فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی
۰۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۳۴

گاهی فقط گوش کنیم

امشب یکی گوش شنوا شد برای من

و بعد من شدم گوش شنوا برای یکی

آدما اگ حتا برای حرفای همم وقت نذارن دیگه ب چی افتخاد میکنن تو زندگیشون؟

گرچه ن من مشکل اصلیمو ب شخص اول گفتم و ن شخص دوم مشکل اصلیشو با من درمیون گذاشت، اما همین ک بتونی با بکی حرف بزنی ذهن آدمو آروم میکنه.

+ فردا کللللی کار واجب دارم. امیدوارم برسم ب همشون

۰۵ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۴

به وقت انتخاب

امروز حدود ۲ ساعت با مهدی حرف زدیم.و چندتا موضوع چالشی شد ولی چون کم اهمیت بودن رهاش کردیم

از اینکه ۹۰ درصد نظراتش مثل منه خیلی متعجبم و البته میترسم!

باتمام تفاوت های فاحشی ک داریم تو اکثر زمینه ها فکرمون شبیهه.

از اینکه همه چی انقدر خوبه یکم نگرانم خب

+ب خانواده گفتم دیگه برن تحقیق شهرشون و تا توی مرخصی هست و توی شهر خودشونه ته و توی داستانو بررسی کنیم

+روحیه ش عجیبه.خیلی. حس میکنم با خودش و تنهاییش خیلی حال میکنه اما ن ب روش من ک منفعله.ب روش خودش ک اتفاقا فعاله. فکر نمیکردم روحیه ش اینجوری باشه ک پاشه بره تا ترکیه فقط برای کنسرت معین

+ یه چیزی امروز ذهنمو قلقلک داد و اون هم حس شیرین پسندیده شدن متقابل جوری ک طرف پیگیر باشه. اون فانتزی ذهنی من ک دو ساله همراهمه و اون شخصی ک ذهنم درگیرش بود و خواب و خوراک نداشتم و پشت هم خوتبشو میدیدم و اسمشو میشنیدم این ویژگی رو نداشت! خواستن یک طرفه دردناکه!

با این ک مهدی خیلی از فانتزی هامو نداره اما برام ارزش بیشتری پیدا کرده...چون این پیگیری دو طرفه س!

+ از بس نگاهم کرد و نگاهش نکردم امروز اکثر مواقع خیره ب قالی بود بیچاره😂

+ اعتراف میکنم ک امروز حس کردم یکم، فقط یکم ازش خوشم اومده

+ امروز خر شدم. چون بابا هی با صدای بلند ی جمله مسخره رو تکرار میکرد تا جوابشو بدم اونم دقیقا وقتی وسط صحبت با یکی بودم و منم ناخودآگاه با صدای بلند جوابشو دادم....😔

+همه میگن تو رفتارت با بابا خیلی خوبه و صبر زیادی داره تو برخوردت با پدر و مادرت. البته ضمیمه کردن بجز الان😑

+ نمیدونم بخاطر سردرگمی و استرس این انتخابه یا نزدیک موعد خاصی هستم ولی همش بغض دارم.حالا فک کن ۱۱ شب تو خیابونای خلوت اسنپ اهنگ غمگین گذاشته بود و اشکای من ب دلیلی ک نمیدونستم میریختن..

+ چسبیده بود ب ضریح و هی ب صفات مختلف قسم میداد حضرت معصومه رو.بعد هر پنج شیش تا صفت ی مکث میکرد تا جدید یادش بیاد و باز شروع میکرد.با گریه با التماس‌عربی بود زبانش و نمیدونم دعای خاصی بود ک حفظ کرده بود یا ن.اما بیشتر میخورد از دل خودش باشه. و من ک کنارش ایستاده بودم و هی فکر میکردم چرا بیشتر از دوجمله حرف ندارم و اون انقدر درد و دل داره شروع کردم ب گوش کردن ب مناجات قشنگش‌. ب همه چیز قسم میخورد و تقرب ب خدارو طلب میکرد. 

