تو منو قضاوت و محاکمه کردی دیشب!
همه ی دلخوری هام از طعنه های سیاسیش رو توی خودم ریختم یک هفته و منتظر بودم توی یه فرصت مناسب حرف بزنیم.... و اونقدر اون فرصت مناسب پیش نیومد تا درگیر یه مسئله بزرگ تر شدیم
مطمئنم نفهمیده بود چقدر ناراحتم این مدت چون پسر ها متوجه لحن نمیشن...
الان کی داره اشتباه میکنه؟ چرا خواستم با اون بازی از رفتنم بترسونمش؟ چرا انقدر اصرار کردم که بین من و آیندت یکی رو انتخاب کن؟
یعنی حق با اونه؟ من دارم این رابطه رو فدای آیندم میکنم؟
زندگی داخل یا خارج از ایران مسئله مهمیه. چرا فکر میکنه دارم بزرگش میکنم؟
الان توی یه حالت خلسه ام.... نمیدونم تو ذهنش چی میگذره
نمیدونم اون جمله رو گفت که باهام اتمام حجت کنه یا فقط اونم میخواست منو از رفتنش بترسونه؟
چرا بزرگ نمیشم؟ چرا همیشه با یه چمدون آماده کنار در ایستادم که رابطه رو ترک کنم؟!
یکی از ما باید آینده رویاییش رو رها کنه... جز این راهی به ذهنم نمیرسه
اون نمیخواد آینده ش رو محدود کنه؛ منم نمیخوام آیندم رو به رویاهای اون محدود کنم
هیچکدوم خودخواه نیستیم.... رابطه ای که مانع رویای هر دو طرف باشه چه عاقبتی داره؟