فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۲۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

پرم از افکار منفی و مضخرف

فیلمی ک میبینم هم بی تاثیر نیست

همه پوچی دنیارو جلوی چشمم چند برابر کرده

و اون بعد خفته وجودمو فعال

جدا از همه چیز حالم خوب نیست

حس میکنم به یه روانشناس نیاز دارم

اسم این حالاتمو چیزی جز افسردگی نمیتونم بذارم

زندگی من ماه هاست که راکد مونده

نزدیک یک سال میشه ک امید خاصی تو زندگیم جوونه نزده!

شبیه مردن میمونه... این ک حتا انتظار داشتن عشق رو نمیکشم و چیزی ب این اسم تو آیندم تصور نمیکنم!

انگاری ک همه احساسات و رویاهای دخترونم بعد اون خیال پردازی های پوچ مرده باشه

خوشبینانه ترین حالتی ک تصور میکنم اینه ک یه روز ازدواج کنم

و ی زندگی معمولی داشته باشم

میفهمی؟

معمولی!!

بعد تاریک وجودم منو میکشه ک با ی نفر صحبت کنم ک سالهاست باهاش قطع رابطه کردم! فقط چون باعث بیدار شدن اون حس خفگی درونم میشد

شایدم لبریز شدم.همین!

شاید نیاز دارم یه بار دیگه گریه کنم

دفعه قبلی حالم خیلی خوب شد

الان حدود دو سال میگذره ن؟

+ حس میکنم دیوارای اتاق دارن ب سمت من حرکت میکنن

حس خفگی دارم

بیشتر از ده ساعته که بغض تو گلومه و جرات ندارم آزادش کنم

انگار کسی چنگ زده ب گلوم

+ گاهی ادم افکار عجیب غریبی ب سرش میزنه

یه بار یه جا دربارش خوندم ک این افکار ک نشانه های جنونه طبیعیه ولی از یه حدی نباید بیشتر بشه.

من زیاد ازین فکرا میکنم...

شاید دیوونم ولی فکر کردن به این افکار برام لذت بخشه:)

+ وجود کاراکتر های دندونپزشک تو فیلما برام آزار دهندس. یه بار باید بنویسم دربارش. خداروشکر کردم وقتی شخصیت دندونپزشک توی فیلم مرد! گرچه اولین بار بود میدیدم بازیگر توربین میبره دهن مریض.باز این ی جور پیشرفته

+ تاحالا با کسی ک خودکشی کرده باشه زندگی کردین؟

خیلی واسم عجیبه...چی میشه ک جراتش رو پیدا میکنن؟!

۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۳

خدایا صبر بده

چشمامو که باز کردم برای هزارمین بار فهمیدم ک دگ نمیخوام با پدر و مادرم زندگی کنم...

هرچقدر خوب....هرچقدر دلسوز....هرچقدر مهربون....

من دیگه ن می تو نم!

مسخرس ک اجازه ندارم مستقل زندگی کنم....

باید طرح برم یه جای خیلی دور

تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم

۱۵ آذر ۹۸ ، ۰۴:۲۸

باید شعر بگم.این ی دستوره

امشب ب زور یکی‌رو‌گیر آوردم باهاش حرف زدم

ولی کافی نبود

تمام سعیمو کردم درباره موضوع پیش رو حرفی نزنم

کاش پایان نامه ش زودتر تموم شه. بیشتر وقت داشته باشه باهم حرف بزنیم

دلم برا اون وقتا ک هر رور از صبح تا غروب با هم بودیم تنگ شده

و داشتن هم اتاقی هایی ک همیشه کنارتن و احساساتتو جواب میدن

دلم واسه ی دردودل ۲ نصف شبی با یه گروه دوستانه تنگ شده

واسه ی بحث فلسفی ۵ ۶ نفره جذاب درباره معنای همه چی

واسه تعریف کردن از تجربیات مختلف برا هم

واسه گفتن از اداب و رسوم شهر هرکس

گفتن رویاها و ترس های دخترونه

چه ویژگی های خوبی داشت خوابگاه

دیگه کدوم چای طعم چای کیسه ای یا تو فلاسک دم شده ی خوابگاه رو میده

اونم وقتی چای مال دیشب بوده اصن😂

اونم وقتی تو ۶ نوع لیوان جورواجور ریخته میشه!

تازه اگ لیوان کم نیاد ک مجبور ب ابتکار در ظرف چای بشی و با کاسه چای بخوری!

دلم واسه کی میره ابجوش بذاره تنگ شده!

واسه من ابجوش میذارم تو دم کن چای رو

واسه بچه ها بیاید چای بخوریم

واسه همه چی!

+ دلم بشدت میخواد شعر بگم

صد افسوس از خشک شدن احساسم....

مخصوصا الان ک حرفش شد

ینی میتونم دوباره شعر بگم؟

ینی دوباره نسبت ب چیزی احساس عمیق پیدا میکنم؟!

۱۵ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۵

به حق چیزای ندیده و نشنیده

شازده بعد یه هفته تماس حاصل کردن و دلخورن که چرا شما زنگ نزدید؟!😑

 واقعا نمیدونن این چیزا رو یا رسم و رسومشون اینه؟؟

اگه اولیه ک واویلا! ینی قراره چ چیزای واضح دیگه ای رو ندونن؟

اگه دومیه بازم واویلا! خیلی باید شعور به خرج بدم دربرابر تفاوت فرهنگی!

تاحالا نشنیده بودم خانواده پسر منتظر بمونن دختر زنگ بزنه بگه جوابم مثبته بازم بیاین.

+ آیندمو باهاش توام با فرهیختگی و موفقیت های علمی میبینم. که البته همه چیز نیست ولی برای من این امکان تحصیل مهمه.

درباره ابعاد دیگه ایده ای ندارم ولی فعلا

واقعا چرا نمیخوابم؟!

عایا هنوز شک دارم که چشمام از کاسه در اومده از بس ب گوشی نگاه کردم؟

کاش حداقل دو قسمت از سریالو میدیدم یا دو صفه کتاب میخوندم!

این عمر تباه شده پای گوشی از همه تباهی ها تباه تره!

پس کی میرسه اون زمان موعود ک توش شبا زود بخوابم و صبحا قبل طلوع آفتاب بیدار باشم به خورشید سلام کنم؟؟!!

اونهمه برنامه ریزی رو کی قراره بشینی بنویسی و بعد بهشون عمل کنی؟

کی قراره برم باشگاه؟

کی قراره برم کلاس زبان؟

کی قراره برم کلاس حفظ؟

پس خبرم کی قراره برم دنبال کار؟

دلم گرفته و تنهام شد زندگی؟؟

چرا آدم باید بهترین سالای عمرشو تلف کنه!

کاش حداقل روزی دوتا دارو رو میخوندم

دو صفه از کتابام میخوندم بلکه یه چیزی یادبگیرم پس فردا میرم سر کار بی سواد نباشم!

کی میخوای بشی اونی که میخوای؟

از تنبلی و بی خاصیتی رنج نمیبری؟

چرا انقدر الافی؟

نباید فردا یه روز متفاوت باشه برات؟!

بنظرم قدم اول محدود کردن تایم گوشی ا!

کی میخوای دقیقه نوی بودنو ترک کنی؟؟؟؟

   

خسته شدم از تنهایی

الان خیلی دلم گرفته و خیلی اینو حس میکنم

نهایت آرزوم این بود ک الان یکی میبود که باهاش حرف بزنم یکم!

در این حد حس تنهایی دارم الان

تقریبا مهم ترین مسئله ای که من رو به تردید انداخت جریان تحصیل خارج از کشور بود و بعدش محل سکونت؛ بشدت ناراحت شدم وقتی گفت بنظرش بخاطر این موضوع هیجان زده شدم و تمایل پیدا کردم!!

کاش تلفن روی آیفون نبود....

+ خیلی عصبانی هستم از خودم! من نباید درباره افراد حرف بزنم و صد بار به خودم گوشزد کردم اینو.... چه برسه درباره خواستگارام😔

خیلی پشیمونم.... عادت بسیار زشتیه مسخره کردن تیپ یا کلام کسی برای خندیدن‌. حتا گفتن این موضوع درست نبود و من با وقاحت به این طرز تاسف آور بازگو کردم! اونم تو چنین موردی که بنظرم جدی بود....

چرا عبرت نمیگیرم؟ حدود ۲سال پیش چنین کاری کردم و سرزنش شدم و به اشتباهم پی بردم....تکرار اشتباهات شده عادت هر روزه م انگار.

