به وقت انتخاب
امروز حدود ۲ ساعت با مهدی حرف زدیم.و چندتا موضوع چالشی شد ولی چون کم اهمیت بودن رهاش کردیم
از اینکه ۹۰ درصد نظراتش مثل منه خیلی متعجبم و البته میترسم!
باتمام تفاوت های فاحشی ک داریم تو اکثر زمینه ها فکرمون شبیهه.
از اینکه همه چی انقدر خوبه یکم نگرانم خب
+ب خانواده گفتم دیگه برن تحقیق شهرشون و تا توی مرخصی هست و توی شهر خودشونه ته و توی داستانو بررسی کنیم
+روحیه ش عجیبه.خیلی. حس میکنم با خودش و تنهاییش خیلی حال میکنه اما ن ب روش من ک منفعله.ب روش خودش ک اتفاقا فعاله. فکر نمیکردم روحیه ش اینجوری باشه ک پاشه بره تا ترکیه فقط برای کنسرت معین
+ یه چیزی امروز ذهنمو قلقلک داد و اون هم حس شیرین پسندیده شدن متقابل جوری ک طرف پیگیر باشه. اون فانتزی ذهنی من ک دو ساله همراهمه و اون شخصی ک ذهنم درگیرش بود و خواب و خوراک نداشتم و پشت هم خوتبشو میدیدم و اسمشو میشنیدم این ویژگی رو نداشت! خواستن یک طرفه دردناکه!
با این ک مهدی خیلی از فانتزی هامو نداره اما برام ارزش بیشتری پیدا کرده...چون این پیگیری دو طرفه س!
+ از بس نگاهم کرد و نگاهش نکردم امروز اکثر مواقع خیره ب قالی بود بیچاره😂
+ اعتراف میکنم ک امروز حس کردم یکم، فقط یکم ازش خوشم اومده
+ امروز خر شدم. چون بابا هی با صدای بلند ی جمله مسخره رو تکرار میکرد تا جوابشو بدم اونم دقیقا وقتی وسط صحبت با یکی بودم و منم ناخودآگاه با صدای بلند جوابشو دادم....😔
+همه میگن تو رفتارت با بابا خیلی خوبه و صبر زیادی داره تو برخوردت با پدر و مادرت. البته ضمیمه کردن بجز الان😑
+ نمیدونم بخاطر سردرگمی و استرس این انتخابه یا نزدیک موعد خاصی هستم ولی همش بغض دارم.حالا فک کن ۱۱ شب تو خیابونای خلوت اسنپ اهنگ غمگین گذاشته بود و اشکای من ب دلیلی ک نمیدونستم میریختن..
+ چسبیده بود ب ضریح و هی ب صفات مختلف قسم میداد حضرت معصومه رو.بعد هر پنج شیش تا صفت ی مکث میکرد تا جدید یادش بیاد و باز شروع میکرد.با گریه با التماسعربی بود زبانش و نمیدونم دعای خاصی بود ک حفظ کرده بود یا ن.اما بیشتر میخورد از دل خودش باشه. و من ک کنارش ایستاده بودم و هی فکر میکردم چرا بیشتر از دوجمله حرف ندارم و اون انقدر درد و دل داره شروع کردم ب گوش کردن ب مناجات قشنگش. ب همه چیز قسم میخورد و تقرب ب خدارو طلب میکرد.
چی میشه ک بعضیا انقدر باهات حرف دارن و خسته نمیشن؟
من چقدر ازت دورم...