فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۰۴

بله برون مجازی!

درحالی ک خوشحال و شاد خندون بودم از اینکه دیگه اون دوره ی مدیریت خانواده ها گذشته تصمیمیات با خودمونه کرونای لاناتی اومد و باعث این شرایط پیچیده شد!

حالا ک کل جسارتمو جمع کردم و اول خودمو بعد مهدی رو و بعد خانوادمو قانع کردم ک اگ نمیشه عقد بگیریم حداقل محرمیت بخونیم!! تازه داستان اصلی شروع شد

یکسره باید دنبال هماهنگ کردن این و اون و جمع کردنشون دور هم و پرسیدن نظراتشون باشم... چون پدر شرط کرده ک محرمیت فقط بعد از مشخص کردن همه چیز و انجام توافق اصلی! و این محل اختلاف من و مهدی اِ چون بشدت اختلاف فرهنگی داریم و تا اینجا سعی کردیم تمام قد خودمونو خم کنیم برای هماهنگ شدن و همراه شدن باهم.اما آیا الان فشار و تصمیم گیری خانواده ها باعث شکستن این نهال نمیشه؟ 

از اول انتظار چالشی شدن بحث رو داشتم توی این موضوعات ولی صحبت از راه نزدیک با بله برون مجازی خیلی فرق داره! تفاوتش هم توی اینه ک الان فشار این تصمیم گیری روی منم هست در صورتی ک باید بین خانواده ها میبود فقط و استرسش لازم نبود منو درگیر کنه:(

عجیب غریب شده همه چیز. بقول تکتا من میخوام فقط کنار بشینم و تماشا کنم.نیمخوام خودمو وسط این بحث بکشونم! الکی اذیت بشم...

اونم وقتی انقدر اضطرابم بالاس ک مث دیوونه ها با کوچکترین بحثی بین خودمون همش حس میکنم نکنه دیگه منو نخواد...نکنه جدی نیس...نکنه دلسرد شده....

علاقه و دلبستگی همیشه سختی هاشو همراهش داره....

فقط قوی باش

۲۷ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۲

دیشب بر ما چه گذشت؟

باز دوباره از تجربه درس نگرفتیم و درباره مسئله ای مهم و بحث برانگیز چت کردیم:( نتیجه ش شد چی؟؟ اینکه طولانی ترین دعوا و بدترین دلخوری رو رقم زدیم! و تا حدود ۳ نصف شب طول کشید بحث. چیشد؟ یه سوءتفاهم بسیار مسخره ک برای مهدی پیش اومد و یه سوال و تعجب مسخره تر از طرف من ک باعث شد اون بشدت برنجه و بخواد بره یهویی وسط بحث. و من ک حس میکردم دلم واقعا داره میشکنه. سر چی؟ سر برداشت مسخره م و مهدی ک نمیفهمید حرفاش چه منظوری رو ب من میرسونه و سنگینه برام. هرچی میخواست درست ترش کنه گند میزد و من ناراحت تر میشدم!

آخرش چی شد؟ هردو ابراز ناراحتی کردیم از هم و هی سعی کردیم منظورمونو توضیح بدیم و بگیم از چی ناراحت شدیم دقیقا! و طرف مقابل بگه وا! منظور من ک اصلا این نبوده!

این رفع ابهام و آشتی زودهنگام رو مدیون چی هستیم؟

اول من ک نذاشتم با اون حالت بحثو ترک کنه ک اگر میذاشتم مطمئنا باز روزها طول میکشید همون سوءتفاهم مسخره! و هر دو سه باری ک خواست بره گفتم حق نداری منو با این حال ترک کنی.

