تو و هرآنچه از توست فراموش کردم
قبل تر ها برام سوال بود چجوری میشه کسی رو فرلموش کرد؟ و اصن میشه فراموش کرد؟؟ بنظرم این کار غیر ممکن میومد
اما حالا از خودم متعجبم! شگفت زده ام از این طرز فراموشیم!
عجیب تر از خود این فراموش کردن تمام وابستگی ها جدا شدن از تمام خاطراته!
یه حس قدرت عجیبی بهم میده
من هنوز شالگردنی رو دور گردنم میپیچم ک اون برام بافته اما اصلا برام مهم نیست! من شال گردنو هنوز دوست دارم چون وقتی برام بافت حس دوست داشتن بینمون بود!
من تک تک یادگاری هاشو ک پس داد جلوی چشمام دارم اما اصلا ب این فکر نمیکنم ک یه روز مال اون بوده و برام اهمیتی نداره!
من دلم نمیخواد هیچ کدوم از خاطره هاشو بسوزونم یا هیچکدوم از عکساشو پاک کنم!
من حتا دلم براش تنگ نمیشه! یه جوری ک انگار چنین ادمی سالها تو زندگیم نبوده!
البته گاهی کنجکاو میشم ک الان درچه حاله.ولی فقط در حدی برام مهمه ک بدونم سلامت باشه. مثل یه آشنای قدیمی!
خیلی چیزا خاطرات اونوقتا رو یادآوری میکنه برام اما تو این خاطرات هیچ حس دوست داشتن حسرت یا ناراحتی نیس! مث ی خاطره معمولی! خیلی خیلی معمولی!
شنیدن صداش دیدن عکساش! من حتا میتونم لمس دست هاش رو هم تصور کنم اما اصلا حالم رو عوض نمیکنه! تنها توصیفم اینه ک هییییچ حسی به هیچ چیزی درباره اون ندارم!
ن خوشحالی ن ناراحتی! ن یادش غمگینم میکنه ن قند تو دلم آب میکنه!
عجیب نیست؟!
خیلی وقته این سوال تو ذهنمه ک چیشد ک اینجوری شدم؟
اما حتا انقدر برام مهم نبود ک بیام بنویسم.
اما امشب ک دوباره شال رو دور گردنم پیچیدم و یادم اومد ک رج ب رج شال رو اون بافته و میدونم با چ احساسی بافته ولی هنوز حس بدی ندارم تصمیم گرفتم بنویسم. چون حس کردم خودمو نمیشناسم!
این منی ک الان وجود داره انگار قلبش از سنگ شده!
مگه میشه ۶ سال با یکی زندگی کنی و ۳ سال تو عمیق ترین رابطه های احساسی و دوستی باهاش باشی ولی اینجوری فراموشش کنی؟!
هم ب خودم میبالم و هم از خودم میترسم!
از اینهمه بی حس بودن راستش یکم میترسم.
من حتا از اون حالت خاصی ک گاهی ب چشماش میداد و امشب توی اون عکسی ک فرستادن داشت هم حس خاصی پیدا نکردم!
فقط ب ذهنم میرسه ک کار خداست.
من خیلی ازش خواهش کردم این وابستگی رو برام تموم کنه
منی ک تو تمام ابعاد شخصیتی و ذهنی وابسته ش بودم
ک تو هرچیزی نظرش برام خدا شده بود ی مدت
حالا حتا زورم میاد بهش فکر کنم یا دربارش بنویسم
این دوتا چیز رو برام ثابت میکنه!
۱.تو دنیا ب هیچی اعتماد نکن.حتا عمیق ترین احساسات قلبی خودت
۲.همیشه میتونی همه چیزو تغییر بدی.حتا اگر بنظرت غیر ممکن باشه! فراموش کردن کار آدمیزاده!!
+ انگاری دوباره اعتیادم ب اینجا برگشته. برگشتم ب روزی چند بار پست گذاشتن حتا. وبلاگ دوستیه ک نبودن همه دوستا رو جبران میکنه. گکش شنوایی ک هرساعت از روز برات وقت داره ک توش بنویسی و بنویسی
وقتی اینجا حرف میزنم تازه میفهمم تو ذهنم چیا میگذشته! تازه میفهمم چطور به افکارم نظم بدم. افکار اشتباهمو پیدا میکنم
گاهی بعد مدتها از بعضی افکار گذشته م خوشم میاد
از بعضیا عبرت میگیرم
سعی میکنم بعضیا رو تکرار نکنم
کلا مثل ی صدوقچه میمونه! پر از افکار
+ باید کار کنم. بیکاری دلیل همه حال بدمه