۶۰ سالگی
تو این لحظه دلم خواست ۶۰ سالگی زندگیم رو تجربه کنم
سنی ک احتمالا مراحل مهم زندگیم رو پشت سر گذاشتم
ازدواج کردم
بچه دار شدم
بزرگشون کردم
حتا ازدواج کردن و تنها شدم
شاید نوه هم داشته باشم
بلاشک خیلی وقته ک بعلت لرزش دست و کمردرد و گردن درد خودمو بازنشست کردم ازکار
احتمالا یه دونه ازین شال های سه گوش بافت هم رو شونمه ک امیدوارم همینی باشه مامان برام بافته
نشستم روی یکی ازین صندلی هایی که تاب میخورن(اسمش یادم نیس)
شاید دارم یه موسیقی بی کلام گوش میدم
یا یه آهنگ قدیمی(البته انقدر اهنگا بی محتوا شدن ک نمیدونم ارزششو دارن که بعد ۳۰ سال گوش بدم یا نه)
شایدم یه عینک ته استکانی زدم(بخاطر کارم قطعا چشمام خیلی ضعیف خواهد شد) و دارم کتاب میخونم
امیدوارم همش منتظر بچه هام نباشم که بهم سر بزنن
بعد ب زندگیم نگاه کنم
ب همه سالهایی ک گذشته
ب تصمیماتی ک گرفتم
جاهایی ک رفتم
کارایی ک نکردم
کاش حسرت های زندگیم زیاد نباشن
کاش از زندگیم راضی باشم
تمام عمرمو شرمنده خدا نباشم
این اولین باره ک ۶۰ سالگیم رو تصور میکنم. تا قبل از این از پیر بودن بدم میومد
اگه پیر بشم و هنوز همین باشم چی؟
کاش تو پیری رسیده باشم به چیزایی ک الان آرزو دارم
کاش هم من از خدا راضی باشم هم خدا از من
کاش اون موقع ۳۵ سال باشه ک آقا ظهور کرده باشن...
چقدر حرف دارم برای گفتن ب نوه هام
من و این کوچه بن بست تو را کم داریم
ترسم آن لحظه بیایی که جوانت پیر است...
شصصصصصصت سالگی
خیلی نزدیکه ها :(
هععععی
:)