فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

برای یکشنبه آینده وقت مشاوره گرفتم.

هم اون هم خودم خیلی عجله داشتیم که زودتر جور بشه ولی اون سه شنبه نمیتونست بیاد و افتاد هفته بعد. از این که عجله رو توش میبینم خوشم میاد. معمولا با آدمای خون سرد مثل خودم برخورد میکردم همیشه.

+هنوز برام عجیبه. چرا آدم باید تو خواستگاری انقدر درباره مقالات چاپ شده و مفاخرش حرف بزنه:/ و بدتر اینکه چرا باید بپرسه شما چند تا مقاله دارید؟ 

ذهن رشته های مهندسی انگار خط کشی شده س!! واقعا اکثرا ی مدل خاصی ان!

ول بده بابا!! الان ک فکر میکنم دندونپزشکی از قشنگ ترین رشته های دنیاس! هم علم داره هم هنر! هم باید روانشناسی کنی مریضتو هم مدیریت شرایطو دستت داشته باشی! مثل یه مجسمه ساز باید میلیمتری دستت باشه همه چیز و مثل یه نقاش باید دندونای مریضتو شکل بدی و طرح بزنی!

۲۴ آذر ۹۸ ، ۰۳:۴۹

هرشب پست

در شرایطی ک در انتظار اومدن نی نی جدید هستیم این اواخر به بهانه پیاده روی با مامان نی نی ساعتها قدم زدیم و حرف زدیم. کاری ک تو این سه سال خیلی دوست داشتم انجام بدم و صمیمیت بیشتری درست کنم. مخصوصا بعد فوت مادرش و این واقعیت تلخ ک ن خواهر داره ن خاله! و همیشه ذهنم درگیره ک  من ک خواهرِ همسرش هستم مگه نباید براش خواهر باشم؟! اما هربار شرایط پیش نمیومد. این روزا ک بیشتر خلوت دونفره داشتیم دستگیرم شده ک اونم خیلی درباره روحیات من کنجکاوه و چون ازش بزرگترم و محیط های دیگه ای رو تجربه کردم دوس داره تجربه و حسمو بشنوه.

همیشه دوست داشتم صمیمیتمون بیشتر باشه ک البته حس میکردم روحیه ش اینطوری نیست.اما الان فکر میکنم این فاصله بینمون و کم دیدن ها بیشتر باعث این رودروایسی و گرم نبودن شده.

+ دلم پیش دوقلوهاس! دلم برای دست تنها بودن مامانشون واقعا میسوزه و از اینکه انقدر دوسشون دارم ولی تو سختی کنارشون نیستم عذاب وجدان گرفتم. میخوام اگ جور بشه دو سه روزی برم اونجا هم کمک کردم هم بعد این همه مدت اسیر پایان نامه و دفاع بودن بادی ب سرم میخوره تا بالاخره نظامم بیاد.

مسافرت تنهایی رو خییییلی دوست دارم

+من انقدر تو فکر کردن و تصمیم گیری تنبلم ک همیشه دوست دارم یکی بجام تصمیم بگیره. اما اون باهوش تر از اونه ک بخواد جوابی ب من بده! و انقدر حرفو میپیچونه و بی طرفانه میگه که وقتی حرفاش تموم میشه من ب هیچ نتیجه ای ک نمیرسم ب کنار تازه با صد تا چالش جدید روبرو میشم!!

+بنظر خودم ۸ سال تفاوت زیاد نمیومد اما امشب درباره تفاوت نسل ها برام گفت. یعنی چقدر اختلاف هست؟

خودش چجوری با ۲ بار حرف زدن مطمئن شده بود؟!

من زیادی سخت گیرم؟ پس چرا خودشون گیجم میکنن

+ زندگی عجیبه. من از تغییر بیزارم

۲۳ آذر ۹۸ ، ۰۱:۰۶

ترس از اجتماع

الان ک فکر میکنم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم

ینی دوس دارم فقط با یک نفر ازدواج کنم ن خانوادش

من بهش دروغ گفتم ک با رفت وآمد مشکلی ندارم چون اون موقع فکر نمیکردم منظورش در این حد باشه!!