چی میشه ک بعضیا انقدر باهات حرف دارن و خسته نمیشن؟

من چقدر ازت دورم...

این بار مستقیما ب خودم گفت:/

گفت وقتی درباره مهدی حرف زدی حس کردم برات با بقیه فرق داره

حس کردم خیلی خوشت اومده

پس چرا من خودم این حسو ب این شکل ندارم؟

اون چطور بعد اولین حرفامون اینو برداشت کرده؟

الان ک اینجور شده دگ نمیخوام خیلی با کسی حرف بزنم بجز یکی دو نفر ک برای مشورت بهشون نیاز دارم...

چرا فکر میکنن من احساسم ب این زودی درگیر شده؟

من کاملا دارم با منطق تصمیم میگیرم و روی این موضوع مطمئنم

چون من تمام اون حالات عاطفی مسخره رو ی بار درک کردم...

هنوز یادم نمیره ک از فکر ملاقات با اون یک هفته کامل تهوع داشتم و هیچی از گلوم پایین نمیرفت و استرس شدیدددد دیوونم کرده بود

خداروشکر ک احوالاتمو کسی نمیدونست و نمیدونه.

+ امروز کار براش پیش اومد و نتونست بیاد. قرار شد فردا بیاد و من دوباره برنامه م بهم ریخت و نمیتونم برم امتحان بدم:/

تصمیم گرفتم فعلا نرم طرح تا تکلیف یه سری چیزا روشن بشه.

یعنی خیلی مردد بودم و استخاره کردم آخرش و دقیقا جوابش این بود ک بذار توی نوبت بعد اقدام کن و دیگه استخاره هم نکن برای این موضوع😂

خدا هم انگار از مردد بودن های همیشگی من ب تنگ آمده است.

بعد از ملاقات قبلی و مشاور تمام این دو روز داشتم باخودم فکر میکردم و ابعاد مختلف رو میسنجیدم. و در آخر اون زمانی ک داشتم موهامو با حوله خشک میکردم ب این نتیجه رسیدم ک من با مهدی موافقم و این مسائلی ک مشاور دربارش گفته فکر کنم خیلی هم مشکل ساز نیست!

من میدونم ک دوست دارم استقلالمو توی زندگی حفظ کنم و اگر حس کنم ب خطر میفته ترجیح میدم ازدواج نکنم. اینکه اون هم اینو میخواد یه نکته مثبته و از آدمی ک هی بخواد آویزون من باشه و احساساتی بازی دربیاره خوشم نمیاد.

و اما امشب ک با عباس مشورت میکردم دوباره چند تا مسئله جدید توی ذهنم انداخت ذهنم ب هم پیچید! حالا از اون طرف هم مهدی بعبارتی خودشو داره میکشه... از این ک آدم صبوری هست و هربار ک قرار داریم باید پاشه بیاد قم و برگرده واسه یکی دو ساعت هم متشکرم و هم یکم عذاب وجدان میگیرم. اما این بار ب اصرارررر گفته میخواد یک هفته بره شهرستان چون کار داره و میخواد سر راهش بیاد پیش من ک باز همو ببینیم و حرف بزنیم قبل رفتنش.

این عجله هم برای من شیرینه چون نشون میده ک چقدر جدی هست و هم یکم نگرانم میکنه من باب اینکه کلا ادم شدیدا پیگیری هست. و من اصولا بیخیالم

+ گاهی حس میکنم یک سری شرایطی ک مهدی داره مناسب ترین شرایط برای همسر منه! من همیشه عاشق زندگی مستقل و دور از خانواده ها بودم. کسی رو خواستم ک منو برای اهدافم تشویق کنه ن اینکه منو درگیر خونه داری کنه! مهدی افقش بلنده! این برای من مهمه

+ دیشب درباره احتمال مهاجرت ب یه کشور برای ادامه تحصیلش ب بابا گفتم و گفت نه نمیشه! گفتم فقط برای درس و بعدش برمیگردیم ک این بار هم مخالفت کرد و گفت مگه دنیا کلش چقدره؟ نمیشه برید دور باشید! و من مجبور شدم ده بار بگم این فقط ی احتماله ک بیخیال بشه و نگه نمیذارم. اما میدونم مهدی جدی فکر میکنه راجع ب این موضوع

+ نمیدونم بقیه تو این مرحله چجورین.بعد از این همه مدت من هیچ احساس خاصی ب مهدی ندارم. منظورم اینه ک از دیدنش حس خاصی بهم دست نمیده. خیلی از ویژگی هاشو میپسندم ولی تبدیل ب محبت نشده!

دیشب ب فاطمه دربارش گفتم و پرسید چه حسی داری؟ گفتم نمیدونم.گفت چهرش چطوره؟ گفتم بد نیست ولی تاحالا وقتی باهم بودیم توی چهرش خورد نشدم چون نخواستم رو تصمیمم اثر بذاره. فقط گذرا دیدمش بدون دقت

+ یکی باید بیاد جلوی من وراج رو بگیره... تمام مدتی ک کنار هم بودیم توی خیابون و ماشین من هی موضوع بحث وسط میکشیدم و هی توضیحات بیجا میدادم.... ساحل عزیزم دهنت رو ببند و کمی هم فرصت بده طرف حرف بزنه تا بشناسیش

+ از دیشب ک حرف مشاور رو که گفته بود عقلم از سنم خیلی جلوتر هست رو ب بابا گفتم تو کل دنیا پخش شده. ینی بعد سلام علیک بابام موضوع اومدن نظام من و عقلم رو پیش میکشه برای همه😂 و من بسی در شادمانی خود لبخند دندان نما میزنم و حس افتخار میکنم چون این بار من تهدیدهارو تبدیل ب فرصت کردم و از این ویژگی آنتن بودن بابا برای پخش محسنات خودم استفاده کردم😎

+ چرا انقدر حرف میزنم من؟! 

۰۲ دی ۹۸ ، ۰۴:۵۰

اسمشو بذار عمقزی

امروز یا بهتره بگم دیروز خیلی خوب بود

هم نظامم اومد

هم یلدا ب دنیا اومد

هم مشاوره خوب پیش رفت

و هم برای اولین بار سعی کردم ب باباهم اعتماد ب نفس بدم

سعی کردم به اون و خودم بفهمونم ک چقدر نظرش برام مهمه

ک جایگاه تضعیف شدش رو بهش برگردونم

ک بهش بگم من اونجوری ک فکر میکنی دربارت فکر نمیکنم

نمیدونم چی بود اما ی برقی تو چشماش دیدم امشب

و حس کردم چقدرررر تنهاس

نبودن مامان این چند شب اجازه داد بتونیم باهم حرف بزنیم 

چند بار درجواب حرفم سکوت کرد و چیزی نگفت و من موندم تو کار خودم

چرا تا حالا بهش اینارو نگفته بودم؟

یعنی کسی اینارو نگفته؟

از مامان عصبانی ام! خیلی!

هیچوقت نمیذاره حرفمون ب جایی برسه...

+ فکر نمیکردم انقدر رک و بدون خجالت باشم با بابام. من ب راحتی درباره همه چیز باهاش حرف زدم بدون هییییچ مشکلی! فکر نمیکردم از گفتن جزئیات تصمیمام برای ازدواج باکی نداشته باشم

+ درباره مهدی باید بنویسم. ولی اول توی دفتر

خوب و بدش خیلی قاطی شده!

گیج شدم

+ رنگین کمان میگه چرا فکر میکنم تو ب این نه نخواهی گفت؟!

