فقط میخوام بخوابم
اعصاب هیچکس و هیچ چیز رو ندارم درحال حاضر
حتا نوشتن
دقیقا دارم کاری رو میکنم که همیشه ازش متنفر بودم:)
مدیریت و کنترل شرایط!
کی چک و چونه بله برونشو خودش میزنه که من دارم میزنم؟
+ صدای بارون از ظهر قطع نشده. چقدر عاشق این صدام
جدا از دیشب که حروف و واژه هارو جا مینداختم توی چت و از حرفای روز قبل هیچی یادم نمیومد و اعصاب هردومون داشت از این فراموشی من خورد میشد؛
امروز هم وقتی تلفنی حرف میزدیم خیلی چیزارو اشتباه تلفظ میکردم یا نمیدونستم باید چی بگم؛
و عصر هم دوباره وقت چت کردن وقتی برای گفتن موضوعی کلی مقدمه میچیدم و حالا میخواستم جمله اصلی حرفمو بزنم یهو انگار مغزم قفل میکرد! من حتا یادم نمیومد چی میخواستم بگم!! بعد از کلی فکر کردن تازه محتوای حرفم به ذهنم میرسید اما واژه ها از ذهنم فرار میکردن و قدرت جمله بندی نداشتم...
آخر بعد از خب گفتنا و انتظار کشیدنای مهدی فقط کلماتی ک ب ذهنم میرسید مینوشتم تا شاید بفهمه چی میگم
وقتی پدر و مادرم هم باهام حرف میزنن یهو انگار یه دیوار دورم کشیده شده باشه هیچی نمیفهمم از حرفاشون
حتا یه آهنگ رپ برام فرستادن فقط واژه میشنیدم و معنی نمیفهمیدم
امروز متوجه شدم درواقع من دچار یه مه مغزی شدم!
البته احتمالا خیلی خفیفه... در اثر این استرس مداوم و فشاری ک روم هست
+با آدمای اطرافم مطرح کردم و فهمیدم خیلب هاشون دچار این معضل شدن تاحالا. خیلی جالبه من نمیفهمیدم مشکلم دقیقا چیه. نهایتا مثل همه میگفتم خستگی ذهن
+ بعد از فکر کردن یادم اومد چند بار دیگه هم اینجوری شدم. مثل امتحان تشخیص ۳ که خورده بودم درسو اما سر امتحان هیچ چیز یادم نمیومد! درواقع همه چیز نوک زبونم بود اما کاملا خالی شده بود ذهنم
+ شاید دیوونه شدم فردا بهش گفتم دیگه نمیخوام فکر کنم
گفتم زنگ بزنه حرف بزنیم
چند تا سوال مهم داشتم ک نتیجه ی بحثامون شد این:
۱. از نظر اون این اختلاف انقدر زیاده ک حتما باید روابط محدود بشن ک بشه کنترلش کرد
۲.از من میخواد انتظار نداشته باشم همیشه همراهیم کنه تو مهمونی خانوادگی
۳.میگه احترام رو نگه میداره و منم گفتم این برام مهمه
۴.خواستم درباره گذشت و انعطاف پذیری حرف بزنم ک نفهمید چی میگم اصلا
۵.استفاده از مشاوره رو رد نکرد درباره این ولی نمیدونم چقدر استقبال کنه
۶.من الان باید بین مهدی و روابط عمیق و زیاد با خانوادم یکی رو انتخاب کنم....
من باید چکار کنم؟ دارم تمام تلاشمو میکنم ک بخاطر حسی ک بهش دارم اشتباه نکنم. چند روزه حتا ب عکسش نگاه نکردم..خودمو از هر حسی خالی کردم...
من میدونم ک با خانوادم اوکی نیست ولی اون همه معیارای قبلو چکار کنم؟؟
چه فکر پریشونی
تمام عزمم رو جزم کردم ک باهاش حرف بزنم
ولی چیزی یادم نمیومد
اونم یه اخلاق بدی داره ک هی میگه اینو قبلا گفتم قبلا گفتم
تهش این بود ک ی چیزایی یادم اومد
خیلی چیزاهم یادم نیومد
۱۰ تا از پیامامونو فوروارد کرد و گفت بخون روش فکر کن
ولی من قدرت فکر کردن ندارم الان
بزور جمله بندی میکردم حتا
همه جمله هامم حرف و کلمه جا انداخته داشت
بحث خوبی نبود
شرایط امیدوارکننده نیست
من باید چکار کنم؟!