من خودمو میشناسم و در خودم نمیبینم ماهی سه چهار روز یا بیشتر بیشتر از ده نفر آدم تو خونه م باشن

من آدمی نیستم که فضای شخصی نخوام

آدمی نیستم ک بتونم با یک گروه آدم دیگه توی ی خونه زندگی کنم!

من بهش فکر کردم چون میدونستم خانوادش کیلومتر ها دورن

اما نمیدونستم رسمشون ممکنه مسافرتای طولانی مدت باشه

بشدت استرس گرفتم از این موضوع و دوست دارم هرچه زودتر ازش بپرسم ببیتم روابطشون چجوریه؟!

خدا کنه اینجوری نباشه

+ هیچکس کامل نیست همونطور ک خودم کامل نیستم.... هر کسی ک میاد یه سری مشکلات داره مثل خودم!

منی ک قبلاچیزی شبیه عشق در یک نگاه رو تجربه کردم ولی شرایط جانبی ش وجود نداشته؛ الان دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست

دیگه دنبال یه احساس ناب و جذاب نیستم

دیگه رویای چندانی راجع ب خواستگاری و عقد و فلان و بسان توی دلم نیس

من دیگه فقط دنبال ی تکیه گاهم. دنبال همون چیزایی ک بهش گفتم...

همه اون رویاهارو از سرم بیرون کردم تا دیگه خودمو عذاب ندم

من الان دیگه من نیستم

فقط شخصیت اجتماعی و شغلیمو دارم

من دیگه همونی هستم ک بقیه میدونن و میبینن

یه من درون من مرده!

+ چرا هرکی باهام حرف میزد بغض میکردم؟ چرا گریه کردم؟

دردم چیه؟

۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۲۴

هرچی خدا بخواد

وقتی تو راه برگشت دفترچه مو باز کردم و سوالارو یکی یکی نگاه کردم متوجه شدم که من همه رو پرسیدم! و درباره همشون جوابای طولانی و کامل گرفتم

اما هنوز دنیایی از مسائل هست ک من هیچی دربارشون نمیدونم

امروز بشدت درباره اختلاف فرهنگی ترسیدم... وقتی چیزی ک تو خانواده ما ارزشه تو خانواده اون توهین محسوب میشه!

و من تنم لرزید اون لحظه.... ک نکنه مسائل مهم تری هم ب این شکل وجود داشته باشه ک عقایدمون دقیقا مقابل هم قرار بگیره!

دومین نکته ای ک نگرانم میگنه این واقع نگر بودنشه ک حس میکنم گاهی میتونه بیش از حد باشه... 

و سومین نکته اینکه از ظاهر و نوع پوشِشِش خوشم نمیاد... راستش هنوز مستقیم به چهره ش دقیق نگاه نکردم. گاهی حس میکنم خوشم نمیاد و یا شاید حس میکنم اگر خوشم نیاد چی؟

هرچی داستان جدی تر میشه بیشتر میترسم...

هرکسی ی نکته ای میگه و نظری داره ک نگرانم میکنه

یکی میگه تفاوت سنیتون زیاده و ده سال دیگه باعث مشکلات زیادی میشه.

یکی میگه ازدواج با شهر دیگه ک فرهنگ دیگه ای دارن اشتباهه

یکی دگ میگه شغلش ثابت نیست و بدرد نمیخوره

یکی میگه رفت و آمد خانوادگی سخت میشه و این قوم عادت دارن بیان خونه بچه ها بمونن

یکی میگه راه دور سخته! نمیشه

یکی میگه این ادم چون راهش مشخصه تو باید ب راهش بری!! 