+ هنوز نفهمیدم بهم یه دستی زد یا واقعا تماسی بینشون صورت گرفته بود! چرا به اون؟ یقینا سرکارم گذاشته.

+ چه تصمیم سختیه. کمک دیگران انگار بیشتر گمراه کنندس و هرکدوم یه باب جدیدی تو ذهن آدم باز میکنن. الان به احتمالاتی دارم فکر میکنم که خیلی عجیب غریبن!

+نمیدونم چرا انگار جرات کار کردن ندارم. طبیعتا الان باید دنبال کار میگشتم نه اینکه بشینم خونه

+فرق حضور آدمای بزرگ تو زندگی آدم با نبودنشون تو اینه که هرررربار که اشتباه میکنی و میرسی ته خط حس میکنی خط بعد رو برای موفقیتت آماده کردن! خیلی وقته که بعد از اشتباهات پشت سرهمم نا امید نمیشم. همش منتظرم به اون جایی که میخوام برسم.هربار دوباره قدم اول رو برمیدارم

حتا اگ نتونم موفق بشم از اینکه با من هستین دلم گرمه! 

تو زندگیم بمونید......برای همیشه....

+ این روزا دلم میخواد کل روز بخوابم. و البته واقعا هم قسمت زیادی از روز رو میخوابم. قصه از اونجا شروع شد ک شبا زود خوابیدم و صبحا همچنان دیر بیدار شدم!

۱۲ آذر ۹۸ ، ۰۱:۵۴

هزارتوی زندگی

تا اینجای زندگی فهمیدم ک بزرگترین درس زندگی اینه که رو هیچی نمبشه حساب کرد! و سرنوشت چیز عجیبیه!

آدمیزاد عادت داره ب آرزوهای دور و دراز و برنامه ریزی های بلند مدت. وابسته س ب پیش بینی های خودش از آینده و رسیدن ب اونچه که میخواد. غافل از اینکه نقش زندگی دقیقا همینجاس ک نذاره هیچ چیز طبق اون روال عادی پیش بره! همیشه مسائلی پیش میاد ک این مسیر صاف رو پیچ در پیچ میکنه!

البته فکر میکنم انتخاب خیلی از این مسیر ها با خود آدمه! شایدم همش!!

بهرحال آدمی زاده که مدام جلوی دو یا چندراهی های مختلف قرار میگیره و باید راهو انتخاب کنه!

زندگی چقدرررررر اسرار آمیزه!

بعضی راه ها هم شاهراه هستن

مثل شغل، ازدواج و...

بشدت تعیین کننده!

از حساب کتاب و برنامه ریزی بیهوده خسته شدم.خیلی وقته

فقط دارم با این هزارتو پیش میرم تا ببینم زندگیم رو به کجا خواهم رسوند؟

+ ی سری پست هام بنظرم خیلی احمقانه س. و بین دوراهی ام ک چون احمقانه هستن پاکشون کنم تا دیدنشون آزارم نده یا چون احمقانه هستن نگه دارم که دیدنشون آزارم بده بلکه دیگه به اون شیوه ها احمق نباشم! اما ب قیمت آزار دیدن!!

وقتی اینجا نوشتم احتمالا آخرهفته سنگینی خواهم داشت تصورشم نمیکردم که تو چهارشنبه ش مجبور شم با فاصله یک ساعت با دونفر حرف بزنم

علاوه بر حس وحشنتاکی ک راجع ب این موضوع دارم که چیزی شبیه خیانت یا سو استفاده یا ب بازی گرفتنه، این موضوع باعث سردرگمیم شده

همیشه ب همه گفتم مقایسه نکنید و حالا خودم دچارش شدم

تمام مسیر خواستگاری دوم آرزو میکردم کاش پسره کچل باشه. یا ننر باشه. یا مث اون یکی افسرده باشه یا هرچی ک باعث بشه تو نگاه اول بگم ن!