انقدر امسالو بد شروع کردم ک اصلا دوسش ندارم
اون از شرایط افتضاحی ک با مهدی برام پیش اومده و هرلحظه منتظرم همه چیزو تموم کنیم.... تا دم سال تحویل بیدار بودم ولی قبلش خوابیدم. چون برام بی معنی ترین کار دنیا بود انتظار برای تحویل سال
دیشب تا صبح خوابم نبرد.... ساعت ۴ونیم ک بزور پلکام تازه سنگین شده بود با صدای جاروی رفتگر بشدت از خواب پریدم
امروز هم ک مثلا ۱ فروردین باشه حالم داغون بود.حرفای بقیه آزاردهنده.استرس دادنای مامان نابود کننده...
و بعدم راز مزخرف تصمیم طلاق!
دلم داره میترکه
هروقت دعوامون میشه میگه ببین! ما الان زن و شوهر نیستیم ک! هنوز قراردادی بین ما نیست پس شرایط فرق میکنه
چرا نمیفهمه با این حرفش چقدر داره منو آزار میده؟ چرا فکر نمیکنه ک درهرحال توی ی رابطه هستیم.اگر این رابطه فراتر از شناخت نیست پس غلط میکنی قربون صدقه من میری و میگی اسمت تو قلب من هست و تو قلب تو نشون گذاشتم و صد تا کوفت و زهرمار دیگه!
چطور وقت خوشی ما ب هم متعهدیم و قلبا مزدوج ولی وقت دعوا رابطه رسمی نداریم؟؟
با ی اشتباه کوچیک من ببین چ آتیشی ب پا شد. دیشب حدود ۴ خوابیدم تا ۶ ک پا شدم اصن نمیفهمیدم خوابم یا بیدار! بس ک تو خواب و بیداری ب این موضوع فکر کردم.... انقدر منتظر پیامش بودم ک صبح با دینگ پیامک سریع از خواب پاشدم و تلفنی حرف زدیم.اونم سه ساعت و نیم....ک آخرش برام چای نبات آوردن ک ضعف نکنم! اون جناب هم از شدت فکر تا ۶ صبح نخوابیده بود
بهش گله کردم اما دیشب تا مرز شکستن قلبم پیش رفته بود و اینو نگفتم...
حالم خوب نیست
من اشتباهمو قبول کردم و بارها عذرخواهی کردم چرا اون اشتباهشو قبول نکرد؟؟
چند ساعت پیش پیام داد ک عذرمیخوام ک ناراحتت کردم و آخر سالی حلال کن و اینا.... ولی من این بار بدجور ب دل گرفتم
دیگه اون اعتماد قبلو ندارم بهش چون فهمیدم شناختش از من کافی نیست و میتونه ب راحتی چیزی خلاف قاعده منو دربارم باورکنه و بپذیره...
بهش گفتم حق نداری اینجوری عصبانی بشی و تو عصبانیت هرچی دلت خواست بگی.... اون گفت حتا نمیدونه کدوم حرفاش منو ناراحت کرده!
تمام اون زمان بغض داشتم و هی قورتش دادم.هی صدام گرفت و نذاشتم اشکم بریزه نذاشتم لحنم گریه دار بشه...گرچه شاید بغضمو حس کرد چون پنهان کردنش خیلی سخت بود
سعی کردم محکم باشم
سعی کردم حالا ک میگه منو دارید بخاطر احساساتم بازی میدید دیگه احساسمو خفه کنم
وقتی گفت حاضرم یک سال افسردگی بگیرم ولی بخاطر احساس زیر حرف زور نمیرم باید چه حسی ب من دست میداد؟
یا وقتی گفت نباید توقع داشته باشی چون دوستت دارم هرکاری رو بکنم و هرچیزی رو قبول کنم دلم ب درد نیومد؟
از صبح این چیزارو تو خودم دفن کردم و بغضمو نگه داشتم... حتا نمیتونم آزادش کنم
با کسی درباره این چیزا حرف نزدم
حالا ک میخواد احساسو کنار بذاریم ک منطقی باشیم منم زدم ب در منطقی بودن
بهش گفتم هرچقدر ک زمان نیاز داری بهت میدم بشین فکر کن.من همین آدمیم ک میبینی اگر اشتباه شناختی دوباره فکر کن خوب!
