057.اندر حکایت سینما
سر سفره ناهار ی غلطی کردیم و از دهنمون پرید ک امروز سه شنبه س.همه پایه شید بریم سینما!همین کوفی بود ک مادر یزرگم شروع کنه ب نصیحت ک چ معنی داره دختر شیخ بره سینما!!سینما معصیته.گناهه.نباید برید....ابجی بیصدا میخنده و تیردس نگاه مادر نیس.من میگم مادر اون قدیم بود ک اینجو ی بود فساد داش.مامانم برای اینکه حال منو بگیره میگه ن مادر جون الانم همینه.اون موقع لخت بودن الان ی جور دیگن.منو میگی جوش میارم.میگم مامان چرا دروغ تحویل میدی.نخواستیم دفاع کنی اصن.اونم میخنده با بدجنسی.مادر میگه لازم نکرده برین سینما.خجالت داره.شروع میکنم ب توضیح دادن درباره اینکه بابا بخدا الان زمان شاه نیس....همینجور بحث بالا میگیره و میرسه ب اینکه مادر میگن من جوونیام ی بار رفتم سینما دیدم خوب نیس.میگم زمان شاه رفتین.میگه البته چیز بدی توش نداش ولی همون بار و اخرم بود.دیگه نرفتم.و شروع میکنه ب تعریف داستان.میگه همسایمون ی خانواده ای بودن ک خیلی میرفتن سینما.منم حدودا بیست سالم بود و بچه اول شیرخواره(حدود پنجاه سال پیش).خلاصه زن همسایه گف بیا بریم فیلم امیر ادسلان رو ببینیم منم رقتم.از قضا میبینن اکرانش تموم شده و ی فیلم دگ میبینن.میگم خب سینما بد بود؟! میگه ن.از اول تا اخرشم گریه کردم.همینجور بحث میکنیم یک ساعتی و باز کاشف ب عمل میاد ک مادر بزرگم رفته کتاب امیرارسلانو گرفته ک حداقل داستانشو بخونه.منم میگم چشمم روشن مادر.همه کاری کردین ب ما ک رسیدین.....میگه ن ننه.من ی بار رفتم دیدم خوب نیس نرفتم.منم میگم خب منم ی بار رفتم دیدم خوبه بازم رفتم.میگه ن دگ.فقط ی بار باید بری:/
آخر سر ک یکی یکی موانعو برمیدارم و مادر کلی از ورود سینما ب ایران میگه و از اولین بارا و حالات سینمای قدیم ک چقد براش حیرت اور و جذاب بوده و باز کشف میکنم ک حتا سینما چند بعدی هم رفته بوده میگه ننه همین تلوزیونتون بزرگه مث سینماس.چ کاریه.خوب نیس برید.همینجا ببین....میگم خب با داداشم دارم میرم ک اصن.خطرناک نیس.میگه ن ننه خوب نیس....خلاصه ک یک ساعت بیشتر یحث کردیم و من اخرسر نفهمیدم دقیقا چرا مخالف بود.فقط تمام مدت ابجی بی صدا ریسه میرف و من تو چشای مادر مجبور بودم جدی باشم
...
القصه از سینما رفتت افتادیم و تمام و ب دلمون موند حسابی!
+ هفته قبلم با برنامه ریزی قصد سینما کردیم ماشین تو راه خراب شد و بابدبختی ی رب دیر تر رسیدیم و احرین سانس سینما سالن پر بود!:/
خلاصه ک من ب عمرم ندیدم سینما پرباشه با دوتا سالن! مگر اردوهای مدرسمون..
+ مادر خبلی باحاله.ب تمام معنا جوونی کرده و چ بلاهایی سر بابابزرگم اورده...واقعا دلم برای خدابیامرز میسوزه.بعدا باید حتما ی سری خاطراتشوتو بنویسم.
+ چقد دلم گرفته. چرا باز اینجوری شدم:( دلم میخواد اهنگ گوش بدم تو تاریکی...خیلی وقته گوش تدادم.