فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۳

بااااید بتونی!

جلسه قبل از وقتی نشست روی صندلی غر زد. لباشو چسبوند به هم نمیذاشت حتا سوند ببرم توی دهنش! ولی وسطای کارم که رسیده بود هی قهقهه میزد و شوخیش گرفته بود.

این بار بدتر از سری قبل شده بود. میگفت دو سه روز درد داشته دندونم و باز نمیکرد دهنشو. بعد از تلاش های فراوان راضیش کردم و باورم نمیشد که راضی شده!

مدام  بی تابی میکرد و نمیذاشت تلاش کنم برای درآوردن روکش ولی من گفتم ساحل تو باااااید بتونی! مامانش رو فرستادم بیرون و سخت تلاش کردم و دوباره شد همون بچه شیطون قبل. دوباره میخندید. بالاخره قلقش دستم اومد و تونستم روکش رو دربیارم. در عرض چند دقیقه موفق شدم روکش مناسب رو براش انتخاب کنم و بذارم و تمام!

یک هفته بود شبا قبل خواب آرامش نداشتم. میترسیدم از اینکه نتونم همکاریشو جلب کنم.نتونم روکش رو دربیارم.نتونم روکش مناسب بذارم...

ولی من تونستم! مثل هرباری که به یه چالشی وسط کار خوردم و تمام وجودم پر استرس شده ولی به خودم گفتم تو مسئولیت این درمان رو داری و باید بتونی! و تونستم.

خوشحالم و از وقتی استاد جانم خطاهای کارم رو بهم گفت روکش گذاشتن برام راحت شده. انقدر که دوست دارم هی پالپو کنم روکش بذارم.

توی نیم ساعت تونستم سه تا دندون یه جوجه رو ترمیم کنم و اینم رکورد خیلی خوبی بود.

ساحل خودتو دست کم نگیر. باید بتونی!

۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۵:۲۹

بقول تو forced life

بالاخره با اون درمانگاه جدید برای کار قرارداد بستم. نمیدونم از پس دو شیفت برمیام یا نه ولی دیگه تحمل این احوالات بیهوده رو ندارم.

اگه برم سرکار کمتر فکر میکنم و کمتر توی این حال افسرده غوطه ور میشم.

یه هفته س با فکر اون  ssc شب ها خوابم نمیبره. یا امروز یا فردا زنگ میزنم درمانگاه میگم بهش وقت بدن بیاد عوضش کنم. دارم دیوونه میشم از فکرش

+ میخوام پیشنهاد بدم داوطلبانه این بار خودم برم پیشش. من باید با ترس هام مقابله کنم و البته با فرهنگی که بنظرم منطقی نیست!

بپذیر که تو میتونی تنها سفر کنی و هیچ کس جرات نداره به تو آسیب بزنه! حتا اگه چنین مسئله ای هم باشه باز باید بتونی و باید از پس خودت بر بیای!

این اولین باره که میخوام این راز رو به این شکل عمومی بنویسم. شاید چون سالهاست سعی کردم روحم رو ترمیم کنم و حالا جرات نوشتنش رو پیدا کردم. گرچه یک بار به طور کلی برای یک نفر تعریف کردم

تمام زندگی من بخاطر چنین موضوعی تحت الشعاع قرار گرفت. چرا؟

داستان از اون شب شروع شد که من و اون با هم تنها شدیم و من فقط ۷ سالم بود... نمیدونم چرا خیلی بی ربط من رو سمت خودش کشید و ازم پرسید: راستی تو میدونی زن و مرد چطور بچه دار میشن؟! ذهنم درگیر شد و گفتم نه! اون هم شروع کرد به توضیح تفاوت آناتومی اندام تناسلی زن و مرد و بعد نحوه تشکیل نطفه رو برام توضیح داد. حقیقتا شوکه شده بودم و توی فکر بودم‌. من تا اون سن هیچ اطلاعی در این باره نداشتم حتا نمیدونستم اندام تناسلی پسر ها متفاوته! بعد از توضیحات حالا به شکل عملی پوزیشن های رایج رو با من اجرا کرد و بهم آموزش داد. من باز همونطور گیج بودم و فقط گوش میکردم به حرفاش... 

