فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی
۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۱

065.برو لاو بترکون

دستور دارم اینجا لاو بترکونم!

با کی؟ نمیدونم

با چی؟ نمیدونم

مهربون من حوصلمو نداره:/

و من چقدر ازین جمله بدم میاد ک کسی بهم بگه

"حوصلتو ندارم!"

چرا وقتی ادم دوست داشتنشو فریاد میزنه

بازم اینجوری میشه!؟!؟

گیانکم دوستت دارم!

باور کن بیشتر از همه ی اون کسایی ک اسمشونو میاری!

شاید هزار تا....

+میگم مهربون چون اولین صفت خوبیت ک ب چشمم اومد مهربونیت بود...

وقتی حس کردی من تنهام و اونقدر مهربون کنارم نشستی ک انکار سالهاست همو میشناسیم....

فکر میکنم نقطه ضعف ساحل ابراز احساسات باشد!

ساحل حتا وقتی ب بدترین شکل دل شکسته شده باشد،

با یک ابراز احساسات کوچک دلش نرم می شود...

پر می شود از حس خوب!

و دیگر دست خودش نیست ک بخواهد کینه ها  یادش بماند....

نقطه ضعف ساحل محبت است!

حتا اگر بعدش بگویند "پرو نشیا!"

"همینجوری درستش کردم..."

۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۹

063. یک روز صبح

شاید یک روز صبح از خواب بیدار شوم و به همه مهربان لبخندی بزنم و سلام کنم

شاید آن روز عزمم را جزم کنم برای ترمیم روابطم با دیگران

شاید بعد از مدتها برایشان وقت بگذارم و کاری بکنم!

شاید یک روز صبح دیگر انقدر ب همه چیز بی تفاوت نگاه نکنم

شاید اتفاق های خوبی بسازم! شاید

اما مطمئا شب قبل از آن اتفاق های عجیب تری افتاده

و چیزهایی زیادی به دست آورده ام!

شاید یک روز صبح....

۲۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۷

062. چرا ساحل زود خر میشود؟!

فقط میخواستم بدانی چقدر تنها شده ام این روزها....

خواستم بدانی تمام زندگی ام گند خورده و کاسه ی چ کنم ب دست گرفته ام...

حرفی برای گفتن نداشتم و اینهمه وراجی کردم و تو حرف داشتی و سکوت تحویلم دادی...

فقط لحظه هایی بود ک ب حرفت گوش نمیکردم و بیشتر حرکاتت را زیر نظر میگرفتم...

چقدر آشنا ولی غریب یا چقدر غریب ولی آشنا!

گفتی چ بر سرم امده ک انقدر افکارم نابود شده!

گفتم نمی دانم!

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۹

061.فصل جدید

چ خبر شده...

چرا داره اینجوری میشه

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۹

060.حرف تا عمل

فرق حرف تا عمل چقدر زیاده.... گاهی ادم حرفی میزنه و پای عملش میمونه واقعا!

گاهی ساعت ها خیال بافی میکنم و برای کسی خط و نشون میکشم و بعد یهو بی اراده بهش پیام میدم دلم برات تنگ شده!! گاهی هم ساعتها ب دل تنگیم فکر میکنم و وقتی طرف پیام میده اونقدر سرد حرف میزنم ک... گاهی هم انقولت میارم ک من دیگه هرگز فلانی رو قبول نمیکنم بعد با ی معذرت خواهی ساده تموم قسمام یادم میره!!

انگار خدا امروز میخواست بزنه پس کلم... ما به کجا می رویم!؟ یعنی چی میشه روزگارم

+ پنج روز نت نداشتن هم خوب بود هم بد. آرامش گرفتم چون خیلی وقت بود میخواستم چند روزی از این تلگرام کوفتی دل بکنم و رهاش کنم ولی قدرتشو نداشتم.شدم معتاد:/ بد هم بود چون کلی پیام پولی دادم و اینکه حوصله م بشدت سر رفت. البته پیامک رو همیشه دوس دارم. چت کردن واقعا مسخرس. اگ پیام پولی نبود فقط پیامک می زدم ب دوستام! همون منتظر موندن برای جواب و حس هیجان بازکردنش ب تمام استیکرای جذاب چت ها می ارزه....

+ چرا من تا یکم قرص اهن میخورم جو گیر میشم و فک میکنم کاملا خوب شدم!؟ چقد بابد بلا سرم بیاد از کم خونی؟؟ واقعا ک....

