فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی
۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۱:۳۸

ته مانده افکار

دوباره درست همینجا ک حس میکردم کاملا تموم شدی برام،

دستم دوباره لغزید روی پروفایلت!

و دلم دوباره لرزید....

چرا هربار یه نکته جدید کشف میکنم؟

الان ک کاملا نا امیدم از داشتنت

این چ کار مسخره ایه ک با زندگیم دارم میکنم؟؟

چرا با دستای خودم دارم نابود میکنم آیندمو؟

تو خوب.تو دوست داشتنی.تو برای من معیار تموم!

وقتی نمیشه ینی نمیشه!!!

چرا انقدر دیوونه بازی میکنم؟!

ا اخه شمارتم اینهمه وقته پاک کردم!

چرا تو سرچ تلگرامم میاد اسمت

چرا اراده ندارم

چرا بازم هستی؟

این ته مونده ها داره دیوونم میکنه

۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۳۵

همیشه هرگز هستی!

دلم نمیخواد بخوابم و همین باعث شد فکر کنم دلم میخواد بنویسم حتما.احتمالا بعدش خوابم ببره

فکر میکردم دانشگاه ک تموم شه سرم حسابی خلوت میشه ولی بجرات میتونم بگم این اخر هفته برام شبیه اخر هفته های سال سومه ک چندتا امتحان داشتم و علی الخصوص امتحانای همیشه شنبه حکیمانه!

از طرفی ب فاطمه قول دادم درصورتی کادوی پرخرجشو قبول میکنم ک اجازه بده آنالیزشو من انجام بدم و این درحالیه ک پایان نامه خودمم دچار چالش شده و یه اصلاح و بازنویسی تپل میخواد برای تحویل شنبه ش...

حالا تو این شرایط من تصمیم گرفته بودم عزمم رو جزم کنم و امتحان شهری رو هفته آینده بدم که راحت شم. و این نیاز داره ب تمرین حداقل دوجلسه با مربی و دو جلسه با داداش عزیز تا یادم بیاد پارسال چیا یاد گرفتم.و مصرم ک این قورباغه رو قورت بدم هفته دیگه!

و باز در چنین مجالی وقتی از آموزشگاه بعد از هماهنگی برای مربی برمیگردی تصور کن ک بفهمی قراره دوقلو ها این اخر هفته بعد ۳ ماه بیان و ببینیشون ک عملا یعنی نباید رو اخر هفته ت حساب کنی!

و کاش همینجا تموم میشد و کار ب جایی نمیرسید که دو تا خواستگار همزمان تصمیم گرفته باشن پنجشنبه بیان و هیچکدومو نتونی کنسل کنی به هیچ وجه!

و دوتای دیگه هم زنگ بزنن برا هماهنگی! همه باهم! انگاری ک گفته باشن امتیاز این هفته رو از دست ندین!!

بماند افکاری ک سراغم میاد و عذاب وجدانای مسخره و سردرگمی و سردرگمی ک عایا دارم سخت میگیرم یا ب دلم ننشسته یا هرچی...

عایا فرهنگ فلانی ب ما میخوره و اصن کار درستیه بیان یا نه؟

عایا حرف سومی رو بذاریم ب حساب سو تفاهم یا واقعا پرروان؟ منظورش از اینکه دندونپزشکی ک دکتری حساب نمیشه چیه؟!

و چهارمی ک خوشبختانه مجهول الهویه س هنوز!!

چیزی ک اینجا کمه فقط روضه خواهرت روز چهارشنبه س ک از تو انتظار میره کمک کنی و عملا یک سوم روزتو میگیره و همه بمناسبت اومدن داداشه بیان خونتون و یه قسمت دیگه ش هم ب این دلیل بره بقیه ش. هم ک کلاس رانندگیته و ....

جالب تر از همه خوش شانسیته و جلسه قرآن خونه شما باشه این پنجشنبه! و این عملا نصف روزتو میبره و یادآوری میشه ک نصف دیگه شم قراره خواستگارا باشن و تمرین رانندگی!

و این کل ۳ روز پیچیدا ی آخر هفته منه ک برای همه این کارها باید وقت داشته باشم.

و وضعیتم اینه ک فکر میکنم ک الان اولویت چیه؟! مرتب کردن وسایلم ک با ورود مهمونا هی تصاعدی داره اتاق بهم ریخته میشه؟ آنالیز فاطمه ک قولشو بهش دادم؟! پایان نامه خودم ک اگ این بار حسابی اصلاحش نکنم شرمنده میشم؟! یا اینکه حتا یکم ب خودم برسم چون قراره خواستگار بیاد! و من شدیدا بهم ریخته هستم! یا باید تمرکز کنم روی رانندگی؟ یا از جمع خانوادگی لذت ببرم؟

اینهمه آشفتگی هست ولی من تو بیخیالی خودم اخر تصمیم میگیرم قسمت بعدی سریالمو پلی کنم و بقول اسکارلت ب خودم قول بدم ک فردا بهش فکر خواهم کرد!

