فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۴

به سراغ من اگر می آیید...

چند روزه به مرگ زیاد فکر میکنم

یه حال نا امید و نگرانی دارم

از تغییر میترسم شاید!

دلم نمیخواد هیچی عوض شه...

گاهی دوست دارم برگردم به ۷ ماه قبل، وقتی که کسی توی زندگیم نبود!

اونوقت با آرامش توی اتاقم بشینم و برنامه ریزی کنم واسه آیندم

شایدم رویا پردازی....

این که الان یکی هست که انقدر روی احوالات من تاثیر داره و هرلحظه ذهنم درگیرشه برام عجیبه!

این که باید همه ش اونو در نظر بگیرم

خیلی دوست داشتم یکی تمام این مراحل رو بجام طی کنه و وقتی مراسم عروسی تموم شد و یه چند ماهی هم گذشت نقشمو بهم برگردونه!

همینقدر برام آزار دهنده س تغییر... دلم ثبات میخواد و آرامش

+ اگه به من بود دوست داشتم تا ابد تو همین اتاق زندگی کنم

دل کندن از اتاقم برام سخت تر از پدر و مادرمه حتا!

عموما ۷۰ تا ۸۰ درصد روزم رو تنها تو اتاق میگذرونم....

چقدر اتاقم دل نشینه

+ شیب از این ملایم تر نمیشد برای ورودش به زندگی من... ولی باز حس میکنم سریعه

اگر به روال فرهنگ خانوادم بود احتمالا سکته میزدم!

همه ش فکر میکنم که چرا وقتی اینهمه آدم بدون فکر کردن ازدواج میکنن و خیلی هاشون هم مشکلی براشون پیش نمیاد،

ولی ما که انقدر وقت گذاشتیم، مطالعه کردیم، مشاوره رفتیم و... باز مسائلی به این بزرگی بینمون هست؟!

هنوز نمیفهمم کسی رو که اول تا آخر آشنایی تا ازدواجش یک ماه یا نهایت دوماه میشه! آخه چطور میتونن؟! اونا خوشبختن و من دارم سخت میگیرم؟

اگه به من بود دوست داشتم حداقل چند ماه هم خونه باشیم ببینم چقدر باهم کنار میایم. اما افسوس که اینجا نمیشه...

شنیدم یکی از اولین دیدارشون تا عقد ۱۰ روز طول کشