من مانده ام تنهای تنهاااااا آااا آاااا آ
خسته شدم از تنهایی
الان خیلی دلم گرفته و خیلی اینو حس میکنم
نهایت آرزوم این بود ک الان یکی میبود که باهاش حرف بزنم یکم!
در این حد حس تنهایی دارم الان
خسته شدم از تنهایی
الان خیلی دلم گرفته و خیلی اینو حس میکنم
نهایت آرزوم این بود ک الان یکی میبود که باهاش حرف بزنم یکم!
در این حد حس تنهایی دارم الان
تقریبا مهم ترین مسئله ای که من رو به تردید انداخت جریان تحصیل خارج از کشور بود و بعدش محل سکونت؛ بشدت ناراحت شدم وقتی گفت بنظرش بخاطر این موضوع هیجان زده شدم و تمایل پیدا کردم!!
کاش تلفن روی آیفون نبود....
+ خیلی عصبانی هستم از خودم! من نباید درباره افراد حرف بزنم و صد بار به خودم گوشزد کردم اینو.... چه برسه درباره خواستگارام😔
خیلی پشیمونم.... عادت بسیار زشتیه مسخره کردن تیپ یا کلام کسی برای خندیدن. حتا گفتن این موضوع درست نبود و من با وقاحت به این طرز تاسف آور بازگو کردم! اونم تو چنین موردی که بنظرم جدی بود....
چرا عبرت نمیگیرم؟ حدود ۲سال پیش چنین کاری کردم و سرزنش شدم و به اشتباهم پی بردم....تکرار اشتباهات شده عادت هر روزه م انگار.
+ هنوز نفهمیدم بهم یه دستی زد یا واقعا تماسی بینشون صورت گرفته بود! چرا به اون؟ یقینا سرکارم گذاشته.
+ چه تصمیم سختیه. کمک دیگران انگار بیشتر گمراه کنندس و هرکدوم یه باب جدیدی تو ذهن آدم باز میکنن. الان به احتمالاتی دارم فکر میکنم که خیلی عجیب غریبن!
+نمیدونم چرا انگار جرات کار کردن ندارم. طبیعتا الان باید دنبال کار میگشتم نه اینکه بشینم خونه
+فرق حضور آدمای بزرگ تو زندگی آدم با نبودنشون تو اینه که هرررربار که اشتباه میکنی و میرسی ته خط حس میکنی خط بعد رو برای موفقیتت آماده کردن! خیلی وقته که بعد از اشتباهات پشت سرهمم نا امید نمیشم. همش منتظرم به اون جایی که میخوام برسم.هربار دوباره قدم اول رو برمیدارم
حتا اگ نتونم موفق بشم از اینکه با من هستین دلم گرمه!
تو زندگیم بمونید......برای همیشه....
+ این روزا دلم میخواد کل روز بخوابم. و البته واقعا هم قسمت زیادی از روز رو میخوابم. قصه از اونجا شروع شد ک شبا زود خوابیدم و صبحا همچنان دیر بیدار شدم!
تا اینجای زندگی فهمیدم ک بزرگترین درس زندگی اینه که رو هیچی نمبشه حساب کرد! و سرنوشت چیز عجیبیه!
آدمیزاد عادت داره ب آرزوهای دور و دراز و برنامه ریزی های بلند مدت. وابسته س ب پیش بینی های خودش از آینده و رسیدن ب اونچه که میخواد. غافل از اینکه نقش زندگی دقیقا همینجاس ک نذاره هیچ چیز طبق اون روال عادی پیش بره! همیشه مسائلی پیش میاد ک این مسیر صاف رو پیچ در پیچ میکنه!
البته فکر میکنم انتخاب خیلی از این مسیر ها با خود آدمه! شایدم همش!!
بهرحال آدمی زاده که مدام جلوی دو یا چندراهی های مختلف قرار میگیره و باید راهو انتخاب کنه!
زندگی چقدرررررر اسرار آمیزه!
بعضی راه ها هم شاهراه هستن
مثل شغل، ازدواج و...
بشدت تعیین کننده!