بعد از اون شب که یادم نمیاد دیگه اتفاقایی افتاد کارش شده بود اینکه به هر بهانه ای وقتی باهم تنها هستیم من رو روی پاهاش بنشونه و تو بغلش بگیره و بعد وارد سایت های مختلف بشه. مدام داستان های کوتاه سکسی رو برام میخوند و بعد شرح میداد یا عکسای مختلف یا فیلم های پورن پلی میکرد و جزئیات رو برام شرح میداد. ذهن من مدت ها توی شوک بود و حتا ایده ای ندارم که چه مدت این اتفاقات افتادن! رمان های بزرگسال بهم میداد و میگفت بخون که البته مامانم فهمید و ازم گرفت. من جرات نداشتم با هیچکس درباره این موضوع حرف بزنم و دسترسی به اطلاعات بیشتری هم نداشتم چون منبع من اون بود! متوجه نمیشدم چه اتفاقی داره رخ میده و چرا؟ فقط احساس گناه میکردم. یه روز توی یک لحظه نمیدونم چی شد که انگار خدا به فریادم رسید و وسط پورن سرم رو برگردوندم. هنوز یادمه چطود به زود مجبورم میکرد به مانیتور نگاه کنم و من چطور دست و پا میزدم و ممانعت میکردم.... و البته بعد از اون روز دیگه ادامه نداد، اما من دیگه اون بچه ی سابق نبودم. ذهنم مدام شروع میکرد به تصورات مختلف و صحنه های پورن رو بازسازی میکرد یا سناریوهای سکسی میساخت. الان میفهمم که اون لحظات برانگیخته میشدم! من نمیفهمیدم چرا ولی چون حس جالبی بهم میداد ادامه میدادم!!

توی مدرسه با همکلاسی هام صحبت کردم و اونا هیچی نمیدونستن تا دو سه سال گذشت و کم کم یعضی هاشون یه چیزایی فهمیده بودن. روابط دوستانه م و بازی های بچگیم به گند کشیده شده بود! چرا؟ چون مدام درحال تست اندام تناسلی هم بودیم و کنجکاو اون احساس خوب و جالبی که بهمون دست میداد! کنجکاو اندام تناسلی پسرها هم بودیم و مثلا یه روز داداش کوچیک یکی از دوستام رو چک کردیم!

توی دوره راهنمایی هم همین داستان ها تکرار میشد و حالا همه بیشتر میدونستن. من هرگز به کسی نگفتم که توی ۷ سالگی پورن دیدم یا فلان اتفاق برام افتاده.... اما ذهن ماجراجوم مثل همه ی هم سن هام بشدت درگیر بود با این تفاوت که خاطراتی هم داشتم! بعضی دوستی های اون دوره هم به گند کشیده شد....

به دبیرستان که رسیدم خب عاقل تر شده بودم و وارد یه محیط جدید با دوستای جدید شده بودم. حالا حسی که داشتم حس ناپاکی بود! حس میکردم به همسر آیندم خیانت کردم و مقصرش اون آدم مریض بوده که اون کار هارو با من کرده. از تصور پوزیشن هایی که باهاش گرفتم گاهی شب ها گریه میکردم و حس هرزه بودن داشتم. گاهی تصمیم میگرفتم هرگز ازدواج نکنم!

شاید ۶ سال طول کشید تا بفهمم من هرزه نیستم. فقط قربانی بیماری جنسی اون آقا شدم.. و حالا چند سال از دانشگاهم میگذشت و البته به دلیل حس گناه و کثیفی که داشتم دوباره خودم رو وارد روابط آلوده کرده بودم.... 

خیلی طول کشید تا بفهمم من کثیف نیستم.خیلی طول کشید تا مسئولیت زندگیم رو بپذیرم و بفهمم اشتباهاتم تقصیر اون آدم نیست و من با انتخاب های اشتباه خودم زندگیم رو آلوده کردم. خیلی طول کشید تا کمی از شرمندگی و تنفری که نسبت به خودم داشتم کم بشه. که بفهمم پدر و مادرم مسئولیتشون رو درست انجام ندادن. خیلی گذشت تا یاد گرفتم خودمو سرزنش نکنم...

یه بار تا پای ازدواج پیش رفتم و این موضوع پررنگ شد و انقدر آزارم داد که فقط گریه میکردم...

اما حالا من توی ۲۵ سالگی یادگرفتم خودمو باید ببخشم. گرچه مثل تمام این سالها هنوز وقتی من رو به آغوش میکشه خون توی بدنم یخ میزنه و مو به تنم سیخ میشه و سیگنال های تنفر فرستاده میشه به مغزم... اما میتونم بهش لبخند بزنم هنوز و میدونم بخشیدمش. 

