سکوت طولانی تر
اون کار رو نکردم
چون امیدی نداشتم که تاثیر خاصی داشته باشه در جهت مثبت
اما در جهت منفی باعث انزجار میشد و شاید بدتر شدن شرایط...
نمیدونم کار درستی کردم یا نه
اون کار رو نکردم
چون امیدی نداشتم که تاثیر خاصی داشته باشه در جهت مثبت
اما در جهت منفی باعث انزجار میشد و شاید بدتر شدن شرایط...
نمیدونم کار درستی کردم یا نه
دو ساعتی هست که سردمه و میلرزم
انگار این استخون از لای این زخم هیچوقت خارج نشده
من فقط فکر میکردم درش آوردم و دردش کمتر شده...
اما انگار عفونی بوده و به بقیه هم سرایت کرده
شاید فقط من بدونم چی به سرت اومده
شاید فقط من بدونم زندگی کردن با یه آدم مریض و روانی چه حسی داره
شاید همه تو رو قضاوت کنن ولی من بدونم چیشد که این شدی
چیشد که این تصمیمات رو گرفتی
چیشد که معصومیتت از دست رفت
و کی این کارو باهات کرد!
افتادم سر یه دو راهی که هیچوقت تصورش رو هم نمیکردم که به همچین راهی فکر کنم
افتادم یه جایی که انگار دارم کابوس هامو زندگی میکنم
حالم بدتر از اونیه که حتا بفهمم چقدر حالم بده
کمتر از دو سال از آخرین کابوسم گذشته و من فکر میکردم از این بحران گذر کروم
فکر میکردم اگر بپذیرم یا باهاش کنار بیام دیگه آرامش پیدا میکنم
به اینجاش فکر نمیکردم
اینکه این کابوس رو توی زندگی عزیز ترینام ببینم
حالا من خودم رو حتا در نقش مقصر میبینم!
این من بودم که سکوت کردم اینهمه سال
این من بودم که خواستم آبروی یه آدم عوضی رو بخرم
منی که بعد از نحسی که تو زندگیم آورد هیچوقت فکر نکردم پاک و معصومم
یک عمر با خود سرزنشی و احساس گناه زندگی کردم
اما تحملش کردم و بهش غلبه کردم
حالا صدبرابر بدتر از کابوس خودم رو دارم میبینم
آتیشی که برای من در حد شعله شمع بود حالا سر کشیده و درختی رو به آتیش کشیده
شاید اگر من تلاشی برای خاموش کردنش کرده بودم....
نمیدونم! اما شاید حداقل کمتر خودم رو سرش میکردم
حالم بدتر از همیشه س
و برای من مردن قابل تحمل تر از این فاجعه بود
اگر زبون باز کنم خودم رو شاید سبک تر کردم
اما بار سنگین قلب عزیزم رو چند برابر میکنم
چطور میتونم برای کسی که میدونم آنقدر دلسوز و مهربونه از رنج تمام زندگیم بگم؟
چطور میتونم چیزی که یک عمر توی وجودم حبس کردم فاش کنم
میتونم نگم و بذارم به همین راحتی قضاوت بشه
میتونم بگم و حداقل سایه سنگین قضاوت هارو سبک تر کنم
کاش همه ی اینا دروغ بود
کاش این دو روز جزو عمر من نبود
کاش هیچوقت چیزی نمیفهمیدم
اگر ترس از خطری برای سلامتیش نداشتم احتمالا همه چیز رو میگفتم
خدایا
من بدترین آدم روی زمین
اما طاقت این فشار روحی رو ندارم
من نمیتونم درحالی که میدونم اون کثافت چطور با زندگی اون بچه ها بازی کرده چشمامو ببندم و مثل همه قضاوتش کنم و غرق شدنش رو تماشا کنم
ای خدایی که منو نجات دادی
ای خدایی که لایق لطفت نبودم و دستت از غیب اومد و منو از باتلاق کشید بیرون
تو رو قسمت میدم به اسمت
اونم از شر این کثافت نجات بده
دو ماه میگذره از آخرین پستم
تو این دو ماه تجربه های تلخی داشتیم...