از حساب کتاب و برنامه ریزی بیهوده خسته شدم.خیلی وقته
فقط دارم با این هزارتو پیش میرم تا ببینم زندگیم رو به کجا خواهم رسوند؟
+ ی سری پست هام بنظرم خیلی احمقانه س. و بین دوراهی ام ک چون احمقانه هستن پاکشون کنم تا دیدنشون آزارم نده یا چون احمقانه هستن نگه دارم که دیدنشون آزارم بده بلکه دیگه به اون شیوه ها احمق نباشم! اما ب قیمت آزار دیدن!!
وقتی اینجا نوشتم احتمالا آخرهفته سنگینی خواهم داشت تصورشم نمیکردم که تو چهارشنبه ش مجبور شم با فاصله یک ساعت با دونفر حرف بزنم
علاوه بر حس وحشنتاکی ک راجع ب این موضوع دارم که چیزی شبیه خیانت یا سو استفاده یا ب بازی گرفتنه، این موضوع باعث سردرگمیم شده
همیشه ب همه گفتم مقایسه نکنید و حالا خودم دچارش شدم
تمام مسیر خواستگاری دوم آرزو میکردم کاش پسره کچل باشه. یا ننر باشه. یا مث اون یکی افسرده باشه یا هرچی ک باعث بشه تو نگاه اول بگم ن!
اما متاسفانه هیچکدوم از اینا نبود و در کمال ناباوری هم خوشتیپ بود هم خوش لباس هم چهره خوبی داشت و البته هم مودب بود هم مذهبی هم در مسیری که من دوست دارم و و و
خدایا! چرا تو این سالها نبودن اینا؟ نمیشد یکیشون سال قبل بیاد؟
متنفرم از این شرایط مقایسه ای ک درست شده
و اینکه آخرش انقدر گیج میشم ک تصمیم میگیرم ب هردو بگم نه
و عجیب تر اینکه چرا هردو انقدر پیگیرن؟! کاش یکیشون از من بدش میومد و ذهن من راحت میشد....
از طرفی آینده خودمو میبینم ک میتونه با مهدی درخشان باشه و رو به پیشرفت و البته دور از خانواده و البته با قبول فاصله سنی و البته با این ریسک ک اون دلش نخواد مثل من جوونی کنه و با ترس از اینکه نکنه منطقی بودنش بیش از حد باشه؟
از طرف دیگه خودمو با سید علی میبینم.خب اسمی ک رویای بچگیم بوده. خانوادشو تصور میکنم ک تو نگاه اول خیلییی ب دلم نشستن.مزیت بودن درکنار خانواده.مزیت ساپورت شغلیم.مزیت هم سن بودن و جوونی کردن باهم.مزیت گرفتن اون احساس و احترام از خودش و خانوادش و فرهنگی ک ب ما نزدیک تره.برخلاف مهدی ک از یه استان و نژاد دیگه س و من اصلا با اداب و رسومشون اشنا نیستم!
اما میترسم از همسن بودن.از اینکه مجبور شم براش مادری کنم.از این ک هنوز بلد نباشه تکیه گاه باشه.از این ک فرصت ادامه تحصیلم رو از دست بدم. از این ک اختلاف سطح تحصیلی مشکل ساز بشه.از این ک ارزش زحماتی ک من کشیدم رو نفهمه چون خودش ازاد درس خونده و اصولا هم ادم درس خونی بنظر نمیاد برخلاف مهدی. این که تقریبا پیشرفت خاصی قرار نیست براش اتفاق بیفته و خب چون مدیر کلینیکه دیگه قراره به کجا برسه؟ نهایتا مدیر کلینیک بزرگتر! درحالی ک افق مهدی خیلی بلند بود. یه جورایی آخر نداشت.
این مقایسه داره رگ های مغزمو فشار میده! انگاری ک شیار های مغزیم توی هم بِلولن!!
مهدی کاملا مستقله چون ۱۰ ساله ک مستقل زندگی میکنه اما سیدعلی همسن منه و همیشه هم کنار خانوادش بوده.پس بنظر من فرصت استقلال رو پیدا نکرده
مهدی باعث پیشرفت تحصیلیم میشه و سیدعلی پیشرفت شغلی
میترسم از اینکه برم توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنم و اون همه ش سر کار باشه و من تنها! درحالی ک آرزوم زندگی درکنار خانوادمه
درباره تصمیمش ب ادامه تحصیل خارج از کشور استرس دارم و همه ش فکر میکنم من از پسش برمیام؟!
