فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی
۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۰

055.سنگ صبور

خوبی خوابگاه اینه ک اگ ی وقت دلت بگیره میتونی بدون هیچ توضیح و معذوریتی ی گوشه خلوت واسه خودت پیدا کنی....

ک اگ ی وقت دل تنگت گریه میخواست راحت اشک بریزی...

بعضی شبایی ک خونم دلم هوس خوابگا میکنه

مخصوصا همین شبا...

+ رفیق من سنگ صبور شبهام

ب دیدنم بیا ک خیلی تنهام....

هیشکی نمیفهمه چ حالی دارم

چ دنیای رو ب زوالی دارم....

۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۰

054.مرا در آغوش نکش

حاضرم ده بار دیگر امتحان بیوشیمی بدهم اما چنین عذاب های لحظه ای را تجربه نکنم

گناه من چیست وقتی ارزو میکنم کاش قبل از این و ان مرده بودم....

لطفا درحق من لطف نکن!!!!

۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۹

053.همبازی دوست داشتنی

همیشه قبل از آمدنتان کلی ذوق داشتم و شب خوابم نمیبرد.روزشماری میکردم تا برسید.معمولا هم صبح زود میرسیدید و من خواب بودم...هربار هم یک تسبیح برمیداشتی و انقدر ب بینی عباس میکشیدی ک قلقلکش شود و بیدار شود.من هم هربار ریسه میرفتم و گرچه دلم برایش میسوخت اما باتو همکاری میکردم...آن روزها تو برایم مثل عباس بودی و همانقدر دوستت داشتم! حالا هم:) تو لوس و غرغرو بودی.اصلا حالا ک فکر میکنم در تمام ادوار زندگی با ادم های غرغرو بوده ام(و همیشه حرص خوردم)

همیشه غرمیزدی مامااان گشنمه.مامان ی چیز بده بخورم.و از لوس بودنت همین بس ک هرابر دربازی هایمان ب مشکل برمیخوردیم مامانت را صدا میزدی و گریه میکردی.مثلا یک بار ک من از بین پله های اهنی حیاط رد میشدم تو هم امدی کار من را تقید کنی اما وسط پله ها گیر کردی و گریه کردی و من ترسیدم چواب مادرت را چه بدهم...همیشه دربازی ها طرفدار من بودی و با هم بعبارتی مچ بودیم...وقتی با نقشه های خبیثانه من بچه ها را گول میزدیم...هی یادش بخیر! یادش بخیر بازی های کامپیوتری خانه ما.یادش بخیر بازی ماشبن ها ک بلد نبودی.بازی افسانه های ... ک ساعت ها کنار هم بازی میکردیم و چقدر برای مان جذاب بود.یک بار هم ک من و مریم سرکارت گذاشتیم و گفتیم ب مرکز صفحه مانیتور خیره شوی و بعد یک عکس وحشتناک می امد و.... هنوز هم خدارا شکر میکنم ک ان روز عصر مادرت خانه نبود! انچنان از ترس فریاد  میزدی ک مامان از طبقه پایین از خواب پرید و برایت اب قند اورد و تو فقط سرت را گرفته بودی و همانطور داد میزدی!

کم کم بزرگ شدیم و دیگر جلوی تو روسری میپوشیدم...کم کم پدرم در بازی هایمان نظارت میکرد و رفتارهایم را تغییر میداد.مثلا اینکه کنار هم روبروی تلوزیون دراز نکشیم و من انروز ها چقدر دلخور میشدم از پدرم....من واقعا تو را دوست داشتم....

سالها گذشت و حجاب من جلوی تو کاملتر میشد.دیگر چادر سر میکردم و با خودم عهد کرده یودم از امسال با تو بازی نکنم.اما توهم انگار ب امید من می امدی و اولین با ک خانه ی مادر باهم روبرو شدیم و من از تو فرار میکردم و تو هی به حاله غر میزدی ک چرا ساحل با من بازی نمیکند و خاله یک مجله ب دست من داد و تو را فرستاد بغل دست من گفت باهم حل کنید...و من قبول نکردم و شاید دل تو میشکست چون تو تصوری از خانواده ی مذهبی تر ما نداشتی و یک سال هم از من کوچکتر بودی..بماند ک درتمام این سالها همیشه دعا میکردم ک خدایا کاش پسرخاله محرم میشد...و دل تنگ تو میشدم....

من حتا همین حالا بعد از اینهمه سال هنوز دل تنگت میشوم.حالا ک ادای مرد هارا درمی اوری ولی در نگاه من همان سعید کوچولوی غرغرو هستی... راستی! تو درباره من چ فکری میکنی؟!