بهش گفتم اگر بگی اشتباه کردی ب راحتی تمومش میکنیم
وقتی خواست منم فکر کنم اما بهش اطمینان دادم ک من نه دچار سوءتفاهم شدم ن احساساتم جلوی منطقمو گرفته بوده وقت شناخت
بهش اینارو گفتم و از همون موقع حس میکنم یکی قلبمو گرفته تو مشتش داره محکم فشار میده
حالم خوب نیست اما محکم جلوش وایسادم
احساسمو خفه کردم
اون حق نداره فکر کنه دارم از احساسم بعنوان سلاح استفاده میکنم
اون حق نداره دربارم اینجوری فکر کنه
حق نداره منو متهم کنه ب مادی پرستی
اون حق نداره استقلال فکری منو زیر سوال ببره
حق نداره بگه از مادر و خواهرت یادگرفتی
حق نداره بگه خانوادت فلانن و بسانن و مادی هستن
تصمیم گرفتم تمام بار این مشکلو تنها ب دوش بکشم
تصمیم گرفتم از کسی کمک نخوام
حالم خوب نیست
تحویل سال بی معنیه برام
بی معنی تر از همه ی سالهای قبل
حتا نمیخوام لحظه تحویل سال بیدار باشم
حتا نمیخوام هفت سین بچینم
مسخرس
من حالم خوب نیست
درحالی ک خوشحال و شاد خندون بودم از اینکه دیگه اون دوره ی مدیریت خانواده ها گذشته تصمیمیات با خودمونه کرونای لاناتی اومد و باعث این شرایط پیچیده شد!
حالا ک کل جسارتمو جمع کردم و اول خودمو بعد مهدی رو و بعد خانوادمو قانع کردم ک اگ نمیشه عقد بگیریم حداقل محرمیت بخونیم!! تازه داستان اصلی شروع شد
یکسره باید دنبال هماهنگ کردن این و اون و جمع کردنشون دور هم و پرسیدن نظراتشون باشم... چون پدر شرط کرده ک محرمیت فقط بعد از مشخص کردن همه چیز و انجام توافق اصلی! و این محل اختلاف من و مهدی اِ چون بشدت اختلاف فرهنگی داریم و تا اینجا سعی کردیم تمام قد خودمونو خم کنیم برای هماهنگ شدن و همراه شدن باهم.اما آیا الان فشار و تصمیم گیری خانواده ها باعث شکستن این نهال نمیشه؟
از اول انتظار چالشی شدن بحث رو داشتم توی این موضوعات ولی صحبت از راه نزدیک با بله برون مجازی خیلی فرق داره! تفاوتش هم توی اینه ک الان فشار این تصمیم گیری روی منم هست در صورتی ک باید بین خانواده ها میبود فقط و استرسش لازم نبود منو درگیر کنه:(
عجیب غریب شده همه چیز. بقول تکتا من میخوام فقط کنار بشینم و تماشا کنم.نیمخوام خودمو وسط این بحث بکشونم! الکی اذیت بشم...
اونم وقتی انقدر اضطرابم بالاس ک مث دیوونه ها با کوچکترین بحثی بین خودمون همش حس میکنم نکنه دیگه منو نخواد...نکنه جدی نیس...نکنه دلسرد شده....
علاقه و دلبستگی همیشه سختی هاشو همراهش داره....