اینجور زمان ها یه هیجان خاصی ب آدم دست میده. مث فیلم سینمایی.دوست دارم بزنم آخرش و ببینم چی میشه؟ به کارام میرسم یا نه؟!

گوشه ذهنم تستی ک نمیدونم کی باید برم بدم و عینکی ک در گرو تست هست هم چشمک میزنه!

و البته قرار شنبه! ک براش نیاز ب پول دارم ولی الان ندارم!! و یه آخر هفته تعطیل ک حتی نتونم از کارگزاریم بردارم:/

یه جمله تو اینستا خوندم ک میگفت وقتی تو موقعیت های پیچیده هستی و برات مهم نیس! چون قبلا هم تو چنین شرایطی بودی و عبور کردی ازش.

میتونم الان ده صفحه فقط درباره افکارم نسبت ب خواستگار ها بنویسم اما فرصت ندارم. پس فقط یکی دو جمله میگم

اینکه هرکسی رو میبینم با تو مقایسه میکنم و شدی معیارم خطرناکه! چون نمیدونم فلانی ب دلم نمیشینه چون مناسبم نیست یا فقط چون تو نیست؟!

تو قراره تا کی دست های پشت پرده احساس من باّشی؟

دردناک نیست ک انقدر سلول ب سلول بدنم دوست داره تو باشی ولی حتا یک درصدم دیگه ب بودنت امید نیست؟

وقتی قرار بود هرگز باشی چرا برای من همیشه شدی؟!

روهمه اینا اینم بذار ک رو اون مودت نحست باشی و در قطب منفی وجودت سیر کنی! پس هیچ پشت و پناهی هم نداری انگار!

دستت ب ی تخته چوبه فقط و خلاف جهت رودخونه درحرکتی! هرچند نه اعتقادی ب کارت داری و ن حتی دوسش داری و ن امیدی! و هرلحظه منتظر غرق شدنی....

۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۲

ذهن رویا باف من

خب خب خب 

خداروشکر

چون حس میکنم همه اون احساسات الکی بود

و همون چیزی بود ک میگفتم

اما میترسیدم شعار باشه

ذهن خیال پرداز من زیادی رویایی فکر میکنه

یعنی روزی میرسه ک بتونم جلوی این اخلاق مسخرمو بگیرم؟!

۲۸ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۲

دردم از یار است و درمان نیز هم

امشب حس تنهایی ب شدت سراغم اومد

هرجا هرجا هررررجای زندگیم ک خدا کمرنگ شد ب همون اندازه تشویش اومد سراغم

حال بد امشبم متاثر از کسالت فیزیکیم و اشفتگی روحی و البته استرس و سردرگمی شدیدم برای پایان نامه س. میدونم

ولی زندگی بدون خدا تنها چیزیه ک لهم میکنه

از داشتن کسی نا امید شدم قبول

سعی کردم ب ایندم بیخیال بشم و بسپارم دست خدا و انقدر برنامه ریزی بی جا نکنم قبول

دور شدن از دوستام باعث شده نتونم برا خودم اوقات فراغت بسازم قبول

ولی هیچی ب اندازه کمرنگ شدن تو آزارم نمیده

ن عشق ن دوستی ن پول ن تفریح هیچی ب اندازه تو برام حیاتی نیس

انگاری ک چند روز باشه سلول ب سلول بدنم نفس نکشیده باشن

انگاری ک یکی روحمو تو مشتش مچاله کرده باشه

من بدون تو همینقدر گرفته ام

همینقدر بی مفهموم

همینقدر افسرده

همینقدر پوچ!

۳۰ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۰۰

جهادی اسلامشهر

هرچند ک جهادی ها خاطرات خوشی دارن اما این یکی بهم نچسبید

با این ک اولین بار بود ک بعنوان درمانگر شرکت میکردم و ذوق زده بودم(گرچه تو این دو سال بخاطر استرس درمانگر بودن شرکت نمیکردم حتا) ولی یه عیب بزرگ وجود داشت!

نصف بیمارا ک شامل مهاجر های افغانی بودن و یا ایرانی و مستضعف ب کنار 

اون نصف دیگه ک ایفون ایکس دستشون بود رو درک نمیکنم!

