فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۲۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

تصمیم گرفتم آدم بهتری باشم

و یه چیزی هی توی گوشم میگه برای بدست آوردن چیزایی ک قبلا نداشتی

باید کسی بشی ک قبلا نبودی

+ تو فکر ترک اینجام. شاید ی جای جدید نوشتم.بعد اینهمه سال سخته نمیدونم جسارتشو دارم یا نه!

من ب وبلاگام وابسته ترم تا صمیمی ترین دوستام:/

+ بعد از وبلاگی ک بیشتر از ۴ سال توش مینوشتم و بلاگفا یهویی مثل آب خوردن نابودش کرد حدود ۶ ساله ک اینجا مینویسم... اولش قرار نبود اینجوری بنویسم. آرمان های دیگه ای براش داشتم اما اون روحیه آرمان گرا درون من مرد و نتونستم! تک تک پست ها برام مهمن و هیچوقت درک نکردم کسایی ک بعد چند سال پاک میکنن وبلاگاشونو! من حتا جسارت پاک کردن یک پست رو هم نداشتم و تو بدترین حالت بصورت عدم نمایش درآوردمشون!

میخوام جایی بنویسم ک توش بیش از روزمرگی و بروز احساسات و درد و دل ها خشم و نفرت بنویسم...

من اینی ک هستم رو دوست ندارم چون تو تصور من از آیندم چنین چیزی نبوده!

تا وقتی پیله رو رها نکنم نمیتونم هیچ کاری بکنم...

من نمیدونم چی باید باشم اما میدونم اینی ک هستم رو دوست ندارم!

میخوام ب اهدافم قول رسیدن بدم

میخوام آرزوهامو دوباره پیدا کنم

من هزار ایده برای زندگی کردن دارم اما خودمو زنده ب گور کردم!

من فقط ۲۴ سالمه اما حس میکنم از ۶۰ سالگی هم پیرتر شدم!

من منتظر روزی موندم ک کسی باعث شادیم بشه و این بزرگترین جنایت درحق خودمه!

من تو ۲۴ سالگی اصلا شبیه رویای ۱۴ سالگیم نیستم!

من یه بغض تو گلومه ب اندازه ی تموم سالهای زندگیم ک حرومشون کردم...

من نیاز ب جسارت دارم تا اونی بشم ک همیشه میخواستم

من نیاز دارم با همه روراست باشم!! و اول از همه با خودم

اعتماد ب نفسی ک ندارم بخاطر خودمه

میخوام باور کنم اون چیزی رو ک تموم این سالها ذهنم رو درگیر کرده

میخوام برگردم ب ۱۸ سالگی

هر چیزی ک تو این سالها برای من اتفاق افتاده، هرچی ازم گرفته شده، همه رو باید بذارم کنار!

فقط همین

اینجا از بدی ها زیاد نوشتم.... باید رهاش کنم.باید

۲۸ آذر ۹۸ ، ۰۳:۴۱

خاطرات سیاه

یه اشتباه بزرگ کردم!

دنبالش گشتم و پیداش کردم!!

حالا دوباره همه خاطرات مضخرف دارن تو ذهنم ردیف میشن

حس میکنم مغزم داره منفجر میشه

لعنت ب حافظه

لعنت ب حافظه

من فقط نیاز ب ی موضوع جدید دارم تا دیگه این ذهن مغرور مسخرم تو رو یادآوری نکنه!

حافظه عزیزم لطفا خفه شو و بذار بخوابم

اون و هرچی درباره اون هست بدرک!!

همه چی از اون پیشنهاد مسخره شروع شد! 

چی باعث شد وقتی میخوای کسی رو بندازی تو زباله دون ذهنت کاری کنی ک یکی دیگه بهم ربطتون بده؟

اگ قبل هرکاری فکر میکردم اینجوری نمیشد! اول پیشنهاد میدم بعد میفهمم خودم باهاش مخالفم!

لعنت بر دهانی ک بی موقع باز شود!!

