بیست و هفتِ بهار
روزی که بالاخره بارونی اومد ک من چتر داشته باشم و تو راه رفت و برگشت از دانشگاه ازش استفاده کنم. از ذوق دارم میمُرَم😍
+ حس میکنم اینا همشون بچه های منن! آریسا...امیر علی...
دنیای بچگونشونو دوس دارم. انقدر درگیر شدم ک دیگه تو ذهن خودمم یادم میره اسم این جناب ساکشنه نه آقای جاروبرقی!! اسم این دهن بازکنه نه صندلی دندون!!
همیشه از دندونپزشکی اطفال بدم میومد ولی حالا ک انجام دادم بنظرم لذت بخشه. بچه ها صادق ترین ولی زبون نفهم ترین مریض های دنیان! شایدم درست نباشه. ینی اگ گول بخورن تا قله قاف هم همکاری میکنن.
وقتی استاد از کارم تعریف میکنه کلی ذوق میکنم و وقتی خدایی نکرده بگه کارت عالی نبود خیلی تو ذوقم میخوره... خیابون وصال برام پر خاطرس.چجوری بعد فارغ التحصیلی ولش کنم جایی ک ۶ سال توش زندگی کردم؟ خیابونی ک حداقل روزی دوبار ازش گذشتم... گاهی با خوشحالی و بشکن زنان! گاهی با بغض یا درحال گریه! گاهی خسته و با آمادگی کامل غش کردن کف خیابون و گاهی با انگیره و کلی امید و لبخند! همه روزاشو دوس دارم چ خوب چ بد...
دوس دارم لحظه ب لحظه زندگیمو ذخیره کنمو هی ازش لذت ببرم. حتا از غصه هاش گریه هاش همه ششششش
+ ی بچه...ی دختر... چ ذهن مریضی دارم ک میره سمت اینکه نکنه علاقت.... این دیگه واقعا مریضیه ک من دارم! طبیعی نیس.