به سراغ من اگر می آیید...
چند روزه به مرگ زیاد فکر میکنم
یه حال نا امید و نگرانی دارم
از تغییر میترسم شاید!
دلم نمیخواد هیچی عوض شه...
گاهی دوست دارم برگردم به ۷ ماه قبل، وقتی که کسی توی زندگیم نبود!
اونوقت با آرامش توی اتاقم بشینم و برنامه ریزی کنم واسه آیندم
شایدم رویا پردازی....
این که الان یکی هست که انقدر روی احوالات من تاثیر داره و هرلحظه ذهنم درگیرشه برام عجیبه!
این که باید همه ش اونو در نظر بگیرم
خیلی دوست داشتم یکی تمام این مراحل رو بجام طی کنه و وقتی مراسم عروسی تموم شد و یه چند ماهی هم گذشت نقشمو بهم برگردونه!
همینقدر برام آزار دهنده س تغییر... دلم ثبات میخواد و آرامش
+ اگه به من بود دوست داشتم تا ابد تو همین اتاق زندگی کنم
دل کندن از اتاقم برام سخت تر از پدر و مادرمه حتا!
عموما ۷۰ تا ۸۰ درصد روزم رو تنها تو اتاق میگذرونم....
چقدر اتاقم دل نشینه
+ شیب از این ملایم تر نمیشد برای ورودش به زندگی من... ولی باز حس میکنم سریعه
اگر به روال فرهنگ خانوادم بود احتمالا سکته میزدم!