فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۳ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۵

گوشی شوهرتو دلسرد میکنه!

مامانم همیشه من رو از صمیمی شدن با دوستام ترسونده

شاید بی تاثیر نبوده روی شکستی‌که یه‌دوره ای توی این مسئله خوردم...

ولی یاد گرفتم درست ارتباط برقرار کنم و مشکلم حل شد

حالا که بعد از یه دوره افسرده شدن بعلت فقدان دوست و تعویض محل و سبک زندگی ۳تا رفیق پایه پیدا کردم و ۵ ماهه باهاشون بهم خوش میگذره و کمکم کردن تو کار هام؛ باز هشدار های مامان شروع شده! این بار به این شکل که چرا باید با اونا بری باشگاه؟ چرا میری خونشون؟ همسراشون اذیت میشن! تو با این رفت و آمدا چطور میخوای فردا شوهر داری کنی؟ زندگیت شرد‌میشه سرت تو گوشی باشه! و....

اینه که الان هربار برای بیرون رفتن و دورهمی داستان داریم

بعد یک هفته که باشگاه هماهنگ شدیم من نتونستم هنوز برم ثبت نام

ناراحتم چون میخواستم این چند‌ماه باقیمونده که کنار دوستام هستم باهاشون بهم خوش بگذره... بعد عروسی دوباره از دست میدمشون...

چرا از مامانم شکایت بردم پیش دوستام؟ احساس گناه میکنم...

درستش همونه که یه مدت فاصله بگیرم از این گروه دوستی تا هم مامان آروم بگیره ذهنش هم خودم تحت کنترل خودم باشم

چقدر بده که درباره خیلی چیزا نمیتونم با مهدی درد و دل کنم یکم آرومم کنه

مثل کار مثل دوستام مثل مشکلات اقتصادی یا حرف و حدیث ها...

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۸

انگار تنهایی بیشتر بهم میسازه

دلم میخواد چند روزی کمتر بیام فضای مجازی

واتس آپ و اینستا و...

رمانمو تموم کنم.زبانمو ادامه بدم.درس خوندنو دوباره شروع کنم

باید از اون گروه دوستی بیام بیرون

۱۹ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲

مامان من بزرگ شدم!

دوست دارم سبک زندگیم کاملا دست خودم باشه و مراعات های بیشاز حد باعث نشه چیزی باشم که نمیخوام!

نمیتونم چیزی بگم چون هر برداشت و عقیده ای که مادر من داره دلیلش شرایط و عقایدیه که با اونا بزرگ شده و یک عمر زندگی کرده!

فقط به این فکر میکنم که نکنه یه روز بچه ی خودم رو مجبور کنم جوری زندگی کنه که من صلاح میدونم؟ نکنه اونو به زمان خودش تربیت نکنم و بخوام مثل نسل خودم باشه؟

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۲

عهدی برای دلدادگی

حس من قبل یا بعدش تغییر کرد؟ نه

حس اعتماد و علاقه من تو حالت حداکثری برای ازدواج بود

با این که از ازدواج میترسیدم اما این حس خیلی متفاوت بود...

من انتخاب کردم با کسی برای زندگی عهد ببندم که دوستش داشتم!

میخواستم کنارش لحظه هام بگذره!

تو ایده آل ترین حالتی که میخواستم پیش رفت همه چیز...

از دوره آشنایی تا نامزدی تا عقد...

خداروشکر که با اطمینان قلبی بهم رسیدیم...هر دو :)

همه چیز از حالت کلیشه خارج شد برای ما و این قشنگ ترین اتفاق بود هرچند سختی های زیادی همراهش داشت...

برای دختری مثل من که با این عقاید مذهبی و شرایط خانواده بزرگ شده یه شروع کاملا متفاوت بود و همین که تونستم خیلی از هنجار های بی مفهوم رو بشکنم و به روشی که دوست داشتم ازدواج کنم برام کافی بود:))

میخواستم از حس خوبم بنویسم... اما الان وصف حالم فقط دلتنگیه....

همه چیز تو بهترین حالت بود...همونی که میخواستم

خداروشکر که برام اینجوری خواست

بند بند وجودم دلتنگه...

بعد سه ماه دیدمش چرا انقدر کوتاه ولی؟

این ۵ روز برام قدر یک ماه زندگی کردن بود...

۱۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۴

به وقت چادر سفید

حس عجیبی دارم

مثل جا موندن یه مرحله

یا جابجایی دو عدد پشت سر‌هم

نباید اینجوری میشد هرطور فکر میکنم...

