انگاری مدام دارم خودمو سرزنش میکنم ولی انقدر زیرپوستی و درونی که خودمم متوجه ش نمیشم
یه کاهش اعتماد به نفس شدید
یه جوری عجیبی خودمو دوست ندارم و قابل ستایش نمیدونم
از خودم راضی نیستم و این دلیلش خیلی چیزا میتونه باشه مثل تمام کارهایی که نیمه تموم مونده...
مثل شروع سخت کار توی کلینیک
مجوزی که انقدر گرفتنش برام طول کشید که دیگه شیرینی خاصی نداشت
من شدیدا با ترسم مقابله کردم
من مریض اندو سه کانال قبول کردم برای اولین بیمار توی اینجا و خب میدونستم دو سال و نیمه که اندو نکردم!
من برای اولین بار از روتاری و اندولیفت استفاده کردم روی مریض اتفاق وحشتناکی نیفتاد...
من برای اولین بار صفر تا صد یه اندو رو تنهایی انجام دادم و نتیجه آبچوره ش مثل اندو های دانشگاه ایده آل نبود ولی خوب و مناسب بود
اما با کلینیکی مواجه شدم که انگار مریض زیادی نداره برای من
و مجوزی که انقدر دیر صادر شد که یه نیروی قدیمی برگشت سرکار و سهم من کمتر شد
من هنوز نتونستم گواهینامم رو بگیرم و هی روز امتحان عقب می افته
من کارام روی روال نیست و این منو بهم ریخته
حس میکنم بی تجربه ام و مهارت کافی رو ندارم
این حس کافی نبودن داره پیچارم میکنه!
توی این سه هفته ای که گذشت بشدت افسرده بودم و دلیلش رو اون قرص لعنتی میدونم...
گرچه لحظات تلخ هم زیاد بود مثل افتادن حلقه ی ازدواجم تو چاه و از دست دادنش دو ماه بعد از ازدواج!
مثل دیر اومدنا و زود رفتتای مهدی
مثل اون مکالمه مسخره ای که بین اون و بابام رد و بدل شد و مهدی رو نسبت به من سرد کرد...
فکر میکنم خدا داره ازم نا امید میشه و دلیل اینهمه کندی و عدم موفقیتم همینه
شایدم من از خدا و زندگی نا امید شدم
ولی این چیزا فقط توجیحات ذهن مریض منه که تحمل بدبیاری و تلخی رو نداره چون قوی نیست
چون راحت بهم میریزه
چون کم تلاش میکنه
چون چشمش رو روی چیزای مهم زندگی بسته!
به در بسته خوردن اتفاق قشنگی نیست
ولی پشت اون در ایستادن و فقط منتظر موندن حماقته!
مثلا چرا نمیرم یه کلینیک خوب پیدا کنم وقتی میبینم اینجا شرایطم خوب نیست؟
چرا پا روی قانون خودم گذاشتم و خواستم بیشتر از دو شیفت اینجا کار کنم؟
چرا ورزش کردنو عقب میندازم؟
چرا قبول نشدن توی آزمون رو راحت پذیرفتم؟
چرا انقدر خودمو آماده ی شکست نگه داشتم؟؟
کی از اول کارش به اون خوبی بوده؟ مگه هدف من فقط کسب تجربه نبود واسه وقتی که بخوام جدی وارد کار بشم؟
چرا بدون درس خوندن کافی توقع دارم همه چی دان باشم؟
چرا وقتی میدونم مهدی بیچاره اون جمله ی وحشتناک رو فقط از روی حال بدی که پیدا کرده بود بهم گفته باز تو ذهنم تکرارش میکنم و رنج میکشم؟
وقتی بارها ازم عذرخواهی کرده چرا دیشب با اون حرفا باعث شدم تا صبح خوابش نبره؟
من تو این لحظه از خودم متنفرم
خودمو دوست داشتنی نمیدونم
این من خوب نیست!!
و تا وقتی نشستم سرجام خوب نخواهد شد!
اگه غیرت داشتم فردا صبح میرفتم یه جای دیگه دنبال کار نه این که بشینم منتظر شیفت و انقدر ارزش خودمو پایین بیارم!!
چندروزه احساس نیاز به یه روانشناس در من ایجاد شده و نگرانم این حال گند بزنه توی رابطه م
تلاش کن! اتقدر سیب زمینی نباش