اما متاسفانه هیچکدوم از اینا نبود و در کمال ناباوری هم خوشتیپ بود هم خوش لباس هم چهره خوبی داشت و البته هم مودب بود هم مذهبی هم در مسیری که من دوست دارم و و و

خدایا! چرا تو این سالها نبودن اینا؟ نمیشد یکیشون سال قبل بیاد؟

متنفرم از این شرایط مقایسه ای ک درست شده

و اینکه آخرش انقدر گیج میشم ک تصمیم میگیرم ب هردو بگم نه

و عجیب تر اینکه چرا هردو انقدر پیگیرن؟! کاش یکیشون از من بدش میومد و ذهن من راحت میشد....

از طرفی آینده خودمو میبینم ک میتونه با مهدی درخشان باشه و رو به پیشرفت و البته دور از خانواده و البته با قبول فاصله سنی و البته با این ریسک ک اون دلش نخواد مثل من جوونی کنه و با ترس از اینکه نکنه منطقی بودنش بیش از حد باشه؟

از طرف دیگه خودمو با سید علی میبینم.خب اسمی ک رویای بچگیم بوده. خانوادشو تصور میکنم ک تو نگاه اول خیلییی ب دلم نشستن.مزیت بودن درکنار خانواده.مزیت ساپورت شغلیم.مزیت هم سن بودن و جوونی کردن باهم.مزیت گرفتن اون احساس و احترام از خودش و خانوادش و فرهنگی ک ب ما نزدیک تره.برخلاف مهدی ک از یه استان و نژاد دیگه س و من اصلا با اداب و رسومشون اشنا نیستم!

اما میترسم از همسن بودن.از اینکه مجبور شم براش مادری کنم.از این ک هنوز بلد نباشه تکیه گاه باشه.از این ک فرصت ادامه تحصیلم رو از دست بدم. از این ک اختلاف سطح تحصیلی مشکل ساز بشه.از این ک ارزش زحماتی ک من کشیدم رو نفهمه چون خودش ازاد درس خونده و اصولا هم ادم درس خونی بنظر نمیاد برخلاف مهدی. این که تقریبا پیشرفت خاصی قرار نیست براش اتفاق بیفته و خب چون مدیر کلینیکه دیگه قراره به کجا برسه؟ نهایتا مدیر کلینیک بزرگتر! درحالی ک افق مهدی خیلی بلند بود. یه جورایی آخر نداشت.

این مقایسه داره رگ های مغزمو فشار میده! انگاری ک شیار های مغزیم توی هم بِلولن!!

مهدی کاملا مستقله چون ۱۰ ساله ک مستقل زندگی میکنه اما سیدعلی همسن منه و همیشه هم کنار خانوادش بوده.پس بنظر من فرصت استقلال رو پیدا نکرده

مهدی باعث پیشرفت تحصیلیم میشه و سیدعلی پیشرفت شغلی

میترسم از اینکه برم توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنم و اون همه ش سر کار باشه و من تنها! درحالی ک آرزوم زندگی درکنار خانوادمه

درباره تصمیمش ب ادامه تحصیل خارج از کشور استرس دارم و همه ش فکر میکنم من از پسش برمیام؟!

درباره فرهنگ خانوادگیش نگرانم

کاش سید علی چند هفته دیرتر میومد ک من با مهدی ب نتیجه رسیده باشم

گرچه مقصر نبود کسی... چون مهدی بعد از چند ماه وسط خواستگاری های سید علی یهو دوباره ظاهر شد!

اسد میگه اختلاف سنیم با مهدیه زیاده و ۲۰ سال دیگه باعث خیلی از مشکلات میشه! میگه همسن بودن هم خوب نیس اما بهتر از اونه

عباس میگه این اختلاف سنی اونقدر مهم نیست ولی همسن بودن باعث میشه من نقش مادر پیدا کنم و عملا من تکیه گاه اون بشم

خودمم گیج و ویج مونم و میگم اون انقدر پخته س ک داره میسوزه و این یکی هنوز خامِ!

پختگی فهمیدگی دورنگری نکته سنجی و منطق از کلام مهدی میبارید و هرکدوم اینا نکات مثبت بزرگی هستن! اما کی میتونه بگه ک ممکن نیست تو این شخصیت منطقی افراط وجود داشته باشه؟ زندگی فقط با منطق سخته!

اما سید علی بقول آبجی ادم سازگاریه. کاراش همینجوریه! البته نمیدونم کدومشون گفتن قبل هر کاری فکر میکنن حتما.فک کنم سید علی بود!

حرف مامانشو قبول دارم واقعا ک از سنش بزرگتر بود.اما بنظر من اونقدر بزرگ نبود ک بتونه تکیه گاه من باشه....

چی باعث شده جدیدا همه از من خوششون بیاد؟

تو اینهمه سال برام پیش نیومده بود ک اینهمه مامان عاشق من بشن و اصرار کنن برای خواستگاری! اونم وقتی منو نمیشناسن. من چهره معمولی دارم و عجیبه ک تو اماکن عمومی میان شماره میگیرن ب زوووور!

اون از ادیب ک هر روز چند بار زنگ میزنه.اینم مامان سید علی ک دیوونمون کرده!

جواب منفی دادن حس مضخرفیه.مخصوصا وقتی طرف مقابل خیلی مصر باشه... حس میکنم توهینه ولی چاره چیه

ذهنم آشفته س و طبق معمول کسی نیست گه کمکم کنه. عصر زنگ زدم و یک ساعت با زهرا حرف زدم. نظر اون متفاوت از همه بود و میگفت هیچکدوم از اینایی ک گفتی مهم نیستن.مهم فقط و فقط اخلاق و شخصیت خانوادگیه! باید ببینی روابطشون تو خانواده چجوریه! اخلاق خاصی دارن یا ن.

 نکته ای ک درباره مهدی جا موند اینه ک یکم شبیه حبیب تو لیسانسه ها س کتش و تیپش. مخصوصا کت شلوار قهوه ایش😂

+ خوبی خواستگار اینه ک هربار در اتاقم رو باز میکنم یه موج از بوی عطر گل میخوره توی صورتم😍 گرچه مصنوعی هستن😐 و این هم نشان دیگری از بیش از حد واقع نگر بودن مهدی میتونه باشه! یعنی فقط منطقه ک باعث میشه ادم پول ب گل مصنوعی بده ک موندگاره تا پولش حروم نشه! و خودشو از طراوت گل طبیعی محروم کنه... البته اینا گمانه زنی هست و نمیشه اینجوری فهمید طرف دلیلش چی بوده! بنظرم جای سوال پرسیدن داره!

+ خوشحالی دفاعم اونقدری نبود ک فکر میکردم.خیلی زود تموم شد.شاید دلیلش همین وجود سردرگمی برای خواستگاری امروز بود...

+ مادر سید علی هربار نگاهم میکنه یه عروس گلم خاصی تو نگاه و لبخندشه. مث مامان ادیب. اما مامان تو مدلش اینجوری نبود! مامان تو مثل دوست و آشنا نگاه میکرد.تو نگاه محبت موج نمیزد...

+ خیلی خیلی خوابم میاد.ولی انقدر افکار ذهنم زیاد بود ک نمیتونستم ب خواب فکر کنم. یه گوشه دیگه ذهنم این سواله! ک من قراره کی و چجوری برم سر کار؟!

۰۲ آذر ۹۸ ، ۰۱:۲۴

اول هفته مرگ

هفته ای که انقدر اولش جدی باشه حرف برای گفتن زیاد داره!

شنبه سفر برای چک اسلاید

یکشنبه آزمون رانندگی

دوشنبه دفاع!

وقتی تازه جمعه اسلایداتو درست کردی.هیچ خریدی نکردی حتا لیست لوازمم ننوشتی و نمیدونی چطور کارا قراره پیش بره

باید تمرین رانندگی هم بکنی شنبه

+ همه عضلاتم گرفته. حدود ۱۲ ساعت پشت هم جلوی لب تاب

قبلشم دو ساعت کلاس با ماشین داغون مربی که مجبوری عضلاتتو کش بیاری تا کلاچ تا ته بره! 

+ امروز بالاخره حس کردم منم میتونم راننده بشم:))

نمیدونم چرا اعتماد ب نفسم تو این موضوع انقدر کمه

+ حسی بهم میگه آخر هفته سنگینی نیز خواهم داشت. کسی چه میدونه؟!

+آخ که دو شب دیگه چه حس خوبیه. همه میگن پایان نامه مثل یه کوهه که روز دفاع از رو دوشت برداشته میشه

خوش بختانه تو کار آدم بی کله ای هستم و دیگه از فارغ التحصیل شدن نمیترسم

کاش گواهینامه هم قبول شم. گرچه با این وضعی که از افسرا دیدم بعید میدونم:/