دوم مهدی ک شعور ب خرج داد بچه بازی درنیاورد ب حرفم گوش کرد و موند. عصبانیتشو کنترل کرد تا حرف بزنیم با اینکه از بس خوابش میومد بقول خودش اسم خودشم یادش نمیومد

پیامد ها؟

۱. قیافه و جسم له هردوتامون امروز از بدخوابی شب قبل

۲.گرفتن یه اعتراف قشنگ از مهدی ک تو عصبانیت آخرش گفت من دوست دارم دیوونه(همینقدر جدی و عصبانی ناک و مهربون طور)

۳. حس خوب مدیریت شرایط و دعوا

۴. بالاتر رفتن دوز علاقه من ک نمیدونم چرا بعد هر دعوا دوبرابر میشه دوست داشتنم

۵. وضع دوباره ی قانون حرف مهم در چت ممنوع

۶. وضع قانون حرف مهم ۱۱ شب ب بعد ممنوع

۷. اعتراف من به اون حس نگرانی و دلهره مزخرف ک مهدی کاملا اطمینان داد ک اینجوری نیست و آروم گرفتم

۸. حرفای خوب امروز و امشب

بشدت دستشویی دارم ولی چون یه غریبه تو خونمونه و همه بجز من و اون خوابن جرات ندارم قفل در رو باز کنم و از اتاق برم بیرون. چرا نمیخوابه پس؟؟

امشب باز مهدی شورشو درآورد بس ک گفت چرا بابات تو شرایط قرنطینه میره بیرون؟! انگار من بابامم! خب میتونی خودت بیا جلوشو بگیر.من دیگه بیشتر از این بلد نیستم خودمو جر بدم. از کله صبح بحث داریم تا آخر شب سر اینکه نرو بیرون. میری بیرون چیزی نخور ماسک بزن دستکش بپوش

امشب دیگه به تنگ اومدم و بهش فهموندم ک بابا من خودم از نگرانی دارم خل میشم تو دیگه نخواه من باعث چنین چیزی به نگرانیت پاسخگو باشم.... بخدا دست من نیس بیشتر از این ازم برنمیاد

اینکه مهدی ب داداشش گفته بود برای اون پیشنهاد ب بابام زنگ بزنه ولی بابام اد امشب گوشیشو جا گذاشته بود و تا ۱۰ونیم هم خونه نیومد باعث شده بود کلافه ک ناراحت بشم و درواقع این دلیل ب تنگ اومدم بعد از اظهار نگرانیش شد

امشب وسط حرفامون ک زلزله اومد من بهش گفتم حلالم کن خلاصه:/

نمیشه ی دقه ورق بزنیم ببینیم صفحه آخر چی نوشته بعد دوباره برگردیم ادامه شو زندگی کنیم؟

۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۱۲

دلتنگی با ما چه می کند؟

هرچقدر بزرگتر میشم بیشتر میفهمم ک خیلی چیزارو بلد نیستم

ک خیلی از رفتارا و احساسات عادیم اشتباهه

...

واقعا نیاز دارم روی خودم کار کنم قبل از اینکه زندگیمو تباه کنم

مثلا امشب! خیر سرم از شدت دلتنگی ناراحت بودم ولی با رفتار سردم چی رو رسوندم؟!

این بچه بازیا چیه دقیقا؟

من ک قبلش براش خط و نشون کشیدم و گفتم ک نیاز دارم بیشتر با من باشی

پس چرا این رفتار احمقانه رو انجام دادم؟

مطمئنم اگر کنترلش نکنم همزمان با افزایش این دلبستگی و وابستگی اونم سرکش تر میشه و خونه خراب کن تر! اونم برای ما ک رابطمون از دوره و هم رو نمیبینیم....

+دلتنگیم روز ب روز داره بیشتر میشه

انگاری همش بیقرارم

همش منتظرم تایم هایی بشه ک معمولا حرف میزنیم

صبحا هی منتظرم ۱۰ ۱۱ بشه ک ب بهانه یادآوری تمرینش باهاش حرف بزنم

یا شبا از ساعت ده ب بعد دیگه ثانیه میزنم ک پس کی آنلاین میشه:(

اگ قرار باشه تلفنی حرف بزنیم ک بدتر. منتظرم تمام عصر رو...

+ اگر این اخلاقای گند و وابستگیمو کنترل نکنم فاجعه میشه! چون از زندگیم میفتم و همش تو فکر اونم و فقط انرژی و وقتم میره

+ امشب بهش پیشنهاد ازدواج دادم رسما 😂😂😂

ولی بعد قرار شد اونا زنگ بزنن اول

+ دلم نمیخواد دربارش بنویسم. ولی لیمو شیرین از وقتی چاقو بهش میخوره فقط بلده تلخ تر بشه! رابطه هم اینجوریه

پس هی بی عقلی نکن و مزش کن

بذار تلخیش از زبونت بره!!

