053.همبازی دوست داشتنی
همیشه قبل از آمدنتان کلی ذوق داشتم و شب خوابم نمیبرد.روزشماری میکردم تا برسید.معمولا هم صبح زود میرسیدید و من خواب بودم...هربار هم یک تسبیح برمیداشتی و انقدر ب بینی عباس میکشیدی ک قلقلکش شود و بیدار شود.من هم هربار ریسه میرفتم و گرچه دلم برایش میسوخت اما باتو همکاری میکردم...آن روزها تو برایم مثل عباس بودی و همانقدر دوستت داشتم! حالا هم:) تو لوس و غرغرو بودی.اصلا حالا ک فکر میکنم در تمام ادوار زندگی با ادم های غرغرو بوده ام(و همیشه حرص خوردم)
همیشه غرمیزدی مامااان گشنمه.مامان ی چیز بده بخورم.و از لوس بودنت همین بس ک هرابر دربازی هایمان ب مشکل برمیخوردیم مامانت را صدا میزدی و گریه میکردی.مثلا یک بار ک من از بین پله های اهنی حیاط رد میشدم تو هم امدی کار من را تقید کنی اما وسط پله ها گیر کردی و گریه کردی و من ترسیدم چواب مادرت را چه بدهم...همیشه دربازی ها طرفدار من بودی و با هم بعبارتی مچ بودیم...وقتی با نقشه های خبیثانه من بچه ها را گول میزدیم...هی یادش بخیر! یادش بخیر بازی های کامپیوتری خانه ما.یادش بخیر بازی ماشبن ها ک بلد نبودی.بازی افسانه های ... ک ساعت ها کنار هم بازی میکردیم و چقدر برای مان جذاب بود.یک بار هم ک من و مریم سرکارت گذاشتیم و گفتیم ب مرکز صفحه مانیتور خیره شوی و بعد یک عکس وحشتناک می امد و.... هنوز هم خدارا شکر میکنم ک ان روز عصر مادرت خانه نبود! انچنان از ترس فریاد میزدی ک مامان از طبقه پایین از خواب پرید و برایت اب قند اورد و تو فقط سرت را گرفته بودی و همانطور داد میزدی!
کم کم بزرگ شدیم و دیگر جلوی تو روسری میپوشیدم...کم کم پدرم در بازی هایمان نظارت میکرد و رفتارهایم را تغییر میداد.مثلا اینکه کنار هم روبروی تلوزیون دراز نکشیم و من انروز ها چقدر دلخور میشدم از پدرم....من واقعا تو را دوست داشتم....
سالها گذشت و حجاب من جلوی تو کاملتر میشد.دیگر چادر سر میکردم و با خودم عهد کرده یودم از امسال با تو بازی نکنم.اما توهم انگار ب امید من می امدی و اولین با ک خانه ی مادر باهم روبرو شدیم و من از تو فرار میکردم و تو هی به حاله غر میزدی ک چرا ساحل با من بازی نمیکند و خاله یک مجله ب دست من داد و تو را فرستاد بغل دست من گفت باهم حل کنید...و من قبول نکردم و شاید دل تو میشکست چون تو تصوری از خانواده ی مذهبی تر ما نداشتی و یک سال هم از من کوچکتر بودی..بماند ک درتمام این سالها همیشه دعا میکردم ک خدایا کاش پسرخاله محرم میشد...و دل تنگ تو میشدم....
من حتا همین حالا بعد از اینهمه سال هنوز دل تنگت میشوم.حالا ک ادای مرد هارا درمی اوری ولی در نگاه من همان سعید کوچولوی غرغرو هستی... راستی! تو درباره من چ فکری میکنی؟!
دست روزگار باعث شد هرروز از هم دورتر شویم....سال کنکورت چقدر بخاطر من استرس کشیدی....رشته ات ریاضی بود اما چون پن دندانپزشکی قبول شدم تو تغییر رشته دادی و هدفت شد دندانپزشکی یک شهر بزرگ مثل تهران. سال اول شهر خودتان پزشکی قبول میشدی اما اصرار داشتی دوباره بخوانی و اینبار گند زدی و حالا یک سال است ک دانشجوی پرستاری شدی...پسرخاله ی عزیزم مرا ببخش بابت ان روز هایی ک ندانسته ب تو استرس وارد میکزدم و وقتی تو کنکوری بودی از دانشگاه حرف میزدم...راستش دلم میخواست از دانشگاه برایت بگویم اما چون نمیشد با معصومه بلند بلند حرف میزدم ک تو هم بشنوی اما نفهمیدم ک فقط دارم ب تو استرس وارد میکنم:(
یادم نمیرود ان لحن مودبانه و خنده دارت در اس ام اس هایی ک ب من میزدی و برای درس خواندن مشورت میکردی... مرا با فامیلی صدا میزدی و این باعث شده بود هربار از خنده روده بر شوم!اما مجبور بودم واملا رسمی و سرد جواب دهم چون پدرم ب من اموخته ک نامحرم نامحرم است...حتا اگر پسرخاله ی لوس خودم باشد!
و حالا با امدن مادرت انقدر هوایی شده ام ک نگو...همین امشب هزار بار ب مامان غر زدم ک من دکس ندارم خاله بیاد.اصن خونه ی ما نیاد! و هزاران بار خاطراتمان را مرور کرده ام....
دلم کودکی میخواهد...مثلا ساعتهایی ک باهم بازی میکردیم...دلم حیاط خانه ی قبلی تان را میخواهد ک با رودروایسی برایم کار انجام میدادی و باورش برایت سخت بود ک من انقدر عوض شده ام...ک چرا همبازی همیشگیت نیستم...و تو فکر میکردی حتما دیگر دوست ندارمت ک ب تو کم محلی میکنم...
جدایی از تو چقدرررر برای سخت بوده ک هست همبازی عزیزم!
تنها ب این امیدم ک هردو بهشت برویم و انجا دیگر محرم و نامحرم نباشد و یک دل سیر مثل کودکی هایمان بازی کنیم....اری.خنده دار است.اما من با فکر کردن ب تو همینقدر کودک میشوم...و ارزوهایم کودکانه!
شاید بخاطر لجبازی کودکانه ام است ک دوست ندارم حتا مادرت را دیگر ببینم...چ فایده وقتی تو با اون نیانده ای...ک دیگر نباید با هم بازی کتیم...
خداحافظ همبازی نامحرم عزیز من....
خداحافظ برادر سعید:(