بدبختانه تو دومین آدم اصلی کابوس های سیاه منی! و مهمترین

اگر از ذهنم حذف بشی ممنون میشم

۲۸ آذر ۹۸ ، ۰۳:۰۲

تقدیر بی تقصیر نیست

میخواستم چیزی بنویسم، درباره تو

اما پاکش کردم!

چون تو نباید وجود داشته باشی☺

+ بشدت دلم میخواد شعر بگم اما احساس خاصی تو وجودم حس نمیکنم ک بخواد باعث جوشش بشه.

اینجاس ک فکر میکنم باید ی کسی ی چیزی ی جایی ی حسی باشه!

۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۲:۴۲

عنوان ندارد

جالبه یا عجیبه ک بعد ی مدت رگباری پست گذاشتن امشب هیچ حرفی ندارم برای گفتن

شاید چون امشب یکم سبک شدم

چون چند دقیقه ای برگشتم ب منِ من

شاید!

+یه هفته ای میشه هی سکوت اذیتم میکنه میام ی اهنگ بذارم باز حس میکنم حال و حوصله شنیدنشو ندارم. با اینکه صدتا اهنگ تو ذهنم میاد. میلم بی کلام بذارم میبینم اصن تو فاز اهنگ نیستم انگار.میگم خب ی مداحی چیزی بذارم باز میبینم تو حال و هواش نیستم. پادکست نزدیک ترین گزینه ب مقصوده ولی اونم نمیخوام.

شاید کتاب صوتی جواب مورد نظرم باشه

 + امشب از اون شبایی بود ک چند تا پیج جدید فالو کردم

در تعجبم از روحیات خودم! هم عاشق اینم ک برم تو بحثای سیاسی و تحلیلای مختلفو بخونم و هم مخم هنگ میکنه تو اولین پاراگراف ها.از طرفی چون اطلاعاتم کمه گیج میشم. همش فکر میکنم خیر سرم تا این سن چ غلطی کردم ک اساسی ترین مسائل رو نمیدونم؟ عمر بی برکت ک میگن عمر منه! خاک تو سر من ک از زندگیم استفاده نکردم و چشم ب هم زدم دو ماه و اندی از ۲۵ سالگیم هم گذشت! من تا الان چ غلطی کردم دقیقا؟؟ لعنت ب کسی ک کنکور رو غول کرد ک همه چی رو ول کنم و بچسبم ب این لامصب!

گرچه تنبلی خودم بیشتر مقصره! وگرنه حداقل دوسال گذشته درسام سبک بودن و بشدت وقت داشتم ولی من احمق سرمو با فیلمای چرت و سریالای مختلف پرکردم. چارتا کتاب بدرد بخور نخوندم.همش اینترنت لامصب! الانم یک ساله مقاومتم شکسته و اینستام یکسره. باز شرف داره اینستا! چارتا نکته مفید هم توش هست!!

بشدت حس تباهی دارم. حس از دست دادن فرصت ها وقتی میبینم بقیه تو سن من صاحب نظر بودن و من اعتراف میکنم تو خیلی از مسائل قد بز حالیم نیست!

+ شیطونه میگه یه تحریم فیلم و سریال و اینترنت بجز پیجای خاص و وبلاگ راه بندازم ک یکم مطالعه م بیشتر بشه و عجیبه ک شیطون این بار داره حرفای خوبی میزنه!!

+ خوبه حرفی نداشتم:/

+دیشب ب چند سکانس احساسی زندگی فکر کردم و بعد فهمیدم من گند بالا آوردم بشدت و تو سالهای گذشته خیلی هاشو خراب کردم. بحدی ک از ناخودآگاهم بشدت میترسم الان!

نقاط سیاهی هست ک آدم حس میکنه کاملا فراموش کرده ولی سر بزنگاه یه سیگنال حسی منتقل میشه ب قسمت خاطرات و سریع هرچی آت آشغال اون پشته قایم شده ک تو ویترین نباشه از تو ذهن آدم میگذره! 

