هرچی خدا بخواد
وقتی تو راه برگشت دفترچه مو باز کردم و سوالارو یکی یکی نگاه کردم متوجه شدم که من همه رو پرسیدم! و درباره همشون جوابای طولانی و کامل گرفتم
اما هنوز دنیایی از مسائل هست ک من هیچی دربارشون نمیدونم
امروز بشدت درباره اختلاف فرهنگی ترسیدم... وقتی چیزی ک تو خانواده ما ارزشه تو خانواده اون توهین محسوب میشه!
و من تنم لرزید اون لحظه.... ک نکنه مسائل مهم تری هم ب این شکل وجود داشته باشه ک عقایدمون دقیقا مقابل هم قرار بگیره!
دومین نکته ای ک نگرانم میگنه این واقع نگر بودنشه ک حس میکنم گاهی میتونه بیش از حد باشه...
و سومین نکته اینکه از ظاهر و نوع پوشِشِش خوشم نمیاد... راستش هنوز مستقیم به چهره ش دقیق نگاه نکردم. گاهی حس میکنم خوشم نمیاد و یا شاید حس میکنم اگر خوشم نیاد چی؟
هرچی داستان جدی تر میشه بیشتر میترسم...
هرکسی ی نکته ای میگه و نظری داره ک نگرانم میکنه
یکی میگه تفاوت سنیتون زیاده و ده سال دیگه باعث مشکلات زیادی میشه.
یکی میگه ازدواج با شهر دیگه ک فرهنگ دیگه ای دارن اشتباهه
یکی دگ میگه شغلش ثابت نیست و بدرد نمیخوره
یکی میگه رفت و آمد خانوادگی سخت میشه و این قوم عادت دارن بیان خونه بچه ها بمونن
یکی میگه راه دور سخته! نمیشه
یکی میگه این ادم چون راهش مشخصه تو باید ب راهش بری!!
یکی دگ میگه این کلا بدرد نمیخوره مگ نگفتم ردش کن
و و و
همه این حرفا دور سرم میچرخه و گیجم میکنه
برام واضحه ک شور و شرارت جوونیش در حد خیلی های دیگه نیست چون سنش بالاتره اما از طرفی پختگی ای ک داره بهم حس اعتماد زیادی میده!
میفهمم ک واقعا بچه نیست!!
ی حقیقت کوچیک رو امروز ازش مخفی کردم ک نمیدونم باید میگفتم اصلا یا نه! ذهنم درگیره
این مورد با مورد های قبل خیلی تفاوت داره.خیلی
جواب هایی ک میده بشدت پخته و کامله.و من هم لذت میبرم هم میترسم...
معمولا در پاسخ سوالی ک بهم برمیگردونه یا مجبور میشم بگم نظر منم همینه یا همون جملات رو ی جور دگ تکرار کنم!! این برای خودمم جالبه!
+اون شور و شوق هیئتی ک من همیشه تو رویاهام ساختم رو نداره اما خب مخالفتی هم نداره...نمیدونم این باعث چی میشه.
از طرفی قراره توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنیم و توی غربت...
هم خیلی از رویاهامو اونجا میبینم هم تهدیدهای بزرگ
آرزوم بود کمتر از ۱۰ سال تهران باشیم بعد بیایم قم
+ دوتا حرف زد ک خوشم نیومد...
یکی وقتی ک گفت بهش پیشنهاد جنسی دادن و رد کرده!!! ک واقعا چ لزومی داشت بگه؟
یکی هم وقتی پرسید شما ب تناسب اندام چقدر اهمیت میدید
راستش نگران شدم ک ادم حساس و وسواسی باشه تو این موارد
+ راستی همین ک انقدر از خودش تعریف میکنه و دم ب دقه مقالاتش و جایگاه علمیش رو یادآوری میکنه بد نیست؟ هر بار سه چار مورد اشاره میکنه ب این موضوعات:/
+ وقتی درباره اوقات فراغت حرف زدیم و فهمیدیم هردو یک جا رو برای پیاده روی انتخاب میکردیم این سالها ی لحظه گفت شاید از کنار هم رد شدیم حتا بارها
من تو اون لحظه یاد این فیلمای عاشقانه پفکی ایرانی یا هندی و کره ای افتادم ک دختر پسره از بچگی اتفاقی باهم بودنو بارها همو دیدن تو راه ها و خندم جمع نمیشد😂
خلاصه یه لحظه غافلگیر شدم ک آدمی ب این جدیت و منطقی این جمله رو گفت
+ فقط میشه ی طومار نوشت درباره اولین باری ک مجبور شدم بجای مامان با بابا ب ی قرار خواستگاری برم. فقط اون لحظه ک اون نشست منم نشستم بابام بغل دست من نشست😂😂😂 هرچی میگم باباجون شما یکم دورتر بشین متوجه حرفم نمیشد تا اخر بلند گفتم و اونم شنید😕
+ مهدی عجیبه چون نتیجه خیلی از افکارمون تا اینجا شبیه هم بوده. اما منظم بودن زیادیش و تفاوت فرهنگی خانواده ها و اینکه مذهبی بودنش کمتر از ماست یکم نگرانم میکنه. نمیدونم این مسائل چقدر باعث اختلاف خواهد شد
خداروشکر بشدت با مشاوره و روانشناسی موافقه و قبول کرد همین اول کار بریم مشاوره
و من تمام این مدت تو فکر اون وقتی هستم ک دوست داشتم بشه و نشد و انگار هر مرحله صدجور مشکل پیش میومد
اما این بار جوری داره پیش میره ک خودم متعجبم
و اینجاست ک هرچه خدا خواست همان میشود
تا خدا چی بخواد
ی خوبی در برابر این همه بدی !
خب این ینی "بدون فکر" باید بیخیالش شی