دست روزگار باعث شد هرروز از هم دورتر شویم....سال کنکورت چقدر بخاطر من استرس کشیدی....رشته ات ریاضی بود اما چون پن دندانپزشکی قبول شدم تو تغییر رشته دادی و هدفت شد دندانپزشکی یک شهر بزرگ مثل تهران. سال اول شهر خودتان پزشکی قبول میشدی اما اصرار داشتی دوباره بخوانی و اینبار گند زدی و حالا یک سال است ک دانشجوی پرستاری شدی...پسرخاله ی عزیزم مرا ببخش بابت ان روز هایی ک ندانسته ب تو استرس وارد میکزدم و وقتی تو کنکوری بودی از دانشگاه حرف میزدم...راستش دلم میخواست از دانشگاه برایت بگویم اما چون نمیشد با معصومه بلند بلند حرف میزدم ک تو هم بشنوی اما نفهمیدم ک فقط دارم ب تو استرس وارد میکنم:(

یادم نمیرود ان لحن مودبانه و خنده دارت در اس ام اس هایی ک ب من میزدی و برای درس خواندن مشورت میکردی... مرا با فامیلی صدا میزدی و این باعث شده بود هربار از خنده روده بر شوم!اما مجبور بودم واملا رسمی و سرد جواب دهم چون پدرم ب من اموخته ک نامحرم نامحرم است...حتا اگر پسرخاله ی لوس خودم باشد!

و حالا با امدن مادرت انقدر هوایی شده ام ک نگو...همین امشب هزار بار ب مامان غر زدم ک من دکس ندارم خاله بیاد.اصن خونه ی ما نیاد! و هزاران بار خاطراتمان را مرور کرده ام....

دلم کودکی میخواهد...مثلا ساعتهایی ک باهم بازی میکردیم...دلم حیاط خانه ی قبلی تان را میخواهد ک با رودروایسی برایم کار انجام میدادی و باورش برایت سخت بود ک من انقدر عوض شده ام...ک چرا همبازی همیشگیت نیستم...و تو فکر میکردی حتما دیگر دوست ندارمت ک ب تو کم محلی میکنم...

جدایی از تو چقدرررر برای سخت بوده ک هست همبازی عزیزم!

تنها ب این امیدم ک هردو بهشت برویم و انجا دیگر محرم و نامحرم نباشد و یک دل سیر مثل کودکی هایمان بازی کنیم....اری.خنده دار است.اما من با فکر کردن ب تو همینقدر کودک میشوم...و ارزوهایم کودکانه!

شاید بخاطر لجبازی کودکانه ام است ک دوست ندارم حتا مادرت را دیگر ببینم...چ فایده وقتی تو با اون نیانده ای...ک دیگر نباید با هم بازی کتیم...

خداحافظ همبازی نامحرم عزیز من....

خداحافظ برادر سعید:(

۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۴

052.دل ریزه

دل ریزه وقتی است ک ادم حس میکند  یکهو دلش میریزد و قلبش ب تپش می افتد.

این حسی است ک گاهی وقت ها ممکن است سراغ ادم بیاید.

مثل وقتی ک دل تنگ هستی و...

یا وقتی انلاین بودن ها را چک میکنی...

یا کسی ناگهان ب تو پیام میدهد ک انتظارش را نداری!

دل ریزه حس جالبی است!

۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۰

051.پایه فیلم

* کاش الان پیشم بودی

شاید این قشنگ ترین جمله ای بود ک توی اینهمه سال ازت شنیدم...

ی حس خوب...

ی حس نزدیکی!

+ غرغرهای مامی ک چرا بیداری هنوز بماند

+شاید چرت و پرت گفتن درباره شخصیتای فیلم ی جور تفریح مث غیبته.با این تفاوت ک دیگه گناه نیس.هرچی هس من لذت میبرم ازین کار:)

۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۸

050.برایم قصه بگو

سرت را روی دامنم بگذار...

میخواهم برایت قصه بگویم...

رویاهایت را بسازم...

سرت را روی دامنم بگذار

هنوز کلی حرف ها مانده ک برایت نگفته ام!

کلی چیز ها ک یادت نداده ام!

سرت را بگذار و ارام ب خواب برو....

اصلا من فقط مادر شده ام

ک رویاهایت را قصه کنم!

+بعنوان شعر گفته نشده.متن ادبی هم نیس.همینجوریه

۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۵:۱۳

049.سکانس تکراری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sahel
۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۸

048.هیچکس

-هیچکس؟

#هیچکس:|

*ساحل هیچکس؟؟؟

#هیچکس ک میگم ینی دقیقا هیچکس

*مسخرس

اینهمه ادم

چرا هیچکس
#تهش هیچکسن همه

اخر اخرش خودتی و خودت!

+ تعبیر من از زندگی انقد عجیبه یا بقیه انقدر فکرشون متفاوتهمردد

۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۴

047.وسایل خاطره انگیزناک

من همیشه ی سری وسایل دارم ک ب عبارتی همون اشغال هستن اما دلم نمباد بریزم دور.هر باری ک بعد چن سال مجبور میشم برم سراغشون و چپ و راستشون کنم ساعت ها سرشون میشینم و غرق میشم توی خاطراتم... یهو انگاری ک با ماشین زمان سفر کرده باشم تمام اون لحظات برام تازه میشه و احساسات همون روزا میاد سراغم. گاهی تاسف میخورم بخاطر کارای اشتباه ....احساسات اشتباه... حرفای اشتباه... گاهی هم افتخار میکنم ب تصمیمی ک اونموقع گرفتم. البته ازونجایی ک اصولا خودکم بین هستم و اعتماد ب نفس چندانی ندارم سرزنش هام خیلی بیشترن....