اما خودم اینجوری فکر نمیکنم!

+ حس خوبی بود! اینکه یکی باشه ک....

شاید خیلی دغدغه ها داشته باشم.اما حس میکنم مهدی خیلی مرده!

تصمیم گرفتم آدم بهتری باشم

و یه چیزی هی توی گوشم میگه برای بدست آوردن چیزایی ک قبلا نداشتی

باید کسی بشی ک قبلا نبودی

+ تو فکر ترک اینجام. شاید ی جای جدید نوشتم.بعد اینهمه سال سخته نمیدونم جسارتشو دارم یا نه!

من ب وبلاگام وابسته ترم تا صمیمی ترین دوستام:/

+ بعد از وبلاگی ک بیشتر از ۴ سال توش مینوشتم و بلاگفا یهویی مثل آب خوردن نابودش کرد حدود ۶ ساله ک اینجا مینویسم... اولش قرار نبود اینجوری بنویسم. آرمان های دیگه ای براش داشتم اما اون روحیه آرمان گرا درون من مرد و نتونستم! تک تک پست ها برام مهمن و هیچوقت درک نکردم کسایی ک بعد چند سال پاک میکنن وبلاگاشونو! من حتا جسارت پاک کردن یک پست رو هم نداشتم و تو بدترین حالت بصورت عدم نمایش درآوردمشون!

میخوام جایی بنویسم ک توش بیش از روزمرگی و بروز احساسات و درد و دل ها خشم و نفرت بنویسم...

من اینی ک هستم رو دوست ندارم چون تو تصور من از آیندم چنین چیزی نبوده!

تا وقتی پیله رو رها نکنم نمیتونم هیچ کاری بکنم...

من نمیدونم چی باید باشم اما میدونم اینی ک هستم رو دوست ندارم!

میخوام ب اهدافم قول رسیدن بدم

میخوام آرزوهامو دوباره پیدا کنم

من هزار ایده برای زندگی کردن دارم اما خودمو زنده ب گور کردم!

من فقط ۲۴ سالمه اما حس میکنم از ۶۰ سالگی هم پیرتر شدم!

من منتظر روزی موندم ک کسی باعث شادیم بشه و این بزرگترین جنایت درحق خودمه!

من تو ۲۴ سالگی اصلا شبیه رویای ۱۴ سالگیم نیستم!

من یه بغض تو گلومه ب اندازه ی تموم سالهای زندگیم ک حرومشون کردم...

من نیاز ب جسارت دارم تا اونی بشم ک همیشه میخواستم

من نیاز دارم با همه روراست باشم!! و اول از همه با خودم

اعتماد ب نفسی ک ندارم بخاطر خودمه

میخوام باور کنم اون چیزی رو ک تموم این سالها ذهنم رو درگیر کرده

میخوام برگردم ب ۱۸ سالگی

هر چیزی ک تو این سالها برای من اتفاق افتاده، هرچی ازم گرفته شده، همه رو باید بذارم کنار!

فقط همین

اینجا از بدی ها زیاد نوشتم.... باید رهاش کنم.باید

۲۸ آذر ۹۸ ، ۰۳:۴۱

خاطرات سیاه

یه اشتباه بزرگ کردم!

دنبالش گشتم و پیداش کردم!!

حالا دوباره همه خاطرات مضخرف دارن تو ذهنم ردیف میشن

حس میکنم مغزم داره منفجر میشه

لعنت ب حافظه

لعنت ب حافظه

من فقط نیاز ب ی موضوع جدید دارم تا دیگه این ذهن مغرور مسخرم تو رو یادآوری نکنه!

حافظه عزیزم لطفا خفه شو و بذار بخوابم

اون و هرچی درباره اون هست بدرک!!

همه چی از اون پیشنهاد مسخره شروع شد! 