درباره فرهنگ خانوادگیش نگرانم
کاش سید علی چند هفته دیرتر میومد ک من با مهدی ب نتیجه رسیده باشم
گرچه مقصر نبود کسی... چون مهدی بعد از چند ماه وسط خواستگاری های سید علی یهو دوباره ظاهر شد!
اسد میگه اختلاف سنیم با مهدیه زیاده و ۲۰ سال دیگه باعث خیلی از مشکلات میشه! میگه همسن بودن هم خوب نیس اما بهتر از اونه
عباس میگه این اختلاف سنی اونقدر مهم نیست ولی همسن بودن باعث میشه من نقش مادر پیدا کنم و عملا من تکیه گاه اون بشم
خودمم گیج و ویج مونم و میگم اون انقدر پخته س ک داره میسوزه و این یکی هنوز خامِ!
پختگی فهمیدگی دورنگری نکته سنجی و منطق از کلام مهدی میبارید و هرکدوم اینا نکات مثبت بزرگی هستن! اما کی میتونه بگه ک ممکن نیست تو این شخصیت منطقی افراط وجود داشته باشه؟ زندگی فقط با منطق سخته!
اما سید علی بقول آبجی ادم سازگاریه. کاراش همینجوریه! البته نمیدونم کدومشون گفتن قبل هر کاری فکر میکنن حتما.فک کنم سید علی بود!
حرف مامانشو قبول دارم واقعا ک از سنش بزرگتر بود.اما بنظر من اونقدر بزرگ نبود ک بتونه تکیه گاه من باشه....
چی باعث شده جدیدا همه از من خوششون بیاد؟
تو اینهمه سال برام پیش نیومده بود ک اینهمه مامان عاشق من بشن و اصرار کنن برای خواستگاری! اونم وقتی منو نمیشناسن. من چهره معمولی دارم و عجیبه ک تو اماکن عمومی میان شماره میگیرن ب زوووور!
اون از ادیب ک هر روز چند بار زنگ میزنه.اینم مامان سید علی ک دیوونمون کرده!
جواب منفی دادن حس مضخرفیه.مخصوصا وقتی طرف مقابل خیلی مصر باشه... حس میکنم توهینه ولی چاره چیه
ذهنم آشفته س و طبق معمول کسی نیست گه کمکم کنه. عصر زنگ زدم و یک ساعت با زهرا حرف زدم. نظر اون متفاوت از همه بود و میگفت هیچکدوم از اینایی ک گفتی مهم نیستن.مهم فقط و فقط اخلاق و شخصیت خانوادگیه! باید ببینی روابطشون تو خانواده چجوریه! اخلاق خاصی دارن یا ن.
نکته ای ک درباره مهدی جا موند اینه ک یکم شبیه حبیب تو لیسانسه ها س کتش و تیپش. مخصوصا کت شلوار قهوه ایش😂
+ خوبی خواستگار اینه ک هربار در اتاقم رو باز میکنم یه موج از بوی عطر گل میخوره توی صورتم😍 گرچه مصنوعی هستن😐 و این هم نشان دیگری از بیش از حد واقع نگر بودن مهدی میتونه باشه! یعنی فقط منطقه ک باعث میشه ادم پول ب گل مصنوعی بده ک موندگاره تا پولش حروم نشه! و خودشو از طراوت گل طبیعی محروم کنه... البته اینا گمانه زنی هست و نمیشه اینجوری فهمید طرف دلیلش چی بوده! بنظرم جای سوال پرسیدن داره!
+ خوشحالی دفاعم اونقدری نبود ک فکر میکردم.خیلی زود تموم شد.شاید دلیلش همین وجود سردرگمی برای خواستگاری امروز بود...
+ مادر سید علی هربار نگاهم میکنه یه عروس گلم خاصی تو نگاه و لبخندشه. مث مامان ادیب. اما مامان تو مدلش اینجوری نبود! مامان تو مثل دوست و آشنا نگاه میکرد.تو نگاه محبت موج نمیزد...
+ خیلی خیلی خوابم میاد.ولی انقدر افکار ذهنم زیاد بود ک نمیتونستم ب خواب فکر کنم. یه گوشه دیگه ذهنم این سواله! ک من قراره کی و چجوری برم سر کار؟!