روزا و شبای سختی داشتیم
وقتایی که از صدای شلیک خیابونای اطراف میترسیدم
دختر و پسرهایی که میپیچیدن تو کوچه و میدویدن و شعار میدادن
همسایه ای که بعد تر هر شب پنجره رو باز میکنه و یه شعار تکراری فریاد میزنه
بحث های هرروزه
احساسات و تجربیات منفی
الان دیگه مطمئنم حداقل حالا حالا ها خبری نیست
نمیدونم اتفاق بعدی که قراره موج جدید ایجاد کنه چیه؟ کشته شدن کدوم بچه؟جوون؟ مادر؟ پدر؟
مثل همیشه مردم کرخت میشن
مثل همیشه یه اتفاق وحشتناک میفته و همه شوکه میشن اما ادامه پیدا میکنه و کم کم همه یاد میگیرن باهاش زندگی کنن
احتمالا اینم میشه یکی از اونا
مثل گرونی دلار که هر مرحله شوک داد ولی همه مجبور شدیم کنار بیایم
مثل افزایش قیمت بنزین و اون اعتراضات و افرایش قیمت همه چی
مثل هواپیما مثل ترور های مختلف
مثل همه اون چیزای تلخی که تجربه کردیم و رنج بردیم و الان حتا تو خاطرم نیست
با اینا هم وفق پیدا میکنیم!
این دو دستگی و فحاشی ها
نگاه سنگین با حجاب و بی حجاب به هم
تهمت های مردم به هم
نفوذی و آشوب گر و جیره خور نظام و...
احساسات متناقض برای یه احساس ملی مثل برد فوتبالی که نشد ملی شادی کنیم
آخر اینهمه نفرت پراکنی و چند دستگی قراره چی بشه؟
+این چند وقت خیلی تلاش کردم نظرات مقابل نظر خودم رو گوش بدم شاید تونستم درک کنم... اما اعتراف میکنم نه تنها خودم بلکه بیشترمون ته بحث بادمون میره هردو انسانیم و باید به هم احترام بذاریم... حرف هامون از علاقه نمیاد. اختلاف کینه رو میسازه و بهم فحش میدیم
هرچی فحش رکیک تر تخلیه احساسی بیشتر
یارگیری میکنیم واسه عقاید
خودی و بیگانه میسازیم
چرا ماها جوری بزرگ نشدیم که اول همو دوست داشته باشیم و بعد هم همو تحمل کنیم؟
چرا من نوعی انقدر زود جوش میارم؟
حس میکنم دارم بزرگتر میشم
یه نگاهی هست که خیلی قشنگ تره
آرزو میکنم اونو همه باهم تجربه کنیم
همه باهم یاد بگیریم
چقدر ضعیفم واسه این نگاه
میگم من دوست ندارم جوب خون راه بیفته. کسی که بدون قدرت آتیش زدن و آجر پرت کردن بلده مسیر درستی نداره. اگه برسه هم چیزی بهتر از الان نمیسازه
میگه انقلاب خرج داره. خون داره. جون داره. موشک خوردن داره. ویران شدن داره
میگم خواستگاه انقلاب نباید کینه باشه. دشمنی باشه. باید عشق به وطن باشه. عشق به هم وطن باشه. ساختن و آباد کردن باشه
میگه راست میگی. این انقلاب شکل هم بگیره محکوم به شکست. اما برای این رشد باید بارها و بارها این هزینه داده بشه
میگم اگه چیزی به اسم ایران نموند که بخواد رشد کنه چی؟ اگه طالبان و داعش و عربستان هرکدوم یه لقمه گرفتن از گوشت این گربه چی؟
میگه آره هرچیزی ممکنه. شاید هم ایرانی نموند
میگم من حاضر نیستم هزینه بدم برای به دست آوردن هیچ. این خوب نیست ولی اون افتضاح. درستش پیکرتراشی حکومت
میگه تو طرفدار حکومتی ظالم باقی نمیمونه و....