چی باعث شد وقتی میخوای کسی رو بندازی تو زباله دون ذهنت کاری کنی ک یکی دیگه بهم ربطتون بده؟

اگ قبل هرکاری فکر میکردم اینجوری نمیشد! اول پیشنهاد میدم بعد میفهمم خودم باهاش مخالفم!

لعنت بر دهانی ک بی موقع باز شود!!

بدبختانه تو دومین آدم اصلی کابوس های سیاه منی! و مهمترین

اگر از ذهنم حذف بشی ممنون میشم

۲۸ آذر ۹۸ ، ۰۳:۰۲

تقدیر بی تقصیر نیست

میخواستم چیزی بنویسم، درباره تو

اما پاکش کردم!

چون تو نباید وجود داشته باشی☺

+ بشدت دلم میخواد شعر بگم اما احساس خاصی تو وجودم حس نمیکنم ک بخواد باعث جوشش بشه.

اینجاس ک فکر میکنم باید ی کسی ی چیزی ی جایی ی حسی باشه!

۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۲:۴۲

عنوان ندارد

جالبه یا عجیبه ک بعد ی مدت رگباری پست گذاشتن امشب هیچ حرفی ندارم برای گفتن

شاید چون امشب یکم سبک شدم

چون چند دقیقه ای برگشتم ب منِ من

شاید!

+یه هفته ای میشه هی سکوت اذیتم میکنه میام ی اهنگ بذارم باز حس میکنم حال و حوصله شنیدنشو ندارم. با اینکه صدتا اهنگ تو ذهنم میاد. میلم بی کلام بذارم میبینم اصن تو فاز اهنگ نیستم انگار.میگم خب ی مداحی چیزی بذارم باز میبینم تو حال و هواش نیستم. پادکست نزدیک ترین گزینه ب مقصوده ولی اونم نمیخوام.

شاید کتاب صوتی جواب مورد نظرم باشه

 + امشب از اون شبایی بود ک چند تا پیج جدید فالو کردم

در تعجبم از روحیات خودم! هم عاشق اینم ک برم تو بحثای سیاسی و تحلیلای مختلفو بخونم و هم مخم هنگ میکنه تو اولین پاراگراف ها.از طرفی چون اطلاعاتم کمه گیج میشم. همش فکر میکنم خیر سرم تا این سن چ غلطی کردم ک اساسی ترین مسائل رو نمیدونم؟ عمر بی برکت ک میگن عمر منه! خاک تو سر من ک از زندگیم استفاده نکردم و چشم ب هم زدم دو ماه و اندی از ۲۵ سالگیم هم گذشت! من تا الان چ غلطی کردم دقیقا؟؟ لعنت ب کسی ک کنکور رو غول کرد ک همه چی رو ول کنم و بچسبم ب این لامصب!

گرچه تنبلی خودم بیشتر مقصره! وگرنه حداقل دوسال گذشته درسام سبک بودن و بشدت وقت داشتم ولی من احمق سرمو با فیلمای چرت و سریالای مختلف پرکردم. چارتا کتاب بدرد بخور نخوندم.همش اینترنت لامصب! الانم یک ساله مقاومتم شکسته و اینستام یکسره. باز شرف داره اینستا! چارتا نکته مفید هم توش هست!!

بشدت حس تباهی دارم. حس از دست دادن فرصت ها وقتی میبینم بقیه تو سن من صاحب نظر بودن و من اعتراف میکنم تو خیلی از مسائل قد بز حالیم نیست!

+ شیطونه میگه یه تحریم فیلم و سریال و اینترنت بجز پیجای خاص و وبلاگ راه بندازم ک یکم مطالعه م بیشتر بشه و عجیبه ک شیطون این بار داره حرفای خوبی میزنه!!

+ خوبه حرفی نداشتم:/

+دیشب ب چند سکانس احساسی زندگی فکر کردم و بعد فهمیدم من گند بالا آوردم بشدت و تو سالهای گذشته خیلی هاشو خراب کردم. بحدی ک از ناخودآگاهم بشدت میترسم الان!

