فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی
۱۹ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲

مامان من بزرگ شدم!

دوست دارم سبک زندگیم کاملا دست خودم باشه و مراعات های بیشاز حد باعث نشه چیزی باشم که نمیخوام!

نمیتونم چیزی بگم چون هر برداشت و عقیده ای که مادر من داره دلیلش شرایط و عقایدیه که با اونا بزرگ شده و یک عمر زندگی کرده!

فقط به این فکر میکنم که نکنه یه روز بچه ی خودم رو مجبور کنم جوری زندگی کنه که من صلاح میدونم؟ نکنه اونو به زمان خودش تربیت نکنم و بخوام مثل نسل خودم باشه؟

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۲

عهدی برای دلدادگی

حس من قبل یا بعدش تغییر کرد؟ نه

حس اعتماد و علاقه من تو حالت حداکثری برای ازدواج بود

با این که از ازدواج میترسیدم اما این حس خیلی متفاوت بود...

من انتخاب کردم با کسی برای زندگی عهد ببندم که دوستش داشتم!

میخواستم کنارش لحظه هام بگذره!

تو ایده آل ترین حالتی که میخواستم پیش رفت همه چیز...

از دوره آشنایی تا نامزدی تا عقد...

خداروشکر که با اطمینان قلبی بهم رسیدیم...هر دو :)

همه چیز از حالت کلیشه خارج شد برای ما و این قشنگ ترین اتفاق بود هرچند سختی های زیادی همراهش داشت...

برای دختری مثل من که با این عقاید مذهبی و شرایط خانواده بزرگ شده یه شروع کاملا متفاوت بود و همین که تونستم خیلی از هنجار های بی مفهوم رو بشکنم و به روشی که دوست داشتم ازدواج کنم برام کافی بود:))

میخواستم از حس خوبم بنویسم... اما الان وصف حالم فقط دلتنگیه....

همه چیز تو بهترین حالت بود...همونی که میخواستم

خداروشکر که برام اینجوری خواست

بند بند وجودم دلتنگه...

بعد سه ماه دیدمش چرا انقدر کوتاه ولی؟

این ۵ روز برام قدر یک ماه زندگی کردن بود...

۱۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۴

به وقت چادر سفید

حس عجیبی دارم

مثل جا موندن یه مرحله

یا جابجایی دو عدد پشت سر‌هم

نباید اینجوری میشد هرطور فکر میکنم...

الان ذهنم‌باید درگیر مسائل ساده تری میبود نه؟

انگار که شوک شده باشم

۰۹ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹

درگیر چی بپوشم ها!

دلم میخواد یه شب ساعت ۸ بخوابم تا صبح...

خسته ام و پر از فکر و کلی کار برای انجام دادن

دلم و منطقم میگه ساده ترین حالت رو برگزار کن

همه میگن فداکاری الکی نکن. بیجاست

استرس و فشار روی مهدی مهم تره یا حرف بقیه؟

اما نکته ای که امشب یاد گرفتم این بود که از طرف خودم نگم اینک نمیخوام اونو نمیخوام!

چون انگشتر نشونی که مهریه م بود کنسل کردم ولی دلم نمیاد چیزی به جاش بگیرم و یکسری غر باید تحمل کنم....

کاش منم مثل اون سرکار رفته بودم و میتونستم یه جاهایی از خودم مایه بذارم...

اینکه من میخوام یه حلقه سنگین ولی ساده بردارم بدون انگشتر نشون چرا انقدر باعث حرف و حدیث شده؟

+ خوابم نمیبره شب ها و بشدت در آرزوی خواب شب هستم:(

ساعت ها غلت زدن در تخت خواب و بیخوابی...

+ ممنون که خودتون یادم میندازید... ممنون که با تمام بی کفایتی من حواستون بهم هست...

این رشته به مو هم برسه نباید پاره بشه...

چون شما هم هوامو دارید!

تو فکرم، ناراحتم

آخرش مجبورم کرد تقریبا اونجوری که دوست نداشتم باهاش حرف بزنم...