+ از خیلی از کارام پشیمونم و میدونم بخاطر اونا فرصت خیلی چیزا رو از دست دادم....مهم ترینش قدرت و جسارت خواستن بعضی چیزهاس ک دگ خودمو لایقشون نمیدونم!!

هی با خودم فکر میکنم چیشد ک اونجوری شد؟ چیشد ک چنین فکر و تصمیمی از سر من گذشت؟ فلان عمل چطور از من سر زد؟ بدترین قسمتش یادآوری جزئیاته! اون وقته ک دلم میخواد تمام محتویات معدمو رو خودم بالا بیارم چون من لایق بدترین ها هستم! چون خودم با دستای خودم لجن ب خورد خودم دادم.با میل خودم تو فاضلاب زندگی کردم!  و تو زندگیم تعبیری قشنگ تر از این استفاده نکرده بودم تاحالا!

+ و خدا! تنها کسی ک همه عیب هاتو میبینه و ب روت نمیاره! یعنی هنوز خودت خودتو نمیتونی ببخشی و تحمل کنی ولی اون از قبل اوکی رو داده و گفته همه چی حله! تو فقط قول بده آدم بشی!

+ دیشب ی کلیپ دیدم ک طرف میگفت خدا میدونه تو چ گندابی هستی و از همه جهت تحت فشاری ولی بخاطر اون پاک موندی! میبینه! میفهمه! لذت میبره! 

و من! من!!! فقط میخواستم از خجالت آب بشم رزم تو زمین...از تصور روزی ک منو با اینجور آدما بخوان مقایسه کنن....

+ با همه اون کثافت کاری ها با همه اونچه بر من گذشته و نگذشته هنوز دوست دارم این زندگی رو! حتا اگر خرابش کرده باشم این زندگی منه! داستان منه! دربرابرش مسئولم. من پایانشو باید جوری رقم بزنم ک اسپانسرش خوشش بیاد! بگه دمت گرم!

+ هرشب این ساعتا صدای سوت قطار میشنوم.ولی خیلی عجیبه! چون تا نزدیک ترین ریل قطار حدود سه تا بلوار فاصله داریم حداقل. هرشب هم میگم حتما بوقه اما اصن شبیه بوق نیس! دقیقا هم سر این ساعت. یعنی این وقت شب انقدر سکوته؟

+ از فکر کردن ب تو خسته شدم. نکنه خل بشم و دوباره برای داشتنت تلاش کنم؟ ساحل آدم باش!!

+ حس میکنم به آخر دوره ی پیله کردنم رسیدم. این سکی دوهفته کافی بود.هرچی بخواد بشه باید بشه. حالا یا پروانه میشم یا نه! باید پیله رو رها کنم.وقتشه!

+ حس میکنم ی ماموریت مهم دیگه هم اضافه شده ب اهداف زندگیم.اونم دادن اعتماد ب نفس ب مامانه!!

۲۶ آذر ۹۸ ، ۰۱:۵۷

نه به سرچ اینستاگرام

من هرشب تا دهن اینستا رو سرویس نکنم نمیخوابم🤦‍♀️

عایا پاکش کنم؟ برای صدمین بار

عایا نباید ی گزینه میذاشتن ک سرچ هارو ببنده آدم شیطون وسوسه ش نکنه😐

عایا نباید خوددار باشم یکم؟

کو اراده جوان عزیز؟

کو عزم راسخ؟

کو روحیه ی تغییر ساز؟

+ وقتی میخوام مهربون خودمو نصیحت کنم

برای یکشنبه آینده وقت مشاوره گرفتم.

هم اون هم خودم خیلی عجله داشتیم که زودتر جور بشه ولی اون سه شنبه نمیتونست بیاد و افتاد هفته بعد. از این که عجله رو توش میبینم خوشم میاد. معمولا با آدمای خون سرد مثل خودم برخورد میکردم همیشه.