گرچه هربار که دوباره یادم میاد باهام چه کرده هق هق گریه هام رو خفه میکنم... مثل امشب که فهمیدم چرا من رو روی پاهاش مینشوند... یادم اومد که برای یکی تعریف کرده که منو از یک سالگی روی پاهاش میذاشته چون از وزن من لذت میبرده و تحریک میشده و من بابت این موضوع همیشه از جسمم متنفر بودم....

من حالا همه اون مسائل رو پذیرفتم و ازدواج سالمی انجام دادم اما هنوز خیلی چیزا من رو رها نمیکنه... هنوز چیزایی توی رابطه با همسرم هستن که برم تداعی گر خاطرات تنفرآمیزم هستن! 

همسرم حس میکنه من کمی سردم و من مطمئنم این پیشینه ی احساس گناه جنسی بشدت روی احساس من تاثیر داشته!

من همیشه حس کردم یه موجود کثیفم و چون همیشه این مسائل رو پنهون کردم حس میکنم یه آدم دو رو هستم که ظاهر من رو به خوبی میشناسن اما باطنم رو هیچکس نمیتونه حدس بزنه

این حس تنفری که به من هدیه شده یک عمر باعث شده خودم رو کم ببینم!

حالا میخوام بنویسم تا باهاش کاملا روبرو بشم چون انقدر قوی شدم که بتونم باهاش مواجه بشم!

من کودکی بودم که به افکار دوران کودکی من تجاوز شده!

که تمام زندگیم تحت تاثیر چیزی بوده که خواست من نبوده!

ولی باید باهاش روبرو بشم و بفهمم من فقط یه قربانی بودم نه یه گناهکار!

بفهمم من دوست داشتنی هستم.بیشتر از اونی که حس میکنم!

+ همیشه به این فکر کردم که اگر اونموقع ممانعت نمیکردم چه سرنوشتی منتظرم بود؟ تنها نیرویی که باعث شد بتونم مقاومت کنم اونجا فقط خدا بود... چون من هییییچ توانی نداشتم برای نه گفتن

+ هنوز تمام اونچه که دیدم و شنیدم شفاف توی ذهنم ثبت شده و هروقت سراغم میاد حالم بد میشه یه مدت

+ ساحل نازنین من.... تو پاکی! خودت رو ببخش

+ الان که میخوام اینو پست کنم هنوز میترسم از قضاوت ها هرچند اینجا یک هویت مجازی دارم نه حقیقی. شاید این راهی باشه که بتونم با خودم آشتی کنم و با این رازداری ۲۵ ساله بجنگم. شاید قدرت این هیولا به راز بودنشه! 

شاید این چینی بند زده روحم به آرامش برسه...

۰۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۹

استادِ عزیزِ جواب بده

بعد گذاشتن ۴ تا ssc  فهمیدم اشتباه کردم که هرکدوم رو نیم ساعت تراش دادم☹

ساحل عزیزم برای یاد گرفتن باید تلاش کنی!

تحمل کن این سختی رو و یادبگیر از لحظات

۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۸:۰۹

روزگار کرونایی

الان حالم بهتره یکم

اومدم سرکار و مریض وقتی که هیچ ویزیت هم ندارم!

فقط یه ادامه درمان که اونم جواب نمیده تلفنشو فعلا

اما میخندم:)

بیش از سه هفته بر من گذشته که با هرعلتی احساس دلتنگی میکردم و میزدم زیر گریه. صبح تا ظهر میخوابیدم که زمان کمتری رو حس کنم. باقی وقت رو به کارهام میگذروندم و حتا گاهی دوباره میخوابیدم تا ۴ بشه و برم سر کار تا ۱۰ ۱۱ شب. بعد خوشحال از اینکه دیگه آخر شبه و میتونم برم توی غار تنهاییم.

+ مامانم هر چند روز یه بار از یه مسیری ازم میپرسه چقدر درآمد داری و من هربار طفره میرم. خوشم نمیاد درآمدم رو بگم به کسی حتا مامانم... گرچه یه صحبتی پیش اومد و به مهدی گفتم چقدر گرفتم ولی اون همسر منه و گردش مالیش رو برام شفاف سازی کرده بارها!

چه اصراریه که از حقوق هم مطلع باشیم؟ حالا کم یا زیاد! کم باشه بنظرش میخواد غصه بخوره زیادم باشه هی میشینه به فکر کردن که پولتو چکار میکنی پس؟ فلان کارو نکنی بسان جا خرجش نکنی:/

یه چیزایی از جهان سوم قشنگ نیست!