یکی دگ میگه این کلا بدرد نمیخوره مگ نگفتم ردش کن

و و و

همه این حرفا دور سرم میچرخه و گیجم میکنه

برام واضحه ک شور و شرارت جوونیش در حد خیلی های دیگه نیست چون سنش بالاتره اما از طرفی پختگی ای ک داره بهم حس اعتماد زیادی میده!

میفهمم ک واقعا بچه نیست!!

ی حقیقت کوچیک رو امروز ازش مخفی کردم ک نمیدونم باید میگفتم اصلا یا نه! ذهنم درگیره

این مورد با مورد های قبل خیلی تفاوت داره.خیلی

جواب هایی ک میده بشدت پخته و کامله.و من هم لذت میبرم هم میترسم...

معمولا در پاسخ سوالی ک بهم برمیگردونه یا مجبور میشم بگم نظر منم همینه یا همون جملات رو ی جور دگ تکرار کنم!! این برای خودمم جالبه!

+اون شور و شوق هیئتی ک من همیشه تو رویاهام ساختم رو نداره اما خب مخالفتی هم نداره...نمیدونم این باعث چی میشه.

از طرفی قراره توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنیم و توی غربت...

هم خیلی از رویاهامو اونجا میبینم هم تهدیدهای بزرگ

آرزوم بود کمتر از ۱۰ سال تهران باشیم بعد بیایم قم

+ دوتا حرف زد ک خوشم نیومد...

یکی وقتی ک گفت بهش پیشنهاد جنسی دادن و رد کرده!!! ک واقعا چ لزومی داشت بگه؟

یکی هم وقتی پرسید شما ب تناسب اندام چقدر اهمیت میدید

راستش نگران شدم ک ادم حساس و وسواسی باشه تو این موارد

+ راستی همین ک انقدر از خودش تعریف میکنه و دم ب دقه مقالاتش و جایگاه علمیش رو یادآوری میکنه بد نیست؟ هر بار سه چار مورد اشاره میکنه ب این موضوعات:/

+ وقتی درباره اوقات فراغت حرف زدیم و فهمیدیم هردو یک جا رو برای پیاده روی انتخاب میکردیم این سالها ی لحظه گفت شاید از کنار هم رد شدیم حتا بارها

من تو اون لحظه یاد این فیلمای عاشقانه پفکی ایرانی یا هندی و کره ای افتادم ک دختر پسره از بچگی اتفاقی باهم بودنو بارها همو دیدن تو راه ها و خندم جمع نمیشد😂 

خلاصه یه لحظه غافلگیر شدم ک آدمی ب این جدیت و منطقی این جمله رو گفت

+ فقط میشه ی طومار نوشت درباره اولین باری ک مجبور شدم بجای مامان با بابا ب ی قرار خواستگاری برم. فقط اون لحظه ک اون نشست منم نشستم بابام بغل دست من نشست😂😂😂 هرچی میگم باباجون شما یکم دورتر بشین متوجه حرفم نمیشد تا اخر بلند گفتم و اونم شنید😕

+ مهدی عجیبه چون نتیجه خیلی از افکارمون تا اینجا شبیه هم بوده. اما منظم بودن زیادیش و تفاوت فرهنگی خانواده ها و اینکه مذهبی بودنش کمتر از ماست یکم نگرانم میکنه. نمیدونم این مسائل چقدر باعث اختلاف خواهد شد

خداروشکر بشدت با مشاوره و روانشناسی موافقه و قبول کرد همین اول کار بریم مشاوره

و من تمام این مدت تو فکر اون وقتی هستم ک دوست داشتم بشه و نشد و انگار هر مرحله صدجور مشکل پیش میومد

اما این بار جوری داره پیش میره ک خودم متعجبم

و اینجاست ک هرچه خدا خواست همان میشود

تا خدا چی بخواد

قبل تر ها برام سوال بود چجوری میشه کسی رو فرلموش کرد؟ و اصن میشه فراموش کرد؟؟ بنظرم این کار غیر ممکن میومد

اما حالا از خودم متعجبم! شگفت زده ام از این طرز فراموشیم!

