روزگار کرونایی
الان حالم بهتره یکم
اومدم سرکار و مریض وقتی که هیچ ویزیت هم ندارم!
فقط یه ادامه درمان که اونم جواب نمیده تلفنشو فعلا
اما میخندم:)
بیش از سه هفته بر من گذشته که با هرعلتی احساس دلتنگی میکردم و میزدم زیر گریه. صبح تا ظهر میخوابیدم که زمان کمتری رو حس کنم. باقی وقت رو به کارهام میگذروندم و حتا گاهی دوباره میخوابیدم تا ۴ بشه و برم سر کار تا ۱۰ ۱۱ شب. بعد خوشحال از اینکه دیگه آخر شبه و میتونم برم توی غار تنهاییم.
+ مامانم هر چند روز یه بار از یه مسیری ازم میپرسه چقدر درآمد داری و من هربار طفره میرم. خوشم نمیاد درآمدم رو بگم به کسی حتا مامانم... گرچه یه صحبتی پیش اومد و به مهدی گفتم چقدر گرفتم ولی اون همسر منه و گردش مالیش رو برام شفاف سازی کرده بارها!
چه اصراریه که از حقوق هم مطلع باشیم؟ حالا کم یا زیاد! کم باشه بنظرش میخواد غصه بخوره زیادم باشه هی میشینه به فکر کردن که پولتو چکار میکنی پس؟ فلان کارو نکنی بسان جا خرجش نکنی:/
یه چیزایی از جهان سوم قشنگ نیست!