+هنوز برام عجیبه. چرا آدم باید تو خواستگاری انقدر درباره مقالات چاپ شده و مفاخرش حرف بزنه:/ و بدتر اینکه چرا باید بپرسه شما چند تا مقاله دارید؟ 

ذهن رشته های مهندسی انگار خط کشی شده س!! واقعا اکثرا ی مدل خاصی ان!

ول بده بابا!! الان ک فکر میکنم دندونپزشکی از قشنگ ترین رشته های دنیاس! هم علم داره هم هنر! هم باید روانشناسی کنی مریضتو هم مدیریت شرایطو دستت داشته باشی! مثل یه مجسمه ساز باید میلیمتری دستت باشه همه چیز و مثل یه نقاش باید دندونای مریضتو شکل بدی و طرح بزنی!

۲۴ آذر ۹۸ ، ۰۳:۴۹

هرشب پست

در شرایطی ک در انتظار اومدن نی نی جدید هستیم این اواخر به بهانه پیاده روی با مامان نی نی ساعتها قدم زدیم و حرف زدیم. کاری ک تو این سه سال خیلی دوست داشتم انجام بدم و صمیمیت بیشتری درست کنم. مخصوصا بعد فوت مادرش و این واقعیت تلخ ک ن خواهر داره ن خاله! و همیشه ذهنم درگیره ک  من ک خواهرِ همسرش هستم مگه نباید براش خواهر باشم؟! اما هربار شرایط پیش نمیومد. این روزا ک بیشتر خلوت دونفره داشتیم دستگیرم شده ک اونم خیلی درباره روحیات من کنجکاوه و چون ازش بزرگترم و محیط های دیگه ای رو تجربه کردم دوس داره تجربه و حسمو بشنوه.

همیشه دوست داشتم صمیمیتمون بیشتر باشه ک البته حس میکردم روحیه ش اینطوری نیست.اما الان فکر میکنم این فاصله بینمون و کم دیدن ها بیشتر باعث این رودروایسی و گرم نبودن شده.

+ دلم پیش دوقلوهاس! دلم برای دست تنها بودن مامانشون واقعا میسوزه و از اینکه انقدر دوسشون دارم ولی تو سختی کنارشون نیستم عذاب وجدان گرفتم. میخوام اگ جور بشه دو سه روزی برم اونجا هم کمک کردم هم بعد این همه مدت اسیر پایان نامه و دفاع بودن بادی ب سرم میخوره تا بالاخره نظامم بیاد.

مسافرت تنهایی رو خییییلی دوست دارم

+من انقدر تو فکر کردن و تصمیم گیری تنبلم ک همیشه دوست دارم یکی بجام تصمیم بگیره. اما اون باهوش تر از اونه ک بخواد جوابی ب من بده! و انقدر حرفو میپیچونه و بی طرفانه میگه که وقتی حرفاش تموم میشه من ب هیچ نتیجه ای ک نمیرسم ب کنار تازه با صد تا چالش جدید روبرو میشم!!

+بنظر خودم ۸ سال تفاوت زیاد نمیومد اما امشب درباره تفاوت نسل ها برام گفت. یعنی چقدر اختلاف هست؟

خودش چجوری با ۲ بار حرف زدن مطمئن شده بود؟!

من زیادی سخت گیرم؟ پس چرا خودشون گیجم میکنن

+ زندگی عجیبه. من از تغییر بیزارم

۲۳ آذر ۹۸ ، ۰۱:۰۶

ترس از اجتماع

الان ک فکر میکنم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم

ینی دوس دارم فقط با یک نفر ازدواج کنم ن خانوادش

من بهش دروغ گفتم ک با رفت وآمد مشکلی ندارم چون اون موقع فکر نمیکردم منظورش در این حد باشه!!

من خودمو میشناسم و در خودم نمیبینم ماهی سه چهار روز یا بیشتر بیشتر از ده نفر آدم تو خونه م باشن

من آدمی نیستم که فضای شخصی نخوام

آدمی نیستم ک بتونم با یک گروه آدم دیگه توی ی خونه زندگی کنم!

