فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

- این نویسنده روی مخ منه.

+ اِ! این

- تاحالا ازش کتابی خوندی؟

+ نه ولی پارسال با نسرین رفتیم نمایشگاه کتاب اینو خرید...

.........

+اِ! فلان رمان!

-چطور؟

+ پارسال خریدم که بعدش بدم نسرین هم بخونه اینو دوست داشت

(و فرصت نشد...)

...........

-چه تابلو قشنگی! چه شعری

+یه چیزی بگم نمیگی حرف نزن دیگه؟

- چی؟

+عین این تابلو رو نسرین بهم کادو داد وقت دفاع

.............

-چی بخوریم؟

+پاستا 

+ یادش بخیر نسرین دوست داشت هربار میخریدیم

- سالادسزار بگیریم؟

+ نه. نسرین محال بود جایی بره و سزار نگیره

حرفه ای شده بود توی تعیین کیفیتش!

اولین چیزی که تست میکرد از هرجا سزار بود...

...........

همه این مکالمات فقط در عرض یکی دو ساعت بود

نسرین من چکار کنم که با هر کاری یاد تو نباشم؟

با هر فکری ذهنم سمتت کشیده نشه!

هرچیزی داغت رو برام تازه نکنه؟

به مهدیه گفتم دیگه حس میکنم هستی

فقط دوری

فعلا نمیتونم ببینمت

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۹

سیاه و سفید

من از تو دور شدم

اونقدر دور که ساعت های مختلف برام تفاوتی ندارن

شبا با روزا فرقی ندارن

امروز با دیروز یکیه

این ماه با ماه قبل یه رنگه

من از تو دور شدم

یه جوری که انگار دیگه منو نمیخوای

+ خرید تراپی کردم

بدون فکر کلی خرید کردم اونم منی که فعلا درآمدی ندارم!

سخاوتمندانه خرج کردم و بجز خرید سعی کردم به هیچ فکر آزاردهنده ای مشغول نشم

انگار روحم و جسمم به ۵ ساعت خرید نیاز داشت تا حالش عوض بشه!

+ ساعت حدود ۱۱ بود و من همچنان درحال خرید بدون خبر دادن به مهدی بیچاره

بدون اینکه متوجه پیامش بشم

و حواسم به این باشه که ممکنه نگران بشه

یادم نبود بجز درنظر گرفتن مامان و بابام باید اونم درنظر بگیرم

الان حدود ۷ ماهه که برنامه زندگیم رو باهاش تنظیم میکنم اما انگار هنوز عادت نکردم‌به حضور یه آدم جدید توی تصمیماتم! شایدم امشب برای فرار انقدر خودمو غرق کردم که یادم رفت یکی منتظرمه و من تعهد دارم بهش

الان یعنی حالم خوب شده دیگه؟

۰۲ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۵۰

استفراغ فکری

انگاری مدام دارم خودمو سرزنش میکنم ولی انقدر زیرپوستی و درونی که خودمم متوجه ش نمیشم

یه کاهش اعتماد به نفس شدید

یه جوری عجیبی خودمو دوست ندارم و قابل ستایش نمیدونم

از خودم راضی نیستم و این دلیلش خیلی چیزا میتونه باشه مثل تمام کارهایی که نیمه تموم مونده...

مثل شروع سخت کار توی کلینیک

مجوزی که انقدر گرفتنش برام طول کشید که دیگه شیرینی خاصی نداشت

من شدیدا با ترسم مقابله کردم

من مریض اندو سه کانال قبول کردم برای اولین بیمار توی اینجا و خب میدونستم دو سال و نیمه که اندو نکردم!

من برای اولین بار از روتاری و اندولیفت استفاده کردم روی مریض اتفاق وحشتناکی نیفتاد...

من برای اولین بار صفر تا صد یه اندو رو تنهایی انجام دادم و نتیجه آبچوره ش مثل اندو های دانشگاه ایده آل نبود ولی خوب و مناسب بود

اما با کلینیکی مواجه شدم که انگار مریض زیادی نداره برای من

و مجوزی که انقدر دیر صادر شد که یه نیروی قدیمی برگشت سرکار و سهم من کمتر شد

من هنوز نتونستم گواهینامم رو بگیرم و هی روز امتحان عقب می افته

من کارام روی روال نیست و این منو بهم ریخته

حس میکنم بی تجربه ام و مهارت کافی رو ندارم

این حس کافی نبودن داره پیچارم میکنه!

توی این سه هفته ای که گذشت بشدت افسرده بودم و دلیلش رو اون قرص لعنتی میدونم...

گرچه لحظات تلخ هم زیاد بود مثل افتادن حلقه ی ازدواجم تو چاه و از دست دادنش دو ماه بعد از ازدواج!

مثل دیر اومدنا و زود رفتتای مهدی

مثل اون مکالمه مسخره ای که بین اون و بابام رد و بدل شد و مهدی رو نسبت به من سرد کرد...

فکر میکنم خدا داره ازم نا امید میشه و دلیل اینهمه کندی و عدم موفقیتم همینه

شایدم من از خدا و زندگی نا امید شدم

ولی این چیزا فقط توجیحات ذهن مریض منه که تحمل بدبیاری و تلخی رو نداره چون قوی نیست

چون راحت بهم میریزه

چون کم تلاش میکنه

چون چشمش رو روی چیزای مهم زندگی بسته!

به در بسته خوردن اتفاق قشنگی نیست

ولی پشت اون در ایستادن و فقط منتظر موندن حماقته!

مثلا چرا نمیرم یه کلینیک خوب پیدا کنم وقتی میبینم اینجا شرایطم خوب نیست؟

چرا پا روی قانون خودم گذاشتم و خواستم بیشتر از دو شیفت اینجا کار کنم؟

چرا ورزش کردنو عقب میندازم؟

چرا قبول نشدن توی آزمون رو راحت پذیرفتم؟

چرا انقدر خودمو آماده ی شکست نگه داشتم؟؟

کی از اول کارش به اون خوبی بوده؟ مگه هدف من فقط کسب تجربه نبود واسه وقتی که بخوام جدی وارد کار بشم؟

چرا بدون درس خوندن کافی توقع دارم همه چی دان باشم؟

چرا وقتی میدونم مهدی بیچاره اون جمله ی وحشتناک رو فقط از روی حال بدی که پیدا کرده بود بهم گفته باز تو ذهنم تکرارش میکنم و رنج میکشم؟

وقتی بارها ازم عذرخواهی کرده چرا دیشب با اون حرفا باعث شدم تا صبح خوابش نبره؟

من تو این لحظه از خودم متنفرم

خودمو دوست داشتنی نمیدونم

این من خوب نیست!!

و تا وقتی نشستم سرجام خوب نخواهد شد!

اگه غیرت داشتم فردا صبح میرفتم یه جای دیگه دنبال کار نه این که بشینم منتظر شیفت و انقدر ارزش خودمو پایین بیارم!!

چندروزه احساس نیاز به یه روانشناس در من ایجاد شده و نگرانم این حال گند بزنه توی رابطه م

تلاش کن! اتقدر سیب زمینی نباش

۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۰

لطفا بنویس

دو هفته س میخوام بنویسم نمیتونم

حتا الان

۱۳ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۳

خرگوش بی حال

چرا درباره ی چیزی میپرسم که میدونم آزارم میده؟

چرا وقتی میدونه آزارم میده دونستنش جوابمو میده؟ (شایدم نمیدونه)

از عصر یه حال بیحال و افسرده و ناراحت دارم و دلیلش رو نمیدونم

گرچه بهانه بسیاره ولی هیچکدوم‌نمیتونه به تنهایی باعث این حالم بشه

انگار یهو تموم جذابیت هام توی نگاهش برام فرو ریخت...

انگار همه ی چیزهایی که حس میکردم من رو براش خاص کرده پوچ شد

حالا مثل دیوونه ها خیالبافی میکنم که ببینم با من چه چیرهایی رو نداره که میتونست با اون داشته باشه!

+ توی کاری که فردا میخوام بخاطرش انجام بدم تردید دارم و این دوگانگی آزارم‌میده.

+ من بهت نیاز دارم کاش زودتر از من خوابت نمیبرد

۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۹

لوس بازی

طبق عادت همیشگی سرم رو گذاشته بودم رو پای مامانم و غر میزدم الکی درباره همه چیز

درباره همه اتفاقایی که میخوام و نمی افته

همه خواسته هایی که دارم

اتفاقات نا امید کننده

دلایل ناراحتی هام 

و آخر از همه با اشک رسیدم به این جمله همیشگیم که:

مامان چرا هیشکی منو دوست نداره؟ 😢

تو همین لحظه یادم اومد من الان ماه هاست ازدواج کردم و یکی دوستم داره:/

پروژه چرت ناله هام ناقص‌موند و به فکر فرو رفتم!

و با حالت طلبکار گفتم:

مامان چرا اجازه دادی ازدواج کنم؟؟😭

(وقتی یک لوس برای لوس بازی هاش موضوع کم نمیاره)

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۸

هَرَس

+تصمیم گرفتم اون کاری که دوست ندارم رو انجام بدم.

خیلی برام سخته و کلی تو فکرم که چی بگم و چطوری بگم و واکنشم چی باشه دربرابر جواب منفی که احتمالا به درخواستم میده...

اما فرصتی باقی نمونده و نمیخوام توی این ناراحتی مهدی شریک باشم

من باید سعی خودم رو بکنم

+ درباره خیلی چیز ها توی فاز نا امیدی قرار گرفتم:(

خرید جهیزیه.کارم.گواهینامم.کار مهدی.مشخص نبودن زمان عروسی. جشن گرفتن یا نگرفتن عروسی.درس خوندنم و بدتر از همه این دور بودن و رفت و آمد...