تنها نکته اون شب مزخرف این بود ک فهمیدم اینجا امنه:))) و آدرسشو نداره

درحالی ک فکر میکردم عید امسال دیگه کنار هم هستیم همه ی برنامه ریزی هامون نقش بر آب شد و حتا نمیتونیم همدیگه رو ببینیم تا یک ماه دیگه حداقل!

واقعا ک نمیشه برنامه ریزی کرد تو این دنیا:/

یه حقیقت خفن! اونم اینکه فهمیدم اون دختر بدرفتار و کار نابلد ک دهن مهدی رو برای رادیوگرافی سرویس کرده بود و باعث شده بود مهدی انقدر عصبانی بشه ک دیگه نیاد دانشکده و فقط تشکیل پرونده بده و بره ک بره کسی نبوده جز دوست صمیمی خودم!

دوبار بخاطر زنگ خوردن گوشیش تو تاریکخونه فیلمو سوزونده یه بارم از دستش افتاده رو زمین ی بارم درست اکسپوز نکرده بوده:))))

یعنی حق با مهدی بیچاره بود و من اینهمه مدت از اون دختر ناشناس دفاع میکردم!!

و دو روزه دارم ب این فکر میکنم ک بهش بگم اون دختره دوست من بوده یا نه؟😂 چون بشدت ازش پیشش تعریف کردم ولی مهدی گند ترین اخلاق اونو دیده به چشم خودش! فکر کنم بگم‌از منم نا امید شه ک دوست صمیمیم اون بوده

۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۳۰

بچمو میخوام

خواب دیدم حامله ام اما نه بچه ای ک حاصل از ازدواجم باشه. بلکه درواقع یه جورایی حالت رحم اجاره ای داشت ولی بچه سه والدی می شد... دو والد دیگه هم دوستم و شوهرش بودن! بماند ک تو خواب من شوهرش کی بود...

از طریق آی وی اف باردار شده بودم خلاصه:/

حرکات بچه رو توی شکمم حس میکردم و خیلی حس بد و عجیبی بود! ماه آخر بودم انگار و همونجوری ک تو مهمونی نشسته بودم حس کردم بچه انگار سرش و دستش جوریه زیر لباسم ک انگار تو بغلمه! و یهو وحشت کردم و فهمیدم که بله! بیبی ایز کامینگ!! و خلاصه همون وسط مامانم اومد کمکم محکم بغلش کردم و میترسیدم ولی تا اون اومد پوزیشن زایمان رو برام درست کنه بچه م به سادگی داشت به دنیا میومد! خیلی راحت!

و البته تو این مرحله از خواب پریدم....

یک دقیقه ب اذان صبح بود

نوشتم ک یادم نره

تعبیرای متفاوتی نوشتن بعضیاش بشدت ترسناک بعضیا شدیدا خوب

دیشب خیلی نگران اوضاعم با مهدی بودم... اینکه گفت ۵ فروردین تازه پیک بیماری هست و احتمالا تا بعد عید یا حتا اردیبهشت نمیتونیم عقد کنیم....

الان حالم بده و دلم میخواد مثل توی خواب مامانمو بغل کنم... اما خوابه دلم نمیاد بیدارش کنم

خدایا خوابمو خیر کن

۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۱

علاقه قطره چکونی

انقدرررر ذره ذره دارم بهش علاقه مند میشم ک گاهی خودم تعجب میکنم از احساسم!

هنوز یه چیزایی درست نیست البته که من میذارم پای گارد خودم.

اون کسی نیست ک من تو نگاه اول دل بسته ش بشم

یا یه ویژگی خاص داشته باشه دلم بریزه یا بلرزه

اون جوری هست ک ذره ذره داره نفوذ میکنه تو قلبم جوری ک هرقدم حس میکنم همه بجز اون دارن از چشمم میفتن

+ عروسکای قشنگمممم بچه های نازمممم بعد ۷ سال دوباره از انبار آوردمشون بیرون😍 دست و روشونو تمیز کردم.لباساشونو شستم

قشنگای مامان😍

مهدی رو هم تهدید کردم ک حق نداری بخندی :/

۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۰

این پسرا چی تو فکرشونه

امشب اومد پی ویم و باهام حرف زد

و فقط ذهنمو بهم ریخت و رفت....