من بهش فکر کردم چون میدونستم خانوادش کیلومتر ها دورن

اما نمیدونستم رسمشون ممکنه مسافرتای طولانی مدت باشه

بشدت استرس گرفتم از این موضوع و دوست دارم هرچه زودتر ازش بپرسم ببیتم روابطشون چجوریه؟!

خدا کنه اینجوری نباشه

+ هیچکس کامل نیست همونطور ک خودم کامل نیستم.... هر کسی ک میاد یه سری مشکلات داره مثل خودم!

منی ک قبلاچیزی شبیه عشق در یک نگاه رو تجربه کردم ولی شرایط جانبی ش وجود نداشته؛ الان دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست

دیگه دنبال یه احساس ناب و جذاب نیستم

دیگه رویای چندانی راجع ب خواستگاری و عقد و فلان و بسان توی دلم نیس

من دیگه فقط دنبال ی تکیه گاهم. دنبال همون چیزایی ک بهش گفتم...

همه اون رویاهارو از سرم بیرون کردم تا دیگه خودمو عذاب ندم

من الان دیگه من نیستم

فقط شخصیت اجتماعی و شغلیمو دارم

من دیگه همونی هستم ک بقیه میدونن و میبینن

یه من درون من مرده!

+ چرا هرکی باهام حرف میزد بغض میکردم؟ چرا گریه کردم؟

دردم چیه؟

۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۲۴

هرچی خدا بخواد

وقتی تو راه برگشت دفترچه مو باز کردم و سوالارو یکی یکی نگاه کردم متوجه شدم که من همه رو پرسیدم! و درباره همشون جوابای طولانی و کامل گرفتم

اما هنوز دنیایی از مسائل هست ک من هیچی دربارشون نمیدونم

امروز بشدت درباره اختلاف فرهنگی ترسیدم... وقتی چیزی ک تو خانواده ما ارزشه تو خانواده اون توهین محسوب میشه!

و من تنم لرزید اون لحظه.... ک نکنه مسائل مهم تری هم ب این شکل وجود داشته باشه ک عقایدمون دقیقا مقابل هم قرار بگیره!

دومین نکته ای ک نگرانم میگنه این واقع نگر بودنشه ک حس میکنم گاهی میتونه بیش از حد باشه... 

و سومین نکته اینکه از ظاهر و نوع پوشِشِش خوشم نمیاد... راستش هنوز مستقیم به چهره ش دقیق نگاه نکردم. گاهی حس میکنم خوشم نمیاد و یا شاید حس میکنم اگر خوشم نیاد چی؟

هرچی داستان جدی تر میشه بیشتر میترسم...

هرکسی ی نکته ای میگه و نظری داره ک نگرانم میکنه

یکی میگه تفاوت سنیتون زیاده و ده سال دیگه باعث مشکلات زیادی میشه.

یکی میگه ازدواج با شهر دیگه ک فرهنگ دیگه ای دارن اشتباهه

یکی دگ میگه شغلش ثابت نیست و بدرد نمیخوره

یکی میگه رفت و آمد خانوادگی سخت میشه و این قوم عادت دارن بیان خونه بچه ها بمونن

یکی میگه راه دور سخته! نمیشه

یکی میگه این ادم چون راهش مشخصه تو باید ب راهش بری!! 

یکی دگ میگه این کلا بدرد نمیخوره مگ نگفتم ردش کن

و و و

همه این حرفا دور سرم میچرخه و گیجم میکنه

برام واضحه ک شور و شرارت جوونیش در حد خیلی های دیگه نیست چون سنش بالاتره اما از طرفی پختگی ای ک داره بهم حس اعتماد زیادی میده!

میفهمم ک واقعا بچه نیست!!