+ متوجه شدم که مرتکب اشتباه بزرگی شدم و نباید دیگه درباره هیچکدوم از مسائلم با مهدی با کسی حرف بزنم. مثل جریان حساسیتم به اون موضوع خاص که وقتی فلانی ازم سوال کرد دربارش و باهاش حرف زدم حساسیتم بیشتر شد!

چقدر رعایت کردنش سخته ولی ساده ترین مطالب رو هم نباید با کسی درمیون گذاشت انگار...

من دوست ندارم کسی به دید خاصی به مهدی نگاه کنه چون عقایدش خیلی با خانواده من تفاوت داره.... هیچ موضوع و مطلبی رو درباره این تفاوت ها نباید منتقل کنم مگر جایی که بدونم نیازه ملاحظه ای بشه دربارش مثلا

تحمل عقاید مخالف مهدی برای خودم چندان سخت نیست ولی وقتی دوستام یا خانوادم درباره عقایدش نظر میدن من رو نگران میکنن!

من افکار و عقایدش رو دوست دارم هرچند یه جاهایی با افکارم تعارض داره و تحمل این تفاوت برام کاملا شدنی هست

شاید نیاز باشه روابطم رو بازبینی کنم و از  شاخ برگای اضافیش بزنم. هرس کردن که همیشه مال درخت نیست!

۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۴

به جای تو زندگی نمیکنم

آیا واقعا با این موضوع هیچ مشکلی ندارم؟

روشی که توی این زمینه پیش گرفتم درسته یا اشتباه؟

من نمیخوام روی حساسیت های خودم حساسش کنم

نمیخوام احساس محدودیت داشته باشه

نمیخوام کنار من معذب باشه راجع به موضوعی

ولی این نگفتن احساس بدی که دارم نکنه یه جا کار دستمون بده؟

من حق خودم نمیدونم که برای همسرم باید و نباید تعیین کنم

اما وقتی اون نمیدونه که اصلا من فلان موضوع راحت نیستم؛ چطور میتونه یکم ملاحظه کنه؟

باید فکر کنم و یه راه خوب پیدا کنم

+هروقت مامانم میخواد من رو مجبور کنه به کاری که دوست ندارم یا مانع تصمیمی بشه که گرفتم بهش میگم عزیز من! شما سرور عزیز... ولی اجازه بده خودم زندگی کنم. وقتی بجای من تصمیم میگیری داری به جای من زندگی میکنی!

اگر من برای هرکس باید و نباید مشخص کنم و بخوام طبق میل من رفتار کنه درواقع دسته ی بازی اونو از دستش چنگ زدم و خودم دارم بجاش زندگیش رو بازی میکنم!

چقدر این کار زشته

نیاز دارم خیلی کتاب بخونم

خیلی تحلیل و بحث بشنوم

همه چیز قاطی پاتی شده این روزا انگار

دنیا طبق قاعده جلو نمیره

ماهم که کلا رو هوا معلقیم

حتا زندگی‌شخصیم الان رو هوا مونده!

مهدی همه ش تو فکر و درحال تقلا که بتونه بره تو شغلی که میخواد

من همش تو فکر و استرس بیماری و کار

و عروسی ای که نمیدونم اصلا میشه گرفت؟ و کی میشه؟

و بدتر از همه شهر محل زندگی که الان موندیم با این شرایط چه کنیم؟

دلم نمیخواد با هیچکدوم از دوستام درد و دل کنم

مهدی‌ازم انتظار داره از رابطه سیاسی دوست صمیمیم برای کارش استفاده کنم و من واقعا دوست ندارم این کارو انجام بدم. هرگز نمیخوام رو بزنم و اون بگه و دوستیمون از بین بره....

اما مهدی رو هم دوست دارم و وقتی میبینم خودش همه تلاشش رو کرده این ۷ ۸ ماه و نشده فکر میکنم که اگر منم جای اون بودم انتظار داشتم همسرم تلاش کنه برای من....

۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۲:۳۱

دلم برات تنگ شده جونم

تا حالا خیلی هارو تو زندگیم خیلی دوست داشتم

به جرات میتونم بگم خیلی ها رو عاشقانه دوست داشتم و دارم

ولی این نوع دوست داشتن انگار خیلی خاصه!

یه جوری عجیبه که درکش نمیکنم.

اون حس کشش و نیاز روحی و حتا جسمی انقدر در من زیاده گاهی تعجب میکنم از زندگی مستقلانه ای که دور از اون دارم وقتایی که نیست!

حس قشنگیه... فوق العاده قشنگ

و من هرطور فکر میکنم خودمو لایق اینهمه خوبی اون نمیدونم انگار...

بهش میگم نمیدونم دعای کدوم پیرزن تو کوچه خیابون یا مریضای زیردستم گرفته :)) ولی هرکی بوده دمش گرم

خداروشکر میکنم که این جنس از دوست داشتن رو تجربه کردم

نزدیک تر از این میشد باشیم؟؟