میگم باشه اصلا من طرفدار حکومت ولی اگه عقیده شون با تو میخونه جسارت داشته باش رگ گردنت اینجا باد نکنه برو تو خیابون شعار بده خون بده جون بده بهای انقلاب بده
میگه راست میگی خودت برو از مزدورای باتوم به دست حکومت دفاع کن کمکشون کن ببین چجوری بزنند جلوشون سبز بشی
میگم مگه روانی ام. چرا برم اونجایی که جای من نیست.شعار من نیست
میگه روانی خودتی! چرا به من میگی برو شعار بده بعد میگی روانی هستی اگه بری
میگم من کی گفتم تو روانی هستی؟ خودمو گفتم
میگه بس کن حوصله ندارم خستم خوابم میاد
میگم خب بخواب
میگه پس حرف نزن
و میخوابه. و نمیخوابم.
و نمیدونم قراره چی بشه. روزی هست که این تنش ها تبدیل به انقلاب بشه؟ قرار چه بلاهایی سر وطن بیاد؟ قراره چندتا هم وطن خون بدن؟ چندتا زندگیشون تباه بشه؟
قراره چقدر از پیشرفت عقب بمونیم و مشغول جنگ داخلی باشیم؟ اصلا چیزی به اسم وطن میمونه؟ اگه گوش و دست و پای این گربه بریده بشه اسم ایران کجای تاریخ می مونه؟
خیابون پر شیشه. نرده های آهنی کنده شده. سطل آشغال ها چپه شده یا سوخته. ماشین های سوخته کنار اتوبان و خیابون ها....
معترض تو خونه ش خوابه
مورد اعتراض هم خوابه
بیچاره رفتگر شهر که امشب وقت خوابیدن نداره
من دیگه قرار نیست خودمو تو تله نقص و شرم بندازم
من آدمی هستم که با همه شرم هام روبرو میشم
من آدمی هستم که به نقصم اعتراف میکنم و بعد سعی میکنم اونو برطرف کنم و خودمو ارتقا بدم
من آدمی نیستم که به این تله باج بده!
قرار نیست از فکر و ترس موفق نشدن یا تجربه شکست قدمی برندارم
من امروز دیدم که سخت بود کاری که دوسال عقبش مینداختم اما نه به سختی همه شب هایی که قبل خواب خودمو برای انجام ندادنش سرزنش میکردم و زودتر از این حرفا به فریادش نرسیدم
من عاشق اینم که نقص هام رو بشناسم تا بتونم با مرتفع کردنشون یه قدم جلوتر برم
من قرار نیست اون شخص ایده آلی باشم که در ظاهر میخوام به همه نشون بدم
بله! من نقص ها و شرم هایی دارم
اما براشون تلاش میکنم
+ من چند روزه یاد گرفتم اگر قرار کار جدید انجام بدم یا کاری رو ترک کنم نباید هدفم ترک اون باشه. بلکه باید خودم رو همچون آدمی تصور کنم و بعد تلاش کنم به خودم ثابت کنم که همونم
+ سرزنش و اگر و اما رو بذار کنار ساحل عزیزم. کاری که باید انجام بشه رو با تمام وجود انجام بده. اشکالی نداره اگر موفق نشی اما اینننن بده که از ترس موفق نشدن هی امروز و فردا کنی و مدام بهونه تراشی
+ساحل قوی خجالت نمیکشه. قراره اینو ثابت کنه
بعد از کلی وقت اومدم یه چیزی رو بنویسم
اینکه یه تصمیم جدی گرفتم و این حالم رو خیلی خوب خواهد کرد
با اینکه گاهی بشدت مایوس میشم و نا امیدی چنگ میندازه رو چشم انداز هام امااااا من تصمیم گرفتم مصمم باشم و کارم رو انجام بدم.