نقاط سیاهی هست ک آدم حس میکنه کاملا فراموش کرده ولی سر بزنگاه یه سیگنال حسی منتقل میشه ب قسمت خاطرات و سریع هرچی آت آشغال اون پشته قایم شده ک تو ویترین نباشه از تو ذهن آدم میگذره! 

+ از خیلی از کارام پشیمونم و میدونم بخاطر اونا فرصت خیلی چیزا رو از دست دادم....مهم ترینش قدرت و جسارت خواستن بعضی چیزهاس ک دگ خودمو لایقشون نمیدونم!!

هی با خودم فکر میکنم چیشد ک اونجوری شد؟ چیشد ک چنین فکر و تصمیمی از سر من گذشت؟ فلان عمل چطور از من سر زد؟ بدترین قسمتش یادآوری جزئیاته! اون وقته ک دلم میخواد تمام محتویات معدمو رو خودم بالا بیارم چون من لایق بدترین ها هستم! چون خودم با دستای خودم لجن ب خورد خودم دادم.با میل خودم تو فاضلاب زندگی کردم!  و تو زندگیم تعبیری قشنگ تر از این استفاده نکرده بودم تاحالا!

+ و خدا! تنها کسی ک همه عیب هاتو میبینه و ب روت نمیاره! یعنی هنوز خودت خودتو نمیتونی ببخشی و تحمل کنی ولی اون از قبل اوکی رو داده و گفته همه چی حله! تو فقط قول بده آدم بشی!

+ دیشب ی کلیپ دیدم ک طرف میگفت خدا میدونه تو چ گندابی هستی و از همه جهت تحت فشاری ولی بخاطر اون پاک موندی! میبینه! میفهمه! لذت میبره! 

و من! من!!! فقط میخواستم از خجالت آب بشم رزم تو زمین...از تصور روزی ک منو با اینجور آدما بخوان مقایسه کنن....

+ با همه اون کثافت کاری ها با همه اونچه بر من گذشته و نگذشته هنوز دوست دارم این زندگی رو! حتا اگر خرابش کرده باشم این زندگی منه! داستان منه! دربرابرش مسئولم. من پایانشو باید جوری رقم بزنم ک اسپانسرش خوشش بیاد! بگه دمت گرم!

+ هرشب این ساعتا صدای سوت قطار میشنوم.ولی خیلی عجیبه! چون تا نزدیک ترین ریل قطار حدود سه تا بلوار فاصله داریم حداقل. هرشب هم میگم حتما بوقه اما اصن شبیه بوق نیس! دقیقا هم سر این ساعت. یعنی این وقت شب انقدر سکوته؟

+ از فکر کردن ب تو خسته شدم. نکنه خل بشم و دوباره برای داشتنت تلاش کنم؟ ساحل آدم باش!!

+ حس میکنم به آخر دوره ی پیله کردنم رسیدم. این سکی دوهفته کافی بود.هرچی بخواد بشه باید بشه. حالا یا پروانه میشم یا نه! باید پیله رو رها کنم.وقتشه!

+ حس میکنم ی ماموریت مهم دیگه هم اضافه شده ب اهداف زندگیم.اونم دادن اعتماد ب نفس ب مامانه!!

۲۶ آذر ۹۸ ، ۰۱:۵۷

نه به سرچ اینستاگرام

من هرشب تا دهن اینستا رو سرویس نکنم نمیخوابم🤦‍♀️

عایا پاکش کنم؟ برای صدمین بار

عایا نباید ی گزینه میذاشتن ک سرچ هارو ببنده آدم شیطون وسوسه ش نکنه😐

عایا نباید خوددار باشم یکم؟

کو اراده جوان عزیز؟

کو عزم راسخ؟

کو روحیه ی تغییر ساز؟

+ وقتی میخوام مهربون خودمو نصیحت کنم