ی حقیقت کوچیک رو امروز ازش مخفی کردم ک نمیدونم باید میگفتم اصلا یا نه! ذهنم درگیره

این مورد با مورد های قبل خیلی تفاوت داره.خیلی

جواب هایی ک میده بشدت پخته و کامله.و من هم لذت میبرم هم میترسم...

معمولا در پاسخ سوالی ک بهم برمیگردونه یا مجبور میشم بگم نظر منم همینه یا همون جملات رو ی جور دگ تکرار کنم!! این برای خودمم جالبه!

+اون شور و شوق هیئتی ک من همیشه تو رویاهام ساختم رو نداره اما خب مخالفتی هم نداره...نمیدونم این باعث چی میشه.

از طرفی قراره توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنیم و توی غربت...

هم خیلی از رویاهامو اونجا میبینم هم تهدیدهای بزرگ

آرزوم بود کمتر از ۱۰ سال تهران باشیم بعد بیایم قم

+ دوتا حرف زد ک خوشم نیومد...

یکی وقتی ک گفت بهش پیشنهاد جنسی دادن و رد کرده!!! ک واقعا چ لزومی داشت بگه؟

یکی هم وقتی پرسید شما ب تناسب اندام چقدر اهمیت میدید

راستش نگران شدم ک ادم حساس و وسواسی باشه تو این موارد

+ راستی همین ک انقدر از خودش تعریف میکنه و دم ب دقه مقالاتش و جایگاه علمیش رو یادآوری میکنه بد نیست؟ هر بار سه چار مورد اشاره میکنه ب این موضوعات:/

+ وقتی درباره اوقات فراغت حرف زدیم و فهمیدیم هردو یک جا رو برای پیاده روی انتخاب میکردیم این سالها ی لحظه گفت شاید از کنار هم رد شدیم حتا بارها

من تو اون لحظه یاد این فیلمای عاشقانه پفکی ایرانی یا هندی و کره ای افتادم ک دختر پسره از بچگی اتفاقی باهم بودنو بارها همو دیدن تو راه ها و خندم جمع نمیشد😂 

خلاصه یه لحظه غافلگیر شدم ک آدمی ب این جدیت و منطقی این جمله رو گفت

+ فقط میشه ی طومار نوشت درباره اولین باری ک مجبور شدم بجای مامان با بابا ب ی قرار خواستگاری برم. فقط اون لحظه ک اون نشست منم نشستم بابام بغل دست من نشست😂😂😂 هرچی میگم باباجون شما یکم دورتر بشین متوجه حرفم نمیشد تا اخر بلند گفتم و اونم شنید😕

+ مهدی عجیبه چون نتیجه خیلی از افکارمون تا اینجا شبیه هم بوده. اما منظم بودن زیادیش و تفاوت فرهنگی خانواده ها و اینکه مذهبی بودنش کمتر از ماست یکم نگرانم میکنه. نمیدونم این مسائل چقدر باعث اختلاف خواهد شد

خداروشکر بشدت با مشاوره و روانشناسی موافقه و قبول کرد همین اول کار بریم مشاوره

و من تمام این مدت تو فکر اون وقتی هستم ک دوست داشتم بشه و نشد و انگار هر مرحله صدجور مشکل پیش میومد

اما این بار جوری داره پیش میره ک خودم متعجبم

و اینجاست ک هرچه خدا خواست همان میشود

تا خدا چی بخواد

قبل تر ها برام سوال بود چجوری میشه کسی رو فرلموش کرد؟ و اصن میشه فراموش کرد؟؟ بنظرم این کار غیر ممکن میومد

اما حالا از خودم متعجبم! شگفت زده ام از این طرز فراموشیم!

عجیب تر از خود این فراموش کردن تمام وابستگی ها جدا شدن از تمام خاطراته!

یه حس قدرت عجیبی بهم میده

من هنوز شالگردنی رو دور گردنم میپیچم ک اون برام بافته اما اصلا برام مهم نیست! من شال گردنو هنوز دوست دارم چون وقتی برام بافت حس دوست داشتن بینمون بود!