کلی پول دادم برای دوره دو ساله که بشینم درس بخونم و هرچقدر جدی تر میشم بیشتر روی علاقم مطمئن میشم
میدونم که قطعا خسته خواهم شد. میدونم سخته. میدونم ممکنه نا امید بشم اما تصمیم گرفتم بجنگم.
دلم تنگ شده واسه وبلاگ خوندن و نوشتن. شاید فاصله گرفتن از فضای مجازی باعث بشه بیشتر بنویسم. بهرحال تک تک این واژه ها برام می مونه و دوست دارم خوندن و نوشتنشون رو.
یه چیز جدید رو امتحان کردم از دیروز؛ کاپ! با اینکه بهش عادت نکردم هنوز ولی چیز باحالیه انگاری.
اینهمه سال درد و افسردگی و بی قراری بدنم توی پریود باز رنج و زحمتش کمتر از تحمل نوار آزاردهنده بود. حالا خیلی خوشحالم
اول اینکه دیروز کاملا نا امید بودم و بعد از کلی تلاش و عدم موفقیت میخواستم کف حموم بشینم گریه کنم. مشوق که هیچی تازه نیروی مایوس کننده هم وجود داشت از بیرون. ولی من انقدررررر تلاش کردم که تونستم و الان دو روزه به خودم افتخار میکنم:)
این روزا این مدلی ام که زندگی رو دوست دارم
اهدافم رو دوست دارم
مشتاقم تلاش رو برای رسیدن شروع کنم
آماده ام برای یه پرش بلند
از هر احساس منفی بیزارم
و البته تلخی های زندگی به اندازه شیرینی هاش برام دلچسب
سعی میکنم به یاد بیارم داشته هام رو
سعی میکنم خودمو ببرم با سمت رویا پردازی برای نداشته هام
سعی میکنم برنامه ریزی کنم برای بدست آوردنشون
اما همش یه اضطرابی دارم....
هرروز حس میکنم کم زندگی کردم
حس میکنم کم به بقیه میگم دوستشون دارم
حس میکنم بیشتر باید حواسم به خودم و بقیه باشه
هر لحظه نگرانم یکی از موهبت های زندگیم رو از دست بدم
چرا؟
+ دومین هشتم آذر که نیستی که تبریک بگم
انگاری گاهی ناسپاس میشم
شایدم دلگیر
شایدم واقعا بهم فشار زیادی داره وارد میشه
بهرحال من استاد نادیدهگرفتن شرایط سخت توی زندگیم
هرچی هست نه تنها مانعش نمیشم بلکه اجازه میدم بروز پیدا کنه
اجازه میدم این اندوه خودشو نشون بده
این افکار توی ذهنم بیاد و بره
حتا باهاش همراهی میکنم
اما بعدش سعی میکنم به یاد بیارم که چرا و چی شد که خودمو درگیر چنین شرایطی کردم؟
سعی میکنم زندگی رو درک کنم و واسه خواسته هام صبر بیشتری داشته باشم
امشب شب اولین سالگرد ازدواجمونه ولی من بشدت دلم گرفته و ناراحتم....
هیچ ذوق خاصی ندارم فقط چون از قبل برنامه ریزی کردم یه استاتوس میذارم فقط (کاری که خوشم نمیاد حتا) و یه ایمیل عاشقانه مینویسم که خالی از عریضه نمونه امروز
درحالی که خواسته اصلیم اینه که چند روز تنها باشم و اگه میتونستم گوشیمم خاموش میکردم تا آرامشم برگرده
تو این لحظه تنبلیم رو کنار میذارم و مینویسم
+میخوام یه لیست دوست داشتنی بنویسم
+کاش پیرنشم تحمل پیر ها سخته
احساس خستگی زیادی دارم از رابطه عاطفی عمیقی که توش دوری باشه
تقریبا هرروز گریه میکنم که البته نسبت به دو ماه پیش خیلی خوب شدم و معمولا فقط یک ساعات خاصی از روز توی حالت افسردگی و گریه هستم
یادمه دو ماه پیش حداقل سه نوبت در روز خودمو حبس میکردم تو اتاقم و...