چند سال پیش سعی کردم دلمو بزنم ب دریا و اشغالامو بریزم دور ک البته باز مقدار قابل توجهیشون موند و همه رو ریختم توی ی کیف سامسونت.بماند ک اون کیف سامسونت ب چ درد من اول راهنمایی میخورد. اون زمانا ک بعنوان جایزه ی رتبه ای ک توی المپیاد علوم اورده بودم بهم داده بودنش و هیچوقت بدردم نخورد و اتفاقا همون روز اول ی قفلشم شکست و ب کار کسی هم نیومد....

حالا امروز دوباره اون کیف رو باز کردم....کلی خاطره توش بود! از دستبند تولد بیمارستانم گرفته تا جایزه های کوچیک و بزرگی ک هیچ وقت دلم نیومد استفاده کنم و از شدت علاقم بهشون درحال پوسیدن هستن!

خاطره بازی خیلی خوبه.مخصوصا خاطره های کودکی...با اینکه هرگوشه از خاطرات کودکیم ی جور گند خورده ولی بازم کودکی رو ترجیح میدم:)

+وای ک چقد خستمه...

یکی از فانتزی هام این بود ک اون اتاق انباری ی روز خالی بشه! وای ک چقد وسیله و اشغال توش بود! چیزایی ک معلوم نیس واسه کی و کجا نگه داری شدن!

+ملاک من واسه ارزشمند بودن هرچیزی اینه ک زندگیم چقد بهش وابسته س و اگ نباشه چی میشه.این فلسفه بافی باعث شده تو دور ریختن اشغالام موفق تر باشم و واسه چیزای از دست رفته خیلی خیلی کمتر حرص بخورم.

+سفر چند ساعته در کنار مادربزرگم و دغدغه جور کردن مطلب و باز کردن سر حرف باهاش برای بیدار نگه داشتن راننده عزیز باعث شد ابعادی از زندگیشونو ک حتا فکرشم نمیکردم شاید کشف کنم.مادربزرگم میگه من جوون ک بودم هرکاری خواستم انجام دادم.هیچوقت نذاشتم بخاطر دران ارزوم خراب شه و الان ازین بابت خیلی خوشحاله.مثلا بقول خودش توگردنیشو ک الان 12میلیون می ارزید اگ بود فروخته و با پولش رفته سفر.مشهد تا اهواز ک هم سفر باشه و تفریح هم ب پسرش تو سربازی سر بزنه. و اینکه کلا اهل سفر بوده و خیلی ازش لذت میبرده و هرجایی ک توانش رسیده رو گشته...

زندگی ب سبک مادربزرگم قشنگه.چون الان ک ب این سن رسیده ازش راضیه و وقتی ب گذشته ش فک میکنه خوشحاله و افسوس نمیخوره...و البته خودش میگه کلا واسه هیچی افسوس نخورده هیچوقت.حتا اون خونه ای ک سر چارراه برق داشته و سه ماه بعد فروشش قیمتش 4برابر شده و تا الانم هرکی میبینه میگه اگ نفروخته بودیش الان میلیونر بودی.اما مادربزرگم میگه من هیچوقت براش افسوس نخوردم! این از خوبم کمی اونور تره.عالیه!

+چند تا کتاب دارم برای خوندن و چند فیلم برای دیدن.اما این بنایی نمیدونم چقد اجازه میده بهم ک برنامه های تابستونمو اجرا کنم....

من از بنایی خوشم نمیاد.واقعا دست و پا گیر و پر دردسره....

۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۵

046.منو اینهمه استرس؟

الان چند شب از اخرین امتحانم میگذرد و من همچنان در استرس آن مانده ام! درحالی ک این تابستان یکی از بی دغدغه ترین تابستان های عمرم و بی استرس ترین تابستان این سه سال دانشجویی من است! اما تا چشم هایم را روی هم میگذارم پشت هم خواب امتحان میبینم و هی استرس دارم.مثلا همین دیشب خواب میدیدم اخرین امتحانم است و نمیدانستم 9 شب برگزار میشود یا 9 صبح :|

حالا هی استرس و برنامه ریزی برای اینکه کی و چگونه بخوانم.کی بخوابم.کی بروم... جالب اینجاست ک ده باری هم بیدار شدم و ب خودم گفتم ساحل عزیزم امتحاناتت تمام شده! و همه اش خواب بود! لطفا ارام باش و بخواب! اما باز روز از نو  روزی از نو :|

+ میریم ک داشته باشیم ی روز پرکار رو با مادربزرگ عزیز و خالی کردن انباری20 ساله برای تعمیر!!

فکر میکنم به اندازه ی کل خونه اون تو وسیله چپونده شده! چجوریشو نمیدونم.