چجوری باور کنم تحت پوشش خیریه بودن؟😐

از طرفی از زرق و برق غذا ها و نوشابه و ماست هروعده و ساعت کاری ب اندازه و مریض کم اونجور جهادی دلچسب بدست نمیاد

حس جهادیم بشدت ارضا نشده و یکسره ارزو میکنم بتونم برم یاسوج یا مناطق سیلزده رو شرکت کنم

یعنی میشه؟!

+ اینکه دستیار داشته باشی و طبق تشخیص خودت پیش بری عالیه. از اینکه دیگه قرار نیست نیم ساعت یونیت کاور کنم و وسیله بچینم خوشحالم. سلام میکنم ب زندگی غیر دانشجویی😍

+سد احمد سومین شخصیتی بود ک تو زندگیم جذبش شدم و البته هرسه هم اسمشون احمده.چرا؟؟

احمدی اول سنش دوبرابر منه و احمد دوم دست کم دو سال کوچکتره!

چرا من از یکی خوشم نمیاد ک بهم بخوره؟!

با این ک خیلی از معیار های ذهنی منو نداشت چن تا چیزش منو مجذوب کرد. مرام و لوتی گریش. دلسوزی و مسئولیت پذیریش.تلاش و کار بی وقفه ش.روحیه جهادیش.مهربونی و صبر و تحملش و البته رفتار سنگین و البته توام با احترام و صمیمیتش با خانوما

اینجاس ک شاعر میگه فقط چون دیر باید میرسیدی داره رو دست من میمیره این عشق😂😂

+ یکی باید باشه

مث تو باشه

جلو چشمم باشه

انقدررر شبیه اون بنده خدا باشه

هی منو یاد تو بندازه

حال منو بگیره

اشک منو دربیاره

کی اینهمه زندگیم پر از تو شد؟

چیشد ک عاشق هرچیزی شدم ک ردی از تو توش باشه؟؟؟

+ مامان میگف دیدی فلانی و فلانی از اول تا اخر چشمشون ب تو بود؟

گفتم: نه! 

گفت: پچ پچ میکردن همش دم گوش هم. طفلکیا چقدر تو رو میخواستن. پسرشون ازدواج کرد ن؟

گفتم: اره

گفت: حیف شد بنده خداهارو انقدر سر دووندی.خیلی مهربون و خانوم بودن

و من برای هزارمین بار فکر کردم. چیشد ک جوابی ندادم؟ انقدر خوب و باشخصیت بودن ک نتونستم بگم ن. ولی وقتی دلمو نمیلرزوند چی؟ وقتی لرزیدن دل رو حس کردم! وقتی میدیدم ک حس خاصی ندارم ب ابراز محبتشون! از اینکه انقدر جواب ندادیم تا نا امید شدن شرمتده شدم... و اینکه بعد ۵ سال بالاخره ازدواج کرد!

اگه هیچوقت دیگه دلم نلرزه باید چکار کنم؟!

اگه دیگه کسی ب دلم نشینه؟

اگه دیگه تویی نباشه؟

این روزا چیزی ک از دست دادم شهامته

شهامت خواستن هیچی رو ندارم

از آرزو کردن میترسم

ی جورایی شبیه کمبود اعتماد ب نفس!

درواقع من بین دوتا آرزو موندم که اولیش تویی

شایدم ن. دومیش تویی

و اولیش بدون حضور تو

ولی چون دومی آرزوی قلبمه و اولی آرزوی عقلم دومی هنوزم با اینهمه انکار برام مهم تره انگار

نه شهامت ترک دومی رو دارم

و نه جرات خواستنش

پس همینجوری هاج و واج ب زندگیم دارم نگاه میکنم

بدون آرزو!

توی ی حالت تعلیق خاص

انگاری ک زمان برام ایستاده باشه....

+ خیلی عجیب بود برام

همش دنبال منفعتیم ک باعث شده مستر ق ب سمت دوستم کشیده شده باشه

نمیتونم باورش کنم و البته میدونم انسان احساسی نیس و حساب کتاباش منطقیه!

فقط گیج از رفتاراش هستم و حس میکنم این تصمیمش مال ماه های اخیره

چقدر درک حال و هواش برام سخته اونم درحالی ک هنوز یادمه رفتاراش رو با خودم

معنی اون چت های وقت و بی وقتش رو نمیفهمم و اصرارش ب خودمونی شدن ک باعث اون نفرت شد و بعدم تعدیل رفتارم باهاش با فاصله و احتیاط

نمیدونم چی باعث شده ب سمت اون کشیده بشه و البته هیچوقت دوس ندارم این خواستگاری ب جواب مثبت منتهی بشه.

