010.خوابی ک کاش واقعیت بود
سرشام شنیدن ی اسم یهو منو پرتاب کرد توی خوابی که نمیدونم کی دیدم! نمیدونم چی بود!شاید همین دیشب بوده نمیدونم اما کابوس نبود و برعکس خوابی بود ک حتا با فکر کردن بهش تمام وجودم زیر و رو میشه.... ی حس خیلی عجیب...حسی ک هم لبخند ب لبم میاره و هم همه ی وجودمو ترس میگیره...
شاید دارم مالیخولیایی میشم و ممکنه این بخاطر تنهایی فکری و فیزیکی این روزهام باشه. الکی ک نگفتن شب تنها نخوابید! حتما بخاطر فشارهاییه ک این روزا بهم وارد میشه.آره
بهرحال باید از چند سال پیش تا الان بزرگتر شده باشم! باید افکار بچگانه م رو بریزم. اما خواب قشنگی بود....
+ یکم درحال دیوونه شدن هستم...
+ دنیا ب وسعت نفسی تنگ میشود|وقتی دلت....
+ نکنه نعمتی باشه ک قراره ازم گرفته بشه؟! نکنه همه ی اینا تلنگر واسه از دست ندادنشه....نکنه.... و خدا نعمت های بنده هاشو تغییر نمیده مگر اینکه...