عجیب تر از خود این فراموش کردن تمام وابستگی ها جدا شدن از تمام خاطراته!

یه حس قدرت عجیبی بهم میده

من هنوز شالگردنی رو دور گردنم میپیچم ک اون برام بافته اما اصلا برام مهم نیست! من شال گردنو هنوز دوست دارم چون وقتی برام بافت حس دوست داشتن بینمون بود!

من تک تک یادگاری هاشو ک پس داد جلوی چشمام دارم اما اصلا ب این فکر نمیکنم ک یه روز مال اون بوده و برام اهمیتی نداره!

من دلم نمیخواد هیچ کدوم از خاطره هاشو بسوزونم یا هیچکدوم از عکساشو پاک کنم!

من حتا دلم براش تنگ نمیشه! یه جوری ک انگار چنین ادمی سالها تو زندگیم نبوده!

البته گاهی کنجکاو میشم ک الان درچه حاله.ولی فقط در حدی برام مهمه ک بدونم سلامت باشه. مثل یه آشنای قدیمی!

خیلی چیزا خاطرات اونوقتا رو یادآوری میکنه برام اما تو این خاطرات هیچ حس دوست داشتن حسرت یا ناراحتی نیس! مث ی خاطره معمولی! خیلی خیلی معمولی!

شنیدن صداش دیدن عکساش! من حتا میتونم لمس دست هاش رو هم تصور کنم اما اصلا حالم رو عوض نمیکنه! تنها توصیفم اینه ک هییییچ حسی به هیچ چیزی درباره اون ندارم!

ن خوشحالی ن ناراحتی! ن یادش غمگینم میکنه ن قند تو دلم آب میکنه!

عجیب نیست؟!

خیلی وقته این سوال تو ذهنمه ک چیشد ک اینجوری شدم؟

اما حتا انقدر برام مهم نبود ک بیام بنویسم.

اما امشب ک دوباره شال رو دور گردنم پیچیدم و یادم اومد ک رج ب رج شال رو اون بافته و میدونم با چ احساسی بافته ولی هنوز حس بدی ندارم تصمیم گرفتم بنویسم. چون حس کردم خودمو نمیشناسم!

این منی ک الان وجود داره انگار قلبش از سنگ شده!

مگه میشه ۶ سال با یکی زندگی کنی و ۳ سال تو عمیق ترین رابطه های احساسی و دوستی باهاش باشی ولی اینجوری فراموشش کنی؟!

هم ب خودم میبالم و هم از خودم میترسم!

از اینهمه بی حس بودن راستش یکم میترسم.

من حتا از اون حالت خاصی ک گاهی ب چشماش میداد و امشب توی اون عکسی ک فرستادن داشت هم حس خاصی پیدا نکردم!

فقط ب ذهنم میرسه ک کار خداست.

من خیلی ازش خواهش کردم این وابستگی رو برام تموم کنه

منی ک تو تمام ابعاد شخصیتی و ذهنی وابسته ش بودم

ک تو هرچیزی نظرش برام خدا شده بود ی مدت

حالا حتا زورم میاد بهش فکر کنم یا دربارش بنویسم

این دوتا چیز رو برام ثابت میکنه!

۱.تو دنیا ب هیچی اعتماد نکن.حتا عمیق ترین احساسات قلبی خودت

۲.همیشه میتونی همه چیزو تغییر بدی.حتا اگر بنظرت غیر ممکن باشه! فراموش کردن کار آدمیزاده!!

+ انگاری دوباره اعتیادم ب اینجا برگشته. برگشتم ب روزی چند بار پست گذاشتن حتا. وبلاگ دوستیه ک نبودن همه دوستا رو جبران میکنه. گکش شنوایی ک هرساعت از روز برات وقت داره ک توش بنویسی و بنویسی

وقتی اینجا حرف میزنم تازه میفهمم تو ذهنم چیا میگذشته! تازه میفهمم چطور به افکارم نظم بدم. افکار اشتباهمو پیدا میکنم

گاهی بعد مدتها از بعضی افکار گذشته م خوشم میاد

از بعضیا عبرت میگیرم

سعی میکنم بعضیا رو تکرار نکنم

کلا مثل ی صدوقچه میمونه! پر از افکار

+ باید کار کنم. بیکاری دلیل همه حال بدمه

پرم از افکار منفی و مضخرف

فیلمی ک میبینم هم بی تاثیر نیست

همه پوچی دنیارو جلوی چشمم چند برابر کرده

و اون بعد خفته وجودمو فعال

جدا از همه چیز حالم خوب نیست

حس میکنم به یه روانشناس نیاز دارم

اسم این حالاتمو چیزی جز افسردگی نمیتونم بذارم

زندگی من ماه هاست که راکد مونده

نزدیک یک سال میشه ک امید خاصی تو زندگیم جوونه نزده!

شبیه مردن میمونه... این ک حتا انتظار داشتن عشق رو نمیکشم و چیزی ب این اسم تو آیندم تصور نمیکنم!

انگاری ک همه احساسات و رویاهای دخترونم بعد اون خیال پردازی های پوچ مرده باشه

خوشبینانه ترین حالتی ک تصور میکنم اینه ک یه روز ازدواج کنم

و ی زندگی معمولی داشته باشم

میفهمی؟

معمولی!!

بعد تاریک وجودم منو میکشه ک با ی نفر صحبت کنم ک سالهاست باهاش قطع رابطه کردم! فقط چون باعث بیدار شدن اون حس خفگی درونم میشد

شایدم لبریز شدم.همین!

شاید نیاز دارم یه بار دیگه گریه کنم

دفعه قبلی حالم خیلی خوب شد

الان حدود دو سال میگذره ن؟

+ حس میکنم دیوارای اتاق دارن ب سمت من حرکت میکنن

حس خفگی دارم

بیشتر از ده ساعته که بغض تو گلومه و جرات ندارم آزادش کنم

انگار کسی چنگ زده ب گلوم

+ گاهی ادم افکار عجیب غریبی ب سرش میزنه

یه بار یه جا دربارش خوندم ک این افکار ک نشانه های جنونه طبیعیه ولی از یه حدی نباید بیشتر بشه.

من زیاد ازین فکرا میکنم...

شاید دیوونم ولی فکر کردن به این افکار برام لذت بخشه:)

+ وجود کاراکتر های دندونپزشک تو فیلما برام آزار دهندس. یه بار باید بنویسم دربارش. خداروشکر کردم وقتی شخصیت دندونپزشک توی فیلم مرد! گرچه اولین بار بود میدیدم بازیگر توربین میبره دهن مریض.باز این ی جور پیشرفته

+ تاحالا با کسی ک خودکشی کرده باشه زندگی کردین؟

خیلی واسم عجیبه...چی میشه ک جراتش رو پیدا میکنن؟!

۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۳

خدایا صبر بده

چشمامو که باز کردم برای هزارمین بار فهمیدم ک دگ نمیخوام با پدر و مادرم زندگی کنم...

هرچقدر خوب....هرچقدر دلسوز....هرچقدر مهربون....

من دیگه ن می تو نم!

مسخرس ک اجازه ندارم مستقل زندگی کنم....