هم حس شیطنتم گل کرده بود که به حرف بیارمش و مجبورش کنم بگه چی تو فکرشه

هم بشدت عذاب وجدان داشتم ک خب ما مهدی رو داریم و اصن درست نیس پسر دیگه ای رو وادار کنیم از احساسات احتمالیش برامون بگه

فقط اونجاش برام جالب بود ک فهمیدم تمام اون حسایی ک پارسال فکر میکردم داره واقعی بود و حس ششمم گند نخورده

که بعله. ی خبرایی تو ذهن آقا بوده

ولی چرا بعدش رفت از دوستم خواستگاری کرد؟

و چرا الان میگه منو ببخش بخاطر همون ک میدونی و میدونم:/

و من چقدر قشنگ گذاشتمش تو منگنه😂

بنده خدا به هم پیچید و زبانش بند آمد و رفت

چرا دخترا اینجورین؟

من ک ی تار موی مهدی رو ب صدتا مث اون نمیدم

و حتا وقتی مهدی هنوز برام مهم نبود و حتا اصن قبل تر ک نبود ب اون فکر هم نمیکردم

چرا دخترا دوست دارن همه اونا رو بخوان؟ این چ حس عجیبیه:/

خلاصه ک دربارش با هیچکس نمیتونم حرف بزنم. حتا دوستم. چون ازش خواستگاری کرده بود و من اصن چی بگم؟ وقتی اون زمان هم بهش نگفتم چه حسی دارم و چه فکری تو سرم بوده

من نمیدونم چیشد

اما میدونم بعد از اینکا پاشو از گلیمش داشت دراز تر میکرد و پرو شده بود و بیش از حد خودشو قاطی من میدونست شستمش و گذاشتمش کنار

و چند وقت بعد ک دیگه خودشو جمع کرده بود ب رفتار عادیم ادامه دادم

حالا چرا باید بیاد بگه تو خیلی خوبی و خانومی و فلانی و بسانی

بگه من فرصت هامو از دست دادم و اشتباه انتخاب کردم؟

چرا باید بگه انتخاب اشتباه مسیر زندگی آدمو عوض میکنه؟

هیچوقت درکش نکردم

و از شرایط بوجود اومده ناراحتم

هرچند شیطان درونم وسوسه کرده بود ک مجبورش کنم اعتراف کنه بعد بگم من نامزد دارم:))

ولی با اینهمه آشفتگی ک ب من داد و شرایط پیچیده ای ک ایجاد کرد یه چیزش خیلی خوب بود

اونم اینکه من فهمیدم حس ششمم اشتباه نبوده و واقعا خبرایی بوده تو سرش

۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۱۱

زود صمیمی نشو خو

به آقا میگم از پیشرفت راضی هستی؟

میگه آره بهتره:/

عایا میفهمه ک من دارم خودمو به فارسی سخت این طرف جر میدم؟

چرا پسرا انقدر زود صمیمی میشن!

من تا وقتی کسی عشقم نباشه نمیگم عشقم

تا وقتی تموم سلولهای بدنم دوسش نداشته باشه نمیگم دوست دارم

هنوز ی چند تا سلول مونده خو

+ وقتی آقایی ک ایشون باشه تو زرد از آب درمیاد:)))

آخ آخ آخ! خوبه خودشو لو میده. چ کتابایی ک نخونده جناب تو این سالها

یعنی عاشق این صداقتشم. آدم ته گنداشو میدونه دگ خیالش راحته.

۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۲

من به اعتمادت نیاز دارم

خیلی خوبه که انگیزمو بیشتر میکنه برای درس خوندن

من میخواستم از سال بعد شروع کنم اما بشدت تشویقم میکنه که از همین امروز شروع کنم!

یکم میترسم ک بی انگیزه بشم بعد انتظارش از ی دختر درس خون و دنبال پیشرفت بی پاسخ بمونه. چون من همیشه انقدر پر انرژی نیستم:/

اما تو این لحظه از این که بهم جرئت میده لذت میبرم