صبرم کم شده و بیقراریم زیاد
نیاز دارم یه زمان معین واسه انتظار داشته باشم حداقل
اینکه هی تاریخ عروسی عقب میفته ذهن من رو آزار میده گرچه عروسی ای درکار نیست و فقط تشکیل زندگی مشترک واقعیِ
میدونم که مهدی هم از نظر فکری و روحی تحت فشاره و نمیتونم بهش غر بزنم یا اذیتش کنم و بیشتر ذهنشو درگیر کنم.. اما واقعا روزای سختی رو میگذرونم.
واسه اینکه کمتر فکر کنم کارم رو دو شیفت کردم که اونم باعث خستگی و نازک دلیم شده خودش
چون راهی برای ابراز دلتنگی و بیرون ریختن این حجم از بیقراری رو ندارم دلم میخواد از شرایط فرار کنم! دوست دارم باهاش صحبت نکنم مدتی یا حتی بگم تا عروسی نبینیم همدیگه رو که قطعا اینا افکار بیخود و بی جهتی هستن و توی ذهن خودم دور میزنن فقط
چرا جور نمیشه بالاخره بریم سر زندگیمون؟
دو هفته پیش بود که با بیمارستان به مشکل خوردم و بخاطر رفتار نادرست مسئول فنی گفتم من دیگه نمیام و مریضای سه هفته آینده م رو یک جا کنسل کردم. گرچه با کلی ناز کشیدن و از دل درآوردن بقیه دیروز بالاخره رضایت دادم که یکی از شیفتای این هفته رو برم.
الان که مرور میکنم میفهمم که در جهت درستی حرکت کردم اما روشم مقتدرانه نبود! کار کردن و سر و کله زدن هر روزه با کلی مریض و دستیارای جورواجور و کادر درمانی و مسئولای متفاوت چیزای زیادی بهم یاد داده
میخواست به حریمم تعرض کنه مثل همیشه
اما این بار یکم فراتر رفت و...
من زدم به سیم آخر و فریاد زدم! از ته دلم و با تمام وجودم!
ترسید. عقب کشید. یکی اومد دلداریم بده.
سبک شدم. احساس کردم آخرین بند رو هم پاره کردم
و از خواب پریدم!
انقدر سرخوش بودم که بارها خوابم رو با چشمای بسته تصور کردم
من آزادم!
انقدر خوشحالم که میخواد پس فردا بیاد که با وجود خستگی نمیتونم بخوابم
میدونم از نظر اقتصادی تحت فشاره و نگرانه...
میدونم الان براش مهم ترین مسئله اینه که پولامونو پس انداز کنیم تا خونه بهتری بگیریم
احتمالا تمام دغدغه و فکرش همینه و انتظار داره منطقی باشم
اما دلخورم!
مگه یادش نیست قرارمون این بود که هرچقدر که دلم میخواد کار کنم
که دوست ندارم حس کنم روی درآمدم حساب باز کرده
که بنظرم وظیفه ای ندارم که انقدر به خودم فشار بیارم که پابه پای اون درآمد داشته باشم برای خانواده؟
بالاخره نگرانیش اینه که کارم رو از دست بدم یا اینکه درآمدم کم بشه؟
آیا خودش حس نمیکنه با این ادبیات داره این مفاهیم رو بهم انتقال میده؟
اینکه داره ازم میخواد بیش از حد علاقه شخصیم کارکنم؟
که من توانایی تحمل این استرس و فشار رو ندارم؟
دلخوریم رو منتقل و این بهترین کار بود
چون ناراحت و کمی عصبانی بودم خیلی کوتاه فقط مطرح کردم حرفمو و امیدوارم توی یه موقعیت مناسب بتونیم بیشتر حرف بزنیم باهم تا سوءتفاهمات رفع بشه.
میدونم که بخاطر دوری بهونه گیر شدم اما این موضوع واقعا ربط زیادی نداشت...