مستر ق هرچقدر هم ادم خوبی باشه لیاقت دوست منو نداره

حداقل اینو منی میدونم ک بیشتر از یک سال باهاش دمخور بودم

۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۶

شیفته

چرا روز ب روز دارم شیفته مسائلی میشم ک از قضا بعدا میفهمم مرتبط به توا؟

چرا همه چیز جلوی چشمم تغییر کرده

چرا متفاوت میبینم دنیارو؟

چرا تفکرم داره همرنگ تو میشه؟

و حتی علایقم

فکر میکردم با این بهونه و فکر جدید همه چی تموم میشه

چرا سد افکارم هر روز و هرروز با هجوم سیل تو میشکنه؟

زمان نا مناسب

چیزی بود ک باعث این بحران شد

یا بیا یا بیرون بیا

چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم

چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م

ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره

اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه

با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟

و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!

تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!

شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس

دلم خودمو میخواد

زندگی خودمو میخواد

دوست دارم اونجور ک میخوام باشم

دوست دارم شادتر باشم

یا حداقل این چند ماهو بزنم جلو

برسم ب جایی ک مدرکمو گرفتم دارم کار میکنم

زود رنج شدم. حساس شدم

همه چی برام بی معنی شده

دلم میخواد تو خودم باشم و فکر کنم

خودمو پیدا کنم

دلم میخواد با یکی حرف بزنم

فقط برای یک ساعت

اصن حتا نیم ساعت

ولی یکی ب حرفام گوش بده! همین

دلم میخواد احساساتمو بدون هیچ ترسی بریزم بیرون

مث اون روزی ک ‌یهو بی ربط فوران کرد از وجودم

من میخوام همه چیزو فراموش کنم

میخوام زجر نکشم بخاطر رویایی ک نتونستم واقعیش کنم

میخوام بهش فکر نکنم

و البته واقعا فکر نمیکنم!

ولی انگار این حس حسرت تو وجودمه.انگار عضوی از منه

حتا وقتی بهش فکر نمیکنم بخاطرش غمگینم

دلم میخواد ی روز برم اونجا و انقدر گریه کنم تا دلم اروم شه

انقدر با دوست قدیمیم حرف بزنم تا از نفس بیفتم

دلم میخواد هرچی تو این سالا برام اتفاق افتاده و براش نگفتم رو بگم

دلم ی جای دیگه هس....

دلم میخواد قبل مرگ حتما رفته باشم سر مزارش

حداقل ی بار دیده باشم اونجا رو

ی روز فرار میکردم و حالا دارم بال بال میزنم ک برم

کی فکرشو میکرد؟

مرز عشق و نفرت کجاس؟؟

مگ میشه انقدر شدید ادم نظرش عوض بشه؟

کی ......  شدم ک نفهمیدم؟!

۲۷ تیر ۹۸ ، ۰۳:۲۱

پرش از ارتفاع پست

هیچ تلخی ای رو نمیشه با شیرینی از بین برد!

حالا تو یه کیلو تو قهوت شکر بریز....هیچی عوض نمیشه

فقط مزش بدتر میشه

شیرینیش هم دلتو میزنه

اما تلخیش میمونه هنوز تو گلوت...

حس خوبی ندارم

کاش جرات و جسارت داشتم

یه ادم منفعل ب چ دردی میخوره

از هرچی ک اتفاق افتاده منزجرم

کاش من این نبودم

از من متنفرم

مسلما تو بیشتر از من

چجوری میبینی و هیچ کاری نمیکنی؟

چجوری تحملم میکنی؟

این من دوست داشتنی نیس

دلم پرواز میخواد

و یک لحظه دیوونگی

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۵۷

پریشان خاطر

چرا بدم نمیاد

چرا چندشم نمیشه؟

+ اگه توی این جامعه با این مذهب و فرهنگ 

اگه تو این خانواده با این اعتقاد و رسوم

اگه اینجا و اینجوری متولد نمیشدم

الان چجور آدمی بودم؟!

یکم‌ترسناکه

یکم جذاب

ولی عجیب!

اینکه کجا و کِی و کی بدنیا اومدم خودش جای بحثه

اینکه دنیا از من چی میخواد

من از دنیا چی میخوام

اصن چیا باید بخوام؟

دنیا بدون خدا فقط ی جنگل تاریکه ک هرچی میدوی توش بیشتر گم میشی و بیشتر دور...

ولی خدا مث یه نور میمونه.مث نور خورشید!

وقتی هست یهو همه چیز روشن میشه و مشخص

همه چیز شفافِ شفاف

خودتو ازم نگیر... من جنبه شو ندارم