فقط قوی باش
باز دوباره از تجربه درس نگرفتیم و درباره مسئله ای مهم و بحث برانگیز چت کردیم:( نتیجه ش شد چی؟؟ اینکه طولانی ترین دعوا و بدترین دلخوری رو رقم زدیم! و تا حدود ۳ نصف شب طول کشید بحث. چیشد؟ یه سوءتفاهم بسیار مسخره ک برای مهدی پیش اومد و یه سوال و تعجب مسخره تر از طرف من ک باعث شد اون بشدت برنجه و بخواد بره یهویی وسط بحث. و من ک حس میکردم دلم واقعا داره میشکنه. سر چی؟ سر برداشت مسخره م و مهدی ک نمیفهمید حرفاش چه منظوری رو ب من میرسونه و سنگینه برام. هرچی میخواست درست ترش کنه گند میزد و من ناراحت تر میشدم!
آخرش چی شد؟ هردو ابراز ناراحتی کردیم از هم و هی سعی کردیم منظورمونو توضیح بدیم و بگیم از چی ناراحت شدیم دقیقا! و طرف مقابل بگه وا! منظور من ک اصلا این نبوده!
این رفع ابهام و آشتی زودهنگام رو مدیون چی هستیم؟
اول من ک نذاشتم با اون حالت بحثو ترک کنه ک اگر میذاشتم مطمئنا باز روزها طول میکشید همون سوءتفاهم مسخره! و هر دو سه باری ک خواست بره گفتم حق نداری منو با این حال ترک کنی.
دوم مهدی ک شعور ب خرج داد بچه بازی درنیاورد ب حرفم گوش کرد و موند. عصبانیتشو کنترل کرد تا حرف بزنیم با اینکه از بس خوابش میومد بقول خودش اسم خودشم یادش نمیومد
پیامد ها؟
۱. قیافه و جسم له هردوتامون امروز از بدخوابی شب قبل
۲.گرفتن یه اعتراف قشنگ از مهدی ک تو عصبانیت آخرش گفت من دوست دارم دیوونه(همینقدر جدی و عصبانی ناک و مهربون طور)
۳. حس خوب مدیریت شرایط و دعوا
۴. بالاتر رفتن دوز علاقه من ک نمیدونم چرا بعد هر دعوا دوبرابر میشه دوست داشتنم
۵. وضع دوباره ی قانون حرف مهم در چت ممنوع
۶. وضع قانون حرف مهم ۱۱ شب ب بعد ممنوع
۷. اعتراف من به اون حس نگرانی و دلهره مزخرف ک مهدی کاملا اطمینان داد ک اینجوری نیست و آروم گرفتم
۸. حرفای خوب امروز و امشب
بشدت دستشویی دارم ولی چون یه غریبه تو خونمونه و همه بجز من و اون خوابن جرات ندارم قفل در رو باز کنم و از اتاق برم بیرون. چرا نمیخوابه پس؟؟
امشب باز مهدی شورشو درآورد بس ک گفت چرا بابات تو شرایط قرنطینه میره بیرون؟! انگار من بابامم! خب میتونی خودت بیا جلوشو بگیر.من دیگه بیشتر از این بلد نیستم خودمو جر بدم. از کله صبح بحث داریم تا آخر شب سر اینکه نرو بیرون. میری بیرون چیزی نخور ماسک بزن دستکش بپوش
امشب دیگه به تنگ اومدم و بهش فهموندم ک بابا من خودم از نگرانی دارم خل میشم تو دیگه نخواه من باعث چنین چیزی به نگرانیت پاسخگو باشم.... بخدا دست من نیس بیشتر از این ازم برنمیاد
اینکه مهدی ب داداشش گفته بود برای اون پیشنهاد ب بابام زنگ بزنه ولی بابام اد امشب گوشیشو جا گذاشته بود و تا ۱۰ونیم هم خونه نیومد باعث شده بود کلافه ک ناراحت بشم و درواقع این دلیل ب تنگ اومدم بعد از اظهار نگرانیش شد
امشب وسط حرفامون ک زلزله اومد من بهش گفتم حلالم کن خلاصه:/
نمیشه ی دقه ورق بزنیم ببینیم صفحه آخر چی نوشته بعد دوباره برگردیم ادامه شو زندگی کنیم؟