الان ذهنم‌باید درگیر مسائل ساده تری میبود نه؟

انگار که شوک شده باشم

۰۹ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹

درگیر چی بپوشم ها!

دلم میخواد یه شب ساعت ۸ بخوابم تا صبح...

خسته ام و پر از فکر و کلی کار برای انجام دادن

دلم و منطقم میگه ساده ترین حالت رو برگزار کن

همه میگن فداکاری الکی نکن. بیجاست

استرس و فشار روی مهدی مهم تره یا حرف بقیه؟

اما نکته ای که امشب یاد گرفتم این بود که از طرف خودم نگم اینک نمیخوام اونو نمیخوام!

چون انگشتر نشونی که مهریه م بود کنسل کردم ولی دلم نمیاد چیزی به جاش بگیرم و یکسری غر باید تحمل کنم....

کاش منم مثل اون سرکار رفته بودم و میتونستم یه جاهایی از خودم مایه بذارم...

اینکه من میخوام یه حلقه سنگین ولی ساده بردارم بدون انگشتر نشون چرا انقدر باعث حرف و حدیث شده؟

+ خوابم نمیبره شب ها و بشدت در آرزوی خواب شب هستم:(

ساعت ها غلت زدن در تخت خواب و بیخوابی...

+ ممنون که خودتون یادم میندازید... ممنون که با تمام بی کفایتی من حواستون بهم هست...

این رشته به مو هم برسه نباید پاره بشه...

چون شما هم هوامو دارید!

تو فکرم، ناراحتم

آخرش مجبورم کرد تقریبا اونجوری که دوست نداشتم باهاش حرف بزنم...

مطمئنش کردم که بحث جدیه و بقول اون داماد لفتش نداده:/

قبلا بارها پیش اومده که مستقیم یا غیر مستقیم به کسی بگم نه،

ولی این بار یکم خودم رو مقصر میدونم... چون شاید رفتار مهربون تر من باعث شده چنین برداشتی داشته باشه... یا اعتماد به نفس کاذب خودش! نمیدونم

گفت من همیشه به کلاس ها هم دیر میرسیدم :(

امیدوارم آدم درستش رو بالاخره پیدا کنه...

+ فقط با همه این اوصاف برام سواله که اگر انقدر علاقه داشت چرا همون پارستا نگفت؟ گرچه بازم جواب من بهش همین بود ولی حداقل حس حسرت نداشت...

الان هر حرف و نکته و سوال اضافه ای دوباره براش سوءتفاهم ایجاد میکنه...

احتمالا فکر میکنه میخوام بپیچونمش!

مثلا شاید تو ذهنش میگذره که من دلخورم از این که چرا وقتی یه چیزایی بین ما بوده و من باهاش دعوا کردم چند ماه بعد رفتی به دوستم پیشنهاد دادی

یا مثلا فکر میکنه از اینکه من دوستش داشتم و دوستمو به من ترجیح داده دلشکسته شدم

یا حتا فکر میکنه من الان هم ازش خوشم میاد ولی چون به دوستم پیشنهاد داده قبولش نمیکنم

احتمالا اینطور برداشت کرده که کل جریان نامزدی من دروغه و فقط دارم براش ناز میکنم!

وگرنه چه دلیلی داره هی پیام بده بپرسه چی شد؟ 

+ اینکه چرا اصلا فکر میکنه من بهش احساسی داشتم که کلا یه بحث دیگه ست! من هیچوقت حتا نخواستم تصورش رو بکنم که با این آدم باشم! یک درصد هم شبیه چیزی که من میخوام نیست!

پس چرا یه همچین چیزایی توی ذهنش شکل گرفته؟ من که  تا حس کردم داره احساس صمیمیت میکنه و ممکنه برداشتی داشته باشه بصورت کلی ارتباطم رو قطع کردم باهاش!

نگرانیم اینه که پیامش رو مهدی ببینه و فکر کنه بین ما چه خبر بوده! من نمیدونم چرا این بشر یه جوری حرف میزنه از گذشته و الان که انگار یه رابطه ی طولانی مدت داشتیم و ازش خارج شدیم!

+ نه دوست دارم بی ادبانه جوابش رو بدم یا بلاکش کنم، نه میخوام مستقیما باهاش حرف بزنم و بگم بابا من نامزد هم نداشتم عمرا به بودن با تو فکر میکردم بیخیال ما شو:/ ممکنه عزت نفس یا غرورش رو آسیب بزنم...

جوابشو نمیدم این شاید بهتره