+ دلم برای بهجت تنگ میشه. دیشب تا صبح باهم حرف زدیم.کلیپ دیدیم.فیلم دیدیم.کلیپ ساختیم.اینستاگردی....و هزارتا چیز دیگه. این پنج روز خیلی خوب بود.بیشتر از من برای تنهایی های بهجت.از همین الان دل تنگشم. کل دیشب رو بیدار موندم ک نهایت سعیمو برای خوشحالیش کرده باشم.چقدر خوب ک وقت اومدنم خواب بود.... خداحافظی خر است! 

+چقد این فاطیما فضول و شیطونه! چ کنم ک خودم دعوتش کردم و چهار رور اینجا میمونه. چشمش نزنم تو این چند روز خوبه.فوضول خانوم ب همه چیز کار داره

+چ پست طولانی ای! چقد روده درازی.... کاش یکم خوابم ببره.دارم خل میشم از بی خوابی!

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۸

059.یافاطمه اشفعی لنا فی الجنه

چه حس خوبیه حرم رفتن...چقدر دلم میگیره برای کسایی ک شهرشون حرم نداره:( اون اوایل ک رفته بودم تهران داشتم دیوونه میشدم...خلا حرم خیلی حس میشد... البته امام زاده صالح و شاه عبدالعظیم خوب بودن ولی راهشون دور بود...هیچی حزم حضرت معصومه نمیشد برام....

از بچگی خاطرات قشنگی داشتم اونحا...ازون روزا ک کارم سر خوردن روی سنگ های مرمر کف حرم بود تا دویدن و لی لی بازی توی صحن...تا بالا رفتن از قبر اون عالم توی صحن امام رضا ع ک همیشه هم ده تا بچه روش نشسته بودن و یکی از بزرگترسن افتخاراتم زمانی بود ک بالاخره قدم میرسید ک بتونم ازش برم بالا.چون خیلی بلند و سر بود....راستی ک چقدر تو ذهنم اباهت داشت و حالا کوچیک شده...جمع کردن مهر هم ک عادت همیشگیم بود و با ی پلاستیک تو صحن میگشتیم و مهرارو از روی زمین برمیداشتیم...یادش بخر اون زمونا ک خلوت بود..همیشه کنار ضریح مینشستم و با حضرت حرف میزدم... خداروشکر ک الان انقدر شلوغه دستمم بزور میرسه اما دلم هوس اون خلوتی هارو کرده...خلوتی هایی ک الان فقط 7صبح میشه تجربش کرد... یادش بخیر....چ قولا ک بهشون ندادم...چ عهدا ک باهاشون نبستم....و حیف ک چقدر ازشون دور شدم الان...هم ظاهرا هم باطنا...دلم معصومانگی بچگیم تنگ شده...و اون صمیمانگیم با حضرت معصومه س...

خانوم دلم براتون تنگه...چ حس قشنگی بود امشب ک اومده بودم جشن تولدتون...چقدر حس غریبی دارم...خانوم جون....من ک عمری همسایتون بودم...شما رو بحق برادرتون دست منم بگیرید...شمارو ب امام رضا کمک کنید...یافاطمه المعصومه....

۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۳

058. خواب زده

با صدای تیک و تاک ساعت ریتم گرفته ام ک ناگهان صدایش سکوت خانه را میشکند!

این چندمین بار است!؟ نمیدانم!

برخلاف دفعات قبلی این بار هیچ نمیگویم ولی ب فکر فرو میروم...

چرا مادرم انقدر نا آرام است!؟

+ دوست دارم پیش ی روانشناس بریم و یه راهی جلومون بذاره ک انقدر اذیت نشی...

خیلی دوست دارم عزیزم....این عدم آرامشت برام آزار دهندس...

چی باعث میشه انقدر بترسی و مدام از خواب بپری؟!

۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۲

057.اندر حکایت سینما

سر سفره ناهار ی غلطی کردیم و از دهنمون پرید ک امروز سه شنبه س.همه پایه شید بریم سینما!همین کوفی بود ک مادر یزرگم شروع کنه ب نصیحت ک چ معنی داره دختر شیخ بره سینما!!سینما معصیته.گناهه.نباید برید....ابجی بیصدا میخنده و تیردس نگاه مادر نیس.من میگم مادر اون قدیم بود ک اینجو ی بود فساد داش.مامانم برای اینکه حال منو بگیره میگه ن مادر جون الانم همینه.اون موقع لخت بودن الان ی جور دیگن.منو میگی جوش میارم.میگم مامان چرا دروغ تحویل میدی.نخواستیم دفاع کنی اصن.اونم میخنده با بدجنسی.مادر میگه لازم نکرده برین سینما.خجالت داره.شروع میکنم ب توضیح دادن درباره اینکه بابا بخدا الان زمان شاه نیس....همینجور بحث بالا میگیره و میرسه ب اینکه مادر میگن من جوونیام ی بار رفتم سینما دیدم خوب نیس.میگم زمان شاه رفتین.میگه البته چیز بدی توش نداش ولی همون بار و اخرم بود.دیگه نرفتم.و شروع میکنه ب تعریف داستان.میگه همسایمون ی خانواده ای بودن ک خیلی میرفتن سینما.منم حدودا بیست سالم بود و بچه اول شیرخواره(حدود پنجاه سال پیش).خلاصه زن همسایه گف بیا بریم فیلم امیر ادسلان رو ببینیم منم رقتم.از قضا میبینن اکرانش تموم شده و ی فیلم دگ میبینن.میگم خب سینما بد بود؟! میگه ن.از اول تا اخرشم گریه کردم.همینجور بحث میکنیم یک ساعتی و باز کاشف ب عمل میاد ک مادر بزرگم رفته کتاب امیرارسلانو گرفته ک حداقل داستانشو بخونه.منم میگم چشمم روشن مادر.همه کاری کردین ب ما ک رسیدین.....میگه ن ننه.من ی بار رفتم دیدم خوب نیس نرفتم.منم میگم خب منم ی بار رفتم دیدم خوبه بازم رفتم.میگه ن دگ.فقط ی بار باید بری:/

آخر سر ک یکی یکی موانعو برمیدارم و مادر کلی از ورود سینما ب ایران میگه و از اولین بارا و حالات سینمای قدیم ک چقد براش حیرت اور و جذاب بوده و باز کشف میکنم ک حتا سینما چند بعدی هم رفته بوده میگه ننه همین تلوزیونتون بزرگه مث سینماس.چ کاریه.خوب نیس برید.همینجا ببین....میگم خب با داداشم دارم میرم ک اصن.خطرناک نیس.میگه ن ننه خوب نیس....خلاصه ک یک ساعت بیشتر یحث کردیم و من اخرسر نفهمیدم دقیقا چرا مخالف بود.فقط تمام مدت ابجی بی صدا ریسه میرف و من تو چشای مادر مجبور بودم جدی باشم

...

القصه از سینما رفتت افتادیم و تمام و ب دلمون موند حسابی!

+ هفته قبلم با برنامه ریزی قصد سینما کردیم ماشین تو راه خراب شد و بابدبختی ی رب دیر تر رسیدیم و احرین سانس سینما سالن پر بود!:/

خلاصه ک من ب عمرم ندیدم سینما پرباشه با دوتا سالن! مگر اردوهای مدرسمون..

+ مادر خبلی باحاله.ب تمام معنا جوونی کرده و چ بلاهایی سر بابابزرگم اورده...واقعا دلم برای خدابیامرز میسوزه.بعدا باید حتما ی سری خاطراتشوتو بنویسم.

+ چقد دلم گرفته. چرا باز اینجوری شدم:( دلم میخواد اهنگ گوش بدم تو تاریکی...خیلی وقته گوش تدادم.

۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۳

056.مامان چی میگه!؟

توی نود درصد موارد هروقت ب نصایح مامان گوش نکردم پشیمون شدم.نوی همه چیز....این بار ولی حس میکنم مامان شدیدا در اشتباهه.چون من خیلی فکر کردم ...خیلی جلوی خودمو گرفتم ک احساسی برخورد نکنم.و جس میکنم تصمیمم بهترینه.البته ب مامان حق میدم.مسلما اون فک میکنه خوشی زده زیر دلم و بیخیال عالم شدم چون من تقریبا هیچی بهش نگفتم.دلم میخواد با یکی حرف بزنم تا اونم بگه کارم درسته ک تاییدم کنه.ولی کی!؟ واقعا کسی رو ندارم ک انقدر باهاش راحت باشم:(

+ چ موضوع مسخره ای واسه فک کردن انتخاب کردم!! تازه ی جوری حرف میزنم انگار همه چیز وست من بوده و هست!! خوبه ب خودم یاداور بشم ک این تصمیم من نبود و ابتدا مجبور ب این کار شدم و بعد خودم هم ب این نتیجه رسیدم!

+ حوصله تهران رفتن ندارم.تا چند روز پیش روزشماری میکردم ولی الان.... نمیدونم!

+  *تو سریع وابسته آدما میشی و بعد آویزونشون میشی!

     #خب من اینطوریم!!

+ بقول مامان:

هرچه پیش آید خوش آید ما ک ختدان میرویم