مطمئنش کردم که بحث جدیه و بقول اون داماد لفتش نداده:/

قبلا بارها پیش اومده که مستقیم یا غیر مستقیم به کسی بگم نه،

ولی این بار یکم خودم رو مقصر میدونم... چون شاید رفتار مهربون تر من باعث شده چنین برداشتی داشته باشه... یا اعتماد به نفس کاذب خودش! نمیدونم

گفت من همیشه به کلاس ها هم دیر میرسیدم :(

امیدوارم آدم درستش رو بالاخره پیدا کنه...

+ فقط با همه این اوصاف برام سواله که اگر انقدر علاقه داشت چرا همون پارستا نگفت؟ گرچه بازم جواب من بهش همین بود ولی حداقل حس حسرت نداشت...

الان هر حرف و نکته و سوال اضافه ای دوباره براش سوءتفاهم ایجاد میکنه...

احتمالا فکر میکنه میخوام بپیچونمش!

مثلا شاید تو ذهنش میگذره که من دلخورم از این که چرا وقتی یه چیزایی بین ما بوده و من باهاش دعوا کردم چند ماه بعد رفتی به دوستم پیشنهاد دادی

یا مثلا فکر میکنه از اینکه من دوستش داشتم و دوستمو به من ترجیح داده دلشکسته شدم

یا حتا فکر میکنه من الان هم ازش خوشم میاد ولی چون به دوستم پیشنهاد داده قبولش نمیکنم

احتمالا اینطور برداشت کرده که کل جریان نامزدی من دروغه و فقط دارم براش ناز میکنم!

وگرنه چه دلیلی داره هی پیام بده بپرسه چی شد؟ 

+ اینکه چرا اصلا فکر میکنه من بهش احساسی داشتم که کلا یه بحث دیگه ست! من هیچوقت حتا نخواستم تصورش رو بکنم که با این آدم باشم! یک درصد هم شبیه چیزی که من میخوام نیست!

پس چرا یه همچین چیزایی توی ذهنش شکل گرفته؟ من که  تا حس کردم داره احساس صمیمیت میکنه و ممکنه برداشتی داشته باشه بصورت کلی ارتباطم رو قطع کردم باهاش!

نگرانیم اینه که پیامش رو مهدی ببینه و فکر کنه بین ما چه خبر بوده! من نمیدونم چرا این بشر یه جوری حرف میزنه از گذشته و الان که انگار یه رابطه ی طولانی مدت داشتیم و ازش خارج شدیم!

+ نه دوست دارم بی ادبانه جوابش رو بدم یا بلاکش کنم، نه میخوام مستقیما باهاش حرف بزنم و بگم بابا من نامزد هم نداشتم عمرا به بودن با تو فکر میکردم بیخیال ما شو:/ ممکنه عزت نفس یا غرورش رو آسیب بزنم...

جوابشو نمیدم این شاید بهتره

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۴

به سراغ من اگر می آیید...

چند روزه به مرگ زیاد فکر میکنم

یه حال نا امید و نگرانی دارم

از تغییر میترسم شاید!

دلم نمیخواد هیچی عوض شه...

گاهی دوست دارم برگردم به ۷ ماه قبل، وقتی که کسی توی زندگیم نبود!

اونوقت با آرامش توی اتاقم بشینم و برنامه ریزی کنم واسه آیندم

شایدم رویا پردازی....

این که الان یکی هست که انقدر روی احوالات من تاثیر داره و هرلحظه ذهنم درگیرشه برام عجیبه!

این که باید همه ش اونو در نظر بگیرم

خیلی دوست داشتم یکی تمام این مراحل رو بجام طی کنه و وقتی مراسم عروسی تموم شد و یه چند ماهی هم گذشت نقشمو بهم برگردونه!

همینقدر برام آزار دهنده س تغییر... دلم ثبات میخواد و آرامش

+ اگه به من بود دوست داشتم تا ابد تو همین اتاق زندگی کنم

دل کندن از اتاقم برام سخت تر از پدر و مادرمه حتا!

عموما ۷۰ تا ۸۰ درصد روزم رو تنها تو اتاق میگذرونم....