باید طرح برم یه جای خیلی دور

تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم

۱۵ آذر ۹۸ ، ۰۴:۲۸

باید شعر بگم.این ی دستوره

امشب ب زور یکی‌رو‌گیر آوردم باهاش حرف زدم

ولی کافی نبود

تمام سعیمو کردم درباره موضوع پیش رو حرفی نزنم

کاش پایان نامه ش زودتر تموم شه. بیشتر وقت داشته باشه باهم حرف بزنیم

دلم برا اون وقتا ک هر رور از صبح تا غروب با هم بودیم تنگ شده

و داشتن هم اتاقی هایی ک همیشه کنارتن و احساساتتو جواب میدن

دلم واسه ی دردودل ۲ نصف شبی با یه گروه دوستانه تنگ شده

واسه ی بحث فلسفی ۵ ۶ نفره جذاب درباره معنای همه چی

واسه تعریف کردن از تجربیات مختلف برا هم

واسه گفتن از اداب و رسوم شهر هرکس

گفتن رویاها و ترس های دخترونه

چه ویژگی های خوبی داشت خوابگاه

دیگه کدوم چای طعم چای کیسه ای یا تو فلاسک دم شده ی خوابگاه رو میده

اونم وقتی چای مال دیشب بوده اصن😂

اونم وقتی تو ۶ نوع لیوان جورواجور ریخته میشه!

تازه اگ لیوان کم نیاد ک مجبور ب ابتکار در ظرف چای بشی و با کاسه چای بخوری!

دلم واسه کی میره ابجوش بذاره تنگ شده!

واسه من ابجوش میذارم تو دم کن چای رو

واسه بچه ها بیاید چای بخوریم

واسه همه چی!

+ دلم بشدت میخواد شعر بگم

صد افسوس از خشک شدن احساسم....

مخصوصا الان ک حرفش شد

ینی میتونم دوباره شعر بگم؟

ینی دوباره نسبت ب چیزی احساس عمیق پیدا میکنم؟!

۱۵ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۵

به حق چیزای ندیده و نشنیده

شازده بعد یه هفته تماس حاصل کردن و دلخورن که چرا شما زنگ نزدید؟!😑

 واقعا نمیدونن این چیزا رو یا رسم و رسومشون اینه؟؟

اگه اولیه ک واویلا! ینی قراره چ چیزای واضح دیگه ای رو ندونن؟

اگه دومیه بازم واویلا! خیلی باید شعور به خرج بدم دربرابر تفاوت فرهنگی!

تاحالا نشنیده بودم خانواده پسر منتظر بمونن دختر زنگ بزنه بگه جوابم مثبته بازم بیاین.

+ آیندمو باهاش توام با فرهیختگی و موفقیت های علمی میبینم. که البته همه چیز نیست ولی برای من این امکان تحصیل مهمه.

درباره ابعاد دیگه ایده ای ندارم ولی فعلا

واقعا چرا نمیخوابم؟!

عایا هنوز شک دارم که چشمام از کاسه در اومده از بس ب گوشی نگاه کردم؟

کاش حداقل دو قسمت از سریالو میدیدم یا دو صفه کتاب میخوندم!

این عمر تباه شده پای گوشی از همه تباهی ها تباه تره!

پس کی میرسه اون زمان موعود ک توش شبا زود بخوابم و صبحا قبل طلوع آفتاب بیدار باشم به خورشید سلام کنم؟؟!!

اونهمه برنامه ریزی رو کی قراره بشینی بنویسی و بعد بهشون عمل کنی؟

کی قراره برم باشگاه؟

کی قراره برم کلاس زبان؟

کی قراره برم کلاس حفظ؟

پس خبرم کی قراره برم دنبال کار؟

دلم گرفته و تنهام شد زندگی؟؟

چرا آدم باید بهترین سالای عمرشو تلف کنه!

کاش حداقل روزی دوتا دارو رو میخوندم

دو صفه از کتابام میخوندم بلکه یه چیزی یادبگیرم پس فردا میرم سر کار بی سواد نباشم!

کی میخوای بشی اونی که میخوای؟

از تنبلی و بی خاصیتی رنج نمیبری؟

چرا انقدر الافی؟

نباید فردا یه روز متفاوت باشه برات؟!

بنظرم قدم اول محدود کردن تایم گوشی ا!

کی میخوای دقیقه نوی بودنو ترک کنی؟؟؟؟