Brain Fog
جدا از دیشب که حروف و واژه هارو جا مینداختم توی چت و از حرفای روز قبل هیچی یادم نمیومد و اعصاب هردومون داشت از این فراموشی من خورد میشد؛
امروز هم وقتی تلفنی حرف میزدیم خیلی چیزارو اشتباه تلفظ میکردم یا نمیدونستم باید چی بگم؛
و عصر هم دوباره وقت چت کردن وقتی برای گفتن موضوعی کلی مقدمه میچیدم و حالا میخواستم جمله اصلی حرفمو بزنم یهو انگار مغزم قفل میکرد! من حتا یادم نمیومد چی میخواستم بگم!! بعد از کلی فکر کردن تازه محتوای حرفم به ذهنم میرسید اما واژه ها از ذهنم فرار میکردن و قدرت جمله بندی نداشتم...
آخر بعد از خب گفتنا و انتظار کشیدنای مهدی فقط کلماتی ک ب ذهنم میرسید مینوشتم تا شاید بفهمه چی میگم
وقتی پدر و مادرم هم باهام حرف میزنن یهو انگار یه دیوار دورم کشیده شده باشه هیچی نمیفهمم از حرفاشون
حتا یه آهنگ رپ برام فرستادن فقط واژه میشنیدم و معنی نمیفهمیدم
امروز متوجه شدم درواقع من دچار یه مه مغزی شدم!
البته احتمالا خیلی خفیفه... در اثر این استرس مداوم و فشاری ک روم هست
+با آدمای اطرافم مطرح کردم و فهمیدم خیلب هاشون دچار این معضل شدن تاحالا. خیلی جالبه من نمیفهمیدم مشکلم دقیقا چیه. نهایتا مثل همه میگفتم خستگی ذهن
+ بعد از فکر کردن یادم اومد چند بار دیگه هم اینجوری شدم. مثل امتحان تشخیص ۳ که خورده بودم درسو اما سر امتحان هیچ چیز یادم نمیومد! درواقع همه چیز نوک زبونم بود اما کاملا خالی شده بود ذهنم
+ شاید دیوونه شدم فردا بهش گفتم دیگه نمیخوام فکر کنم