من تک تک یادگاری هاشو ک پس داد جلوی چشمام دارم اما اصلا ب این فکر نمیکنم ک یه روز مال اون بوده و برام اهمیتی نداره!

من دلم نمیخواد هیچ کدوم از خاطره هاشو بسوزونم یا هیچکدوم از عکساشو پاک کنم!

من حتا دلم براش تنگ نمیشه! یه جوری ک انگار چنین ادمی سالها تو زندگیم نبوده!

البته گاهی کنجکاو میشم ک الان درچه حاله.ولی فقط در حدی برام مهمه ک بدونم سلامت باشه. مثل یه آشنای قدیمی!

خیلی چیزا خاطرات اونوقتا رو یادآوری میکنه برام اما تو این خاطرات هیچ حس دوست داشتن حسرت یا ناراحتی نیس! مث ی خاطره معمولی! خیلی خیلی معمولی!

شنیدن صداش دیدن عکساش! من حتا میتونم لمس دست هاش رو هم تصور کنم اما اصلا حالم رو عوض نمیکنه! تنها توصیفم اینه ک هییییچ حسی به هیچ چیزی درباره اون ندارم!

ن خوشحالی ن ناراحتی! ن یادش غمگینم میکنه ن قند تو دلم آب میکنه!

عجیب نیست؟!

خیلی وقته این سوال تو ذهنمه ک چیشد ک اینجوری شدم؟

اما حتا انقدر برام مهم نبود ک بیام بنویسم.

اما امشب ک دوباره شال رو دور گردنم پیچیدم و یادم اومد ک رج ب رج شال رو اون بافته و میدونم با چ احساسی بافته ولی هنوز حس بدی ندارم تصمیم گرفتم بنویسم. چون حس کردم خودمو نمیشناسم!

این منی ک الان وجود داره انگار قلبش از سنگ شده!

مگه میشه ۶ سال با یکی زندگی کنی و ۳ سال تو عمیق ترین رابطه های احساسی و دوستی باهاش باشی ولی اینجوری فراموشش کنی؟!

هم ب خودم میبالم و هم از خودم میترسم!

از اینهمه بی حس بودن راستش یکم میترسم.

من حتا از اون حالت خاصی ک گاهی ب چشماش میداد و امشب توی اون عکسی ک فرستادن داشت هم حس خاصی پیدا نکردم!

فقط ب ذهنم میرسه ک کار خداست.

من خیلی ازش خواهش کردم این وابستگی رو برام تموم کنه

منی ک تو تمام ابعاد شخصیتی و ذهنی وابسته ش بودم

ک تو هرچیزی نظرش برام خدا شده بود ی مدت

حالا حتا زورم میاد بهش فکر کنم یا دربارش بنویسم

این دوتا چیز رو برام ثابت میکنه!

۱.تو دنیا ب هیچی اعتماد نکن.حتا عمیق ترین احساسات قلبی خودت

۲.همیشه میتونی همه چیزو تغییر بدی.حتا اگر بنظرت غیر ممکن باشه! فراموش کردن کار آدمیزاده!!

+ انگاری دوباره اعتیادم ب اینجا برگشته. برگشتم ب روزی چند بار پست گذاشتن حتا. وبلاگ دوستیه ک نبودن همه دوستا رو جبران میکنه. گکش شنوایی ک هرساعت از روز برات وقت داره ک توش بنویسی و بنویسی

وقتی اینجا حرف میزنم تازه میفهمم تو ذهنم چیا میگذشته! تازه میفهمم چطور به افکارم نظم بدم. افکار اشتباهمو پیدا میکنم

گاهی بعد مدتها از بعضی افکار گذشته م خوشم میاد

از بعضیا عبرت میگیرم

سعی میکنم بعضیا رو تکرار نکنم

کلا مثل ی صدوقچه میمونه! پر از افکار

+ باید کار کنم. بیکاری دلیل همه حال بدمه