هفته ای که انقدر اولش جدی باشه حرف برای گفتن زیاد داره!
شنبه سفر برای چک اسلاید
یکشنبه آزمون رانندگی
دوشنبه دفاع!
وقتی تازه جمعه اسلایداتو درست کردی.هیچ خریدی نکردی حتا لیست لوازمم ننوشتی و نمیدونی چطور کارا قراره پیش بره
باید تمرین رانندگی هم بکنی شنبه
+ همه عضلاتم گرفته. حدود ۱۲ ساعت پشت هم جلوی لب تاب
قبلشم دو ساعت کلاس با ماشین داغون مربی که مجبوری عضلاتتو کش بیاری تا کلاچ تا ته بره!
+ امروز بالاخره حس کردم منم میتونم راننده بشم:))
نمیدونم چرا اعتماد ب نفسم تو این موضوع انقدر کمه
+ حسی بهم میگه آخر هفته سنگینی نیز خواهم داشت. کسی چه میدونه؟!
+آخ که دو شب دیگه چه حس خوبیه. همه میگن پایان نامه مثل یه کوهه که روز دفاع از رو دوشت برداشته میشه
خوش بختانه تو کار آدم بی کله ای هستم و دیگه از فارغ التحصیل شدن نمیترسم
کاش گواهینامه هم قبول شم. گرچه با این وضعی که از افسرا دیدم بعید میدونم:/
راستش بهم برخورده
چرا فکر میکنن من حتما باید با بزرگتر از خودم ازدواج کنم؟!
و میدونم ک منظورش از چه جهت بود :(
عایا بنظرش من یه دختر لوس هستم که توانایی مدیریت زندگی ندارم؟
این فکر خیلی آزارم میده
اینکه مامان عزیزم یه مقدار منو لوس بار آورده رو قبول دارم اما واقعا چیزی که از هم سن های خودم دیدم خیلی فاجعه بوده!
نمیدونم چرا حس میکنم یه تقابل ذهنی پیش رو دارم باهاش!
خیلی دل سردم کرد
+ چرا چیزایی که از نظر ما دخترا رمانتیکه از نظر پسرا مسخره بازیه؟ :/
# وقتی دقیقا نکته ای رو مسخره میکنه ک من براش کلی ذوق کردم!!
تو این لحظه دلم خواست ۶۰ سالگی زندگیم رو تجربه کنم
سنی ک احتمالا مراحل مهم زندگیم رو پشت سر گذاشتم
ازدواج کردم
بچه دار شدم
بزرگشون کردم
حتا ازدواج کردن و تنها شدم
شاید نوه هم داشته باشم
بلاشک خیلی وقته ک بعلت لرزش دست و کمردرد و گردن درد خودمو بازنشست کردم ازکار
احتمالا یه دونه ازین شال های سه گوش بافت هم رو شونمه ک امیدوارم همینی باشه مامان برام بافته
نشستم روی یکی ازین صندلی هایی که تاب میخورن(اسمش یادم نیس)
شاید دارم یه موسیقی بی کلام گوش میدم
یا یه آهنگ قدیمی(البته انقدر اهنگا بی محتوا شدن ک نمیدونم ارزششو دارن که بعد ۳۰ سال گوش بدم یا نه)
شایدم یه عینک ته استکانی زدم(بخاطر کارم قطعا چشمام خیلی ضعیف خواهد شد) و دارم کتاب میخونم
امیدوارم همش منتظر بچه هام نباشم که بهم سر بزنن
بعد ب زندگیم نگاه کنم
ب همه سالهایی ک گذشته
ب تصمیماتی ک گرفتم
جاهایی ک رفتم
کارایی ک نکردم
کاش حسرت های زندگیم زیاد نباشن
کاش از زندگیم راضی باشم
تمام عمرمو شرمنده خدا نباشم
این اولین باره ک ۶۰ سالگیم رو تصور میکنم. تا قبل از این از پیر بودن بدم میومد
اگه پیر بشم و هنوز همین باشم چی؟
کاش تو پیری رسیده باشم به چیزایی ک الان آرزو دارم
کاش هم من از خدا راضی باشم هم خدا از من
کاش اون موقع ۳۵ سال باشه ک آقا ظهور کرده باشن...
