چند شب پیش دلم خیلی میخواست بنویسم.حرف های زیادی به ذهنم میرسید.اما حالا بادم نمیاد حتا درباره چی بودن...
توی بچگی شدیدا از تاریکی میترسیدم و خب این طبیعی بود.از دوم دبیرستان که بصورت جدی شروع کزدم به درس خوندن ترسم کمتر شد چون هرشب مجبور بودم تا دیروقت تنهایی بیدار باشم و درس بخونم...اونم توی اون اتاق ترسناک و قدیمی که دیوار ی سمتش کاملا پنجره و در بود و با کوچکترین بادی به لرزه درمیومدن و توی سکوت اتاق واقعا ترسناک بود! و من هر چند دقیقه یک بار ساکت میشدم و به صداهای اطرافم گوش میکردم ک نکنه کسی وارد خونه شده باشه و نفهمیده باشم! هربارم کلی میترسیدم و خیال پردازی میکردم!!! اما تابستون سال سوم اتاقم عوض شد و منم جسورتر! هرشب همه ی پنجره هارد=و باز میاشتم و قبل خواب یک ساعتی به ماه خیره میشدم...خلاصه ک تزسم ریختغ بود هرشب تا نیمه شب تنهایی بیدار بودم و تنهایی میخوابیدم...وای ک چ شبای خوبی بودن....حس میکنم ازشون نهایت لذتی ک میتونستم و بردم...
و اما حالا فکر میکنم یک سالیه ک از تنهایی میترسم و علتش احتمالا تنها نخوابیدنم توی این مدته.تابستون سه شب تنها توی خونه بودم.تنها سحری و افطاری خوردم...و واقعا ترسناک بود.دو شبش رو تا صبح گریه میکردم!
انقدر لوس شدم ک بارها سعی کردم خودمو توی تنهایی اروم کنم و خوابم برده اما از خواب پریدم!! البته کابوس های این چند ماه هم بی تاثیر نیستن توی بدخوابیم...کابوس های مسخره و بی سرو تهی ک وقتی بیدار میشم دلم میخواد ن خواب باشم ن بیدار و تا اخر روز کاملا گیجم!
حالا من مجبورم یک هفته ای رو توی یک طبفه تنها بخوابم! دیشب اونقدر با گوشی ور رفتم تا ب مرز بیهوشی برسم و زود خوابم ببره.امشبم خودمو با اینجا سرگرم میکنم بلکه نترسم تر از تنها خوابیدن ترس بدیه که گریبان گیر من شده و باید دوباره از خودم دورش کنم...
این یک هفته تمرین خوبیه برام. زندگی تنهایی رو دویاله ک فراموش کردم و بخاطر همین شدیدا گیجم. من ی مدت طولانی تنها زندگی کردم ولی الان یادم نمیاد چطور! فراموش کردم ک قبلا چ میکردم و الان تمام تلاشم اینه ک مسیر درست رو انتخاب کنم و ب سمت آشفتگی و افسردگی کشیده نشم...
+ احساسات جدیدی تو وجودم در حال شکل گرفتنه ک حسابی نگرانم میکنه...
ی حس عحیب.... حسی ک نمیدونم ازش فرار کنم یا بهش تن بدم.
باید پرو بال بدم یا سرکوب کنم...
نمیدونم با خودم چند چندم!