چقدر اتاقم دل نشینه

+ شیب از این ملایم تر نمیشد برای ورودش به زندگی من... ولی باز حس میکنم سریعه

اگر به روال فرهنگ خانوادم بود احتمالا سکته میزدم!

همه ش فکر میکنم که چرا وقتی اینهمه آدم بدون فکر کردن ازدواج میکنن و خیلی هاشون هم مشکلی براشون پیش نمیاد،

ولی ما که انقدر وقت گذاشتیم، مطالعه کردیم، مشاوره رفتیم و... باز مسائلی به این بزرگی بینمون هست؟!

هنوز نمیفهمم کسی رو که اول تا آخر آشنایی تا ازدواجش یک ماه یا نهایت دوماه میشه! آخه چطور میتونن؟! اونا خوشبختن و من دارم سخت میگیرم؟

اگه به من بود دوست داشتم حداقل چند ماه هم خونه باشیم ببینم چقدر باهم کنار میایم. اما افسوس که اینجا نمیشه...

شنیدم یکی از اولین دیدارشون تا عقد ۱۰ روز طول کشیده! مگه میشه؟!

شنیدم یکی ۱۵ سالگی عقد کرده و با گوشی مامانش با نامزدش چت میکنه! گاهی هم مامانش جای اون با شوهرش حرف میزنه و کلا اشتراکی زندگی میکنن! مفهوم زندگی خصوصی مشترک کجاست؟

شاید من خیلی کمال گرا هستم... همه چیز رو در بهترین حالت میخوام! 

ولی هیچوقت همه چیز تو بهترین حالتش قرار نخواهد گرفت...

+ با این که تو فرهنگ ما خیلی دور از ذهن و نادرسته ولی من خیلی خوشحالم که قراره قبل ازدواج حداقل چند روزی کنار هم باشیم... گرچه فرصت هم خونه شدن نداریم ولی چند روز زندگی کنار هم بهتر از ازدواج معمولیه

+ من از عمد خواستم بهش استرس وارد کنم و آزارش بدم که به خودش بیاد! و اونم دقیقا با اون پیام همین کار رو با من کرد....

چیزی که بقیه درباره اون به من میگن یه شوهر خودخواه و زورگواِ که با محدودیت هایی که قراره ایجاد کنه بهم ظلم میکنه... 

چیزی که من میبینم یه آدم شدیدا منطقیه که نمیخواد از رویاهاش دست بکشه اونم بدون دلیل قانع کننده از طرف من... برام مهم بود خیلی محکم بگم نمیام خارج از ایران زندگی کنیم که گفتم. بدتر از این نمیتونستیم باهم بحث کنیم. درخودخواهانه ترین حالت! 

+اعتقاد داره من متعصبم چون هنوز امید دارم که یه چیزی از این حکومت دربیاد! چون هنوز فکر میکنم میشه نجاتش داد... چون برخلاف اون فکر نمیکنم که همه گل و بلبل ان فقط ایران ظلم میشه...

دوست داشتن و منطق میتونه آینده ما رو از این اختلاف فکری نجات بده؟!

امید من و نا امیدی اون کار دستمون میده؟

+گاهی فکر میکنم حق با مهدی اِ... اگه بحث آرمان ها رو بذارم کنار و وابستگی به خانواده رو هم در نظر نگیرم اینجا ارزش موندن نداره! 

ولی آخه هرکس که تواناییش رو داشته داره میره. کی می مونه اینجا بجز یک سری آدم ضعیف و فقیر؟ چی به سرشون میاد با این حجم از فساد و ظلم؟ کی قراره نجاتشون بده؟

مهدی میگه این آرمان هات پوچن... میگه هیچوقت اینجا محقق نمیشن... میگه ظلم بیشتر از اونیه که بشه نابودش کنیم...

ولی بنظر من همه جای دنیا آسمون همین رنگه! کی به قدرت میرسه و ظلم نمیکنه؟ که به پول میرسه و سرمایه داری نمیکنه؟ مگه دعوای جهان جز سر پول و قدرت بوده؟

کی قراره جهان به جایی برسه که نذاره مورد ظلم قرار بگیره؟!

اون روز کی میرسه؟