چقدر حرف دارم برای گفتن ب نوه هام
من و این کوچه بن بست تو را کم داریم
ترسم آن لحظه بیایی که جوانت پیر است...
ذهن درگیرم امروز با حرفای حسین درگیرتر شد
اول بگم ک حس میکنم کسی تو خانواده شبیه من فکر نمیکنه و این باعث شده نتونم درست باهاشون مشورت کنم. خیلی از مسائل و منطق های روی روال ذهن من توی گفت و گو های خانوادگی به چالش کشیده میشه و من هیچ.من نگاه:/
یعنی در توان حوصله م نمیبینم ساعت ها وقت بذارم برای توجیح عقایدم تا این شکاف نسل ها پر بشه و سعی میکنم با ندید گرفتن اختلافات مسائل رو حل کنم.
حالا من موندم و یه دو راهی شایدم سه راهی.
یا باید زندگی در غربت و با یه انسان با فرهنگ کاملا متفاوت رو بپذیرم که البته اختلاف سنیمون یکم زیادتر از حد ولخواه منه اما بقول حسین پسر پخته ای هست و البته دغدغه ش رفع محرومیته و همه اینا برام ارزشه
یا تو شهر خودم کنار خانوادم با کسی باشم ک متاسفانه همسن خودمه.و علاوه بر خودم همه هم نظرشون روی اینه ک همسن بودن خوب نیست! اما من مهر خانوادش فعلا ب دلم افتاده و حس خوبم نسبت بهشون خیلی بیشتره!
شغل خوب و خانواده خوب و تاجایی ک میدونم اعتقادات قلبی مذهبیش هم بزرگترین ملاک های خوبشون.
سومی ک سنش کاملا مناسبه خودش یه درصد هم مناسب نیس بنظرم. نه حالت مادر سالاری خانوادش نه بی تجربگی و به گفته مادرش خجالتی بودن خودش! کسی که تو ۲۹ سالگی نتونه دو کلمه حرف بزنه درست رو چطور میتونم باهاش زندگی کنم؟!
از شرایط مقایسه متنفرم. خیلی به راهکارش فکر کردم. بنظرم راهش زمانبندی درست در مراحل خواستگاریه.اگر اولی رو همون ۵ ماه پیش پیگیری میکردیم و تموم میشد کار به دومی که دو ماهه تو جریانشم یا سومی نمی کشید!
گاهی حس میکنم چقدر ازدواج غربی ها راحت تره. دو طرف باهم اشنا میشن و نظرشونو میفهمن و البته نامزد بودن عیب نیست و اسمی روی دختر نمیمونه!
اینکه همش درگیر خانواده ام کلافه م میکنه. چون حس میکنم مردم رو با این طرز رفتارشون عملا علاف خودشون میکنن.
الان که تو سه حالت سنی با مزیت های مختلف خواستگار دارم دلم میخواس بشه اپشن های مورد نظر رو جدا کنم بچسبونم بهم یه جدید بشه😂
چه حرف مسخره ای زدم!
هه. قرار نبود تهش ب اینجا برسه ولی انگار تهش نتیجه ش میشه یکی مث تو...
شکر خدا امروز انقدر خوب بود ک دلم نمیاد بخوابم و تمومش کنم
دو ساعته از خستگی دارم میمیرم ولی هیجان امروز نمیذاره بخوابم
از کوچیک ترین نکته که اول صبح اتوبوس جلو پام ایستاد بگیر تا اینکه تا پام رسید تو اتاقش با خودکار محبوبم یه امضای خوشگل اخر پایان نامم زد ک بره واسه دفاع😍
بعدم سرعت باورنکردنی تو جمع کردن امضای تسویه حساب
پروبی که یک سال پیش گم شده بود و افتاد گردن من یهو جلوم ظاهر شد و امضا نکردن.اما خدا دوستم داشت که یه پروب اضافی تو کمد من مونده بود از مهدیه
و آرتیکولاتوری ک یک سال پیش از بخش گرفته بودم و یادم رفته بود پس بدم و توی سه سوت آقای غفاری یکی بهم داد و امضای این دو بخش هم گرفتم!
بصورت شگفت انگیز ناک استادای مشاورم تا ۱۲ونیم موندن وبسی جای تعجب داشت و من یهو وقت دفاع گرفتم!!
و مسئول اموزش مهربون ک گفت نیازی نیست تهران بمونم و خودش امضای معاون پژوهشی رو میگیره
منشی ارتو هم گفت خودش پایان نامه هارو به استادا میده و من به سادگی برگشتم خونه! تا شنبه ک برای چک اسلاید ها برم
و بعد ۶ ماه یهویی ادرس عینک فروشی گرفتم ک از قضا دم راهم بود و عینک خوشگلمو خریدم و چ اتفاق قشنگی ک شماره چشمم از سه سال پیش ثابته و میتونم لیزیک کنم! این از همه بهتر بود
و همون موقع مامان بگه مامان آقا مدیره زنگ زده ک همو ببینیم
و اعتراف میکنم از شوق دیدار و کنجکاویم مخش رو زدم ک بذار ما اول خودمون آشنا شیم بعد برید تحقیقات بیشتر
(بماند ک من همون دیشب ک اومدن حتا لباسی ک قراره بپوشم برم همو ببینیم هم انتخاب کردم!!)
ولی هنوز اوکی رو نداده مامان و از طرفی حس میکنم ضایه س چون کلی کلاس گذاشت ک ما اول باید پسرامون تایید کنن بعد
خدایا شکرت
+نمیدونم چرا حس میکنم دنیا قراره ب اخر برسه.دوس دارم همه کارام تو هفته اینده ب نتیجه برسن
هم دفاع هم گواهینامه هم تکلیف آقا مدیره و آقا مهندسه
خیلی گیج شدم. یا کلا خشکی میزنه یا چندتا چندتا میان
+ چقدر بابا نگران بود ک میرم تهران اما خداروشکر همه چی طبق روال بود
تهران شهر پر خاطره من تمیز بمون. عالی بمون. در امنیت و آرامش...
+ تو این احوال قطعی نت خداروشکر اینجا هست.بشدت نیاز دارم با یکی حرف بزنم ولی علاوه بر این ک کسی رو ندارم حوصله ش هم ندارم....
+از برنامه ریزی فشرده خوشم اومده.تو ۶ روزه مونده ب دفاعم کلللللی کار دارم ک البته حس میکنم هنوز کمه
+ از دغدغه هام الان اینه ک با روپوش دفاع کنم یا چادر. از طرفی چادر من نماده یه دنیا حرفه اونم تو جایی ک چادر اجباره! و از طرف دیگه من قراره مدرک دکتری بگیرم و خیلی دوست دارم وقتی دارم سوگند میخورم همون لباس سفید تنم باشه ک همیشه یادم بمونه
فکر میکنم پوشیدن روپوش آرزویی هست ک فدای اعتقادم خواهم کرد
فقط باید خودم تو توجیح کنم ک این کار چقدر معنی و مفهوم خواهد داشت.
بحث بعدی خریدن چادر خوشگله😑 چرا ما دخترا اینجوری هستیم؟ هرچی خودمو میکشم باز پی ظاهرم....
+حوصله اماده کردن هیچ سوالی رو ندارم.میخوام فی البداهه بپرسم.البته جلسه اول اونقدر مهم نیس سوال پرسیدن
خیلی کنجکاوم ک مدیر مدیره رو ببینم و با تصوراتم مقایسه کنم
خیلی نگرانم ک تو ذوقم بخوره! از اونجایی ک گفت هیکلیه میترسم چاق باشه
+چقدر چرت و پرت نوشتم.همه اینا درونم حبس شده بود و باز نمیذاشت بخوابم.در حالی ک حتا حال نداشتم برم مودمو روشن کنم از خستگی و با نت گوشی اومدم:/
خدایا بازم شکرت
کاش یادم نره چقدر دوست دارم
هم تو خوشی
هم تو سختی
خیلی دوست دارم
خیلی
دو چیز باعث استرس و هیجان من شده
یکی اسمش
یکی خواسته ش
به جرات دومین باریه ک کسی باعث هیجان من شده
گاهی تا یک ماه آینده رو بازسازی میکنم
گاهی کل مسئله رو ناکام میبینم
همیشه من از کسانی خوشم میاد ک خانواده کمترین علاقه رو بهشون نشون میدن در ابتدا.
چقدر نظرم متفاوت بود
و چقدر تو نگاه اول به دلم نشستن
کاش پسر بودم....