اگه از همین اول تو این دست مسائل به توافق و تفاهم نرسیم بعدا میتونه اختلافات بزرگی ایجاد کنه.
عزیزم من زنم نه ماشین پول ساز
انقدر برام خاص و دوست داشتنیه که حس میکنم بهترین انتخاب رو داشتم.
همه ش رو دوست دارم. حتا اون بخشایی که به من نمیخوره.
همه ش!
جلسه قبل از وقتی نشست روی صندلی غر زد. لباشو چسبوند به هم نمیذاشت حتا سوند ببرم توی دهنش! ولی وسطای کارم که رسیده بود هی قهقهه میزد و شوخیش گرفته بود.
این بار بدتر از سری قبل شده بود. میگفت دو سه روز درد داشته دندونم و باز نمیکرد دهنشو. بعد از تلاش های فراوان راضیش کردم و باورم نمیشد که راضی شده!
مدام بی تابی میکرد و نمیذاشت تلاش کنم برای درآوردن روکش ولی من گفتم ساحل تو باااااید بتونی! مامانش رو فرستادم بیرون و سخت تلاش کردم و دوباره شد همون بچه شیطون قبل. دوباره میخندید. بالاخره قلقش دستم اومد و تونستم روکش رو دربیارم. در عرض چند دقیقه موفق شدم روکش مناسب رو براش انتخاب کنم و بذارم و تمام!
یک هفته بود شبا قبل خواب آرامش نداشتم. میترسیدم از اینکه نتونم همکاریشو جلب کنم.نتونم روکش رو دربیارم.نتونم روکش مناسب بذارم...
ولی من تونستم! مثل هرباری که به یه چالشی وسط کار خوردم و تمام وجودم پر استرس شده ولی به خودم گفتم تو مسئولیت این درمان رو داری و باید بتونی! و تونستم.
خوشحالم و از وقتی استاد جانم خطاهای کارم رو بهم گفت روکش گذاشتن برام راحت شده. انقدر که دوست دارم هی پالپو کنم روکش بذارم.
توی نیم ساعت تونستم سه تا دندون یه جوجه رو ترمیم کنم و اینم رکورد خیلی خوبی بود.
ساحل خودتو دست کم نگیر. باید بتونی!
بالاخره با اون درمانگاه جدید برای کار قرارداد بستم. نمیدونم از پس دو شیفت برمیام یا نه ولی دیگه تحمل این احوالات بیهوده رو ندارم.
اگه برم سرکار کمتر فکر میکنم و کمتر توی این حال افسرده غوطه ور میشم.
یه هفته س با فکر اون ssc شب ها خوابم نمیبره. یا امروز یا فردا زنگ میزنم درمانگاه میگم بهش وقت بدن بیاد عوضش کنم. دارم دیوونه میشم از فکرش
+ میخوام پیشنهاد بدم داوطلبانه این بار خودم برم پیشش. من باید با ترس هام مقابله کنم و البته با فرهنگی که بنظرم منطقی نیست!
بپذیر که تو میتونی تنها سفر کنی و هیچ کس جرات نداره به تو آسیب بزنه! حتا اگه چنین مسئله ای هم باشه باز باید بتونی و باید از پس خودت بر بیای!
این اولین باره که میخوام این راز رو به این شکل عمومی بنویسم. شاید چون سالهاست سعی کردم روحم رو ترمیم کنم و حالا جرات نوشتنش رو پیدا کردم. گرچه یک بار به طور کلی برای یک نفر تعریف کردم
تمام زندگی من بخاطر چنین موضوعی تحت الشعاع قرار گرفت. چرا؟
داستان از اون شب شروع شد که من و اون با هم تنها شدیم و من فقط ۷ سالم بود... نمیدونم چرا خیلی بی ربط من رو سمت خودش کشید و ازم پرسید: راستی تو میدونی زن و مرد چطور بچه دار میشن؟! ذهنم درگیر شد و گفتم نه! اون هم شروع کرد به توضیح تفاوت آناتومی اندام تناسلی زن و مرد و بعد نحوه تشکیل نطفه رو برام توضیح داد. حقیقتا شوکه شده بودم و توی فکر بودم. من تا اون سن هیچ اطلاعی در این باره نداشتم حتا نمیدونستم اندام تناسلی پسر ها متفاوته! بعد از توضیحات حالا به شکل عملی پوزیشن های رایج رو با من اجرا کرد و بهم آموزش داد. من باز همونطور گیج بودم و فقط گوش میکردم به حرفاش...
بعد از اون شب که یادم نمیاد دیگه اتفاقایی افتاد کارش شده بود اینکه به هر بهانه ای وقتی باهم تنها هستیم من رو روی پاهاش بنشونه و تو بغلش بگیره و بعد وارد سایت های مختلف بشه. مدام داستان های کوتاه سکسی رو برام میخوند و بعد شرح میداد یا عکسای مختلف یا فیلم های پورن پلی میکرد و جزئیات رو برام شرح میداد. ذهن من مدت ها توی شوک بود و حتا ایده ای ندارم که چه مدت این اتفاقات افتادن! رمان های بزرگسال بهم میداد و میگفت بخون که البته مامانم فهمید و ازم گرفت. من جرات نداشتم با هیچکس درباره این موضوع حرف بزنم و دسترسی به اطلاعات بیشتری هم نداشتم چون منبع من اون بود! متوجه نمیشدم چه اتفاقی داره رخ میده و چرا؟ فقط احساس گناه میکردم. یه روز توی یک لحظه نمیدونم چی شد که انگار خدا به فریادم رسید و وسط پورن سرم رو برگردوندم. هنوز یادمه چطود به زود مجبورم میکرد به مانیتور نگاه کنم و من چطور دست و پا میزدم و ممانعت میکردم.... و البته بعد از اون روز دیگه ادامه نداد، اما من دیگه اون بچه ی سابق نبودم. ذهنم مدام شروع میکرد به تصورات مختلف و صحنه های پورن رو بازسازی میکرد یا سناریوهای سکسی میساخت. الان میفهمم که اون لحظات برانگیخته میشدم! من نمیفهمیدم چرا ولی چون حس جالبی بهم میداد ادامه میدادم!!
توی مدرسه با همکلاسی هام صحبت کردم و اونا هیچی نمیدونستن تا دو سه سال گذشت و کم کم یعضی هاشون یه چیزایی فهمیده بودن. روابط دوستانه م و بازی های بچگیم به گند کشیده شده بود! چرا؟ چون مدام درحال تست اندام تناسلی هم بودیم و کنجکاو اون احساس خوب و جالبی که بهمون دست میداد! کنجکاو اندام تناسلی پسرها هم بودیم و مثلا یه روز داداش کوچیک یکی از دوستام رو چک کردیم!
توی دوره راهنمایی هم همین داستان ها تکرار میشد و حالا همه بیشتر میدونستن. من هرگز به کسی نگفتم که توی ۷ سالگی پورن دیدم یا فلان اتفاق برام افتاده.... اما ذهن ماجراجوم مثل همه ی هم سن هام بشدت درگیر بود با این تفاوت که خاطراتی هم داشتم! بعضی دوستی های اون دوره هم به گند کشیده شد....
به دبیرستان که رسیدم خب عاقل تر شده بودم و وارد یه محیط جدید با دوستای جدید شده بودم. حالا حسی که داشتم حس ناپاکی بود! حس میکردم به همسر آیندم خیانت کردم و مقصرش اون آدم مریض بوده که اون کار هارو با من کرده. از تصور پوزیشن هایی که باهاش گرفتم گاهی شب ها گریه میکردم و حس هرزه بودن داشتم. گاهی تصمیم میگرفتم هرگز ازدواج نکنم!
شاید ۶ سال طول کشید تا بفهمم من هرزه نیستم. فقط قربانی بیماری جنسی اون آقا شدم.. و حالا چند سال از دانشگاهم میگذشت و البته به دلیل حس گناه و کثیفی که داشتم دوباره خودم رو وارد روابط آلوده کرده بودم....
خیلی طول کشید تا بفهمم من کثیف نیستم.خیلی طول کشید تا مسئولیت زندگیم رو بپذیرم و بفهمم اشتباهاتم تقصیر اون آدم نیست و من با انتخاب های اشتباه خودم زندگیم رو آلوده کردم. خیلی طول کشید تا کمی از شرمندگی و تنفری که نسبت به خودم داشتم کم بشه. که بفهمم پدر و مادرم مسئولیتشون رو درست انجام ندادن. خیلی گذشت تا یاد گرفتم خودمو سرزنش نکنم...
یه بار تا پای ازدواج پیش رفتم و این موضوع پررنگ شد و انقدر آزارم داد که فقط گریه میکردم...
اما حالا من توی ۲۵ سالگی یادگرفتم خودمو باید ببخشم. گرچه مثل تمام این سالها هنوز وقتی من رو به آغوش میکشه خون توی بدنم یخ میزنه و مو به تنم سیخ میشه و سیگنال های تنفر فرستاده میشه به مغزم... اما میتونم بهش لبخند بزنم هنوز و میدونم بخشیدمش.
گرچه هربار که دوباره یادم میاد باهام چه کرده هق هق گریه هام رو خفه میکنم... مثل امشب که فهمیدم چرا من رو روی پاهاش مینشوند... یادم اومد که برای یکی تعریف کرده که منو از یک سالگی روی پاهاش میذاشته چون از وزن من لذت میبرده و تحریک میشده و من بابت این موضوع همیشه از جسمم متنفر بودم....
من حالا همه اون مسائل رو پذیرفتم و ازدواج سالمی انجام دادم اما هنوز خیلی چیزا من رو رها نمیکنه... هنوز چیزایی توی رابطه با همسرم هستن که برم تداعی گر خاطرات تنفرآمیزم هستن!
همسرم حس میکنه من کمی سردم و من مطمئنم این پیشینه ی احساس گناه جنسی بشدت روی احساس من تاثیر داشته!
من همیشه حس کردم یه موجود کثیفم و چون همیشه این مسائل رو پنهون کردم حس میکنم یه آدم دو رو هستم که ظاهر من رو به خوبی میشناسن اما باطنم رو هیچکس نمیتونه حدس بزنه
این حس تنفری که به من هدیه شده یک عمر باعث شده خودم رو کم ببینم!
حالا میخوام بنویسم تا باهاش کاملا روبرو بشم چون انقدر قوی شدم که بتونم باهاش مواجه بشم!
من کودکی بودم که به افکار دوران کودکی من تجاوز شده!
که تمام زندگیم تحت تاثیر چیزی بوده که خواست من نبوده!
ولی باید باهاش روبرو بشم و بفهمم من فقط یه قربانی بودم نه یه گناهکار!
بفهمم من دوست داشتنی هستم.بیشتر از اونی که حس میکنم!
+ همیشه به این فکر کردم که اگر اونموقع ممانعت نمیکردم چه سرنوشتی منتظرم بود؟ تنها نیرویی که باعث شد بتونم مقاومت کنم اونجا فقط خدا بود... چون من هییییچ توانی نداشتم برای نه گفتن
+ هنوز تمام اونچه که دیدم و شنیدم شفاف توی ذهنم ثبت شده و هروقت سراغم میاد حالم بد میشه یه مدت
+ ساحل نازنین من.... تو پاکی! خودت رو ببخش
+ الان که میخوام اینو پست کنم هنوز میترسم از قضاوت ها هرچند اینجا یک هویت مجازی دارم نه حقیقی. شاید این راهی باشه که بتونم با خودم آشتی کنم و با این رازداری ۲۵ ساله بجنگم. شاید قدرت این هیولا به راز بودنشه!
شاید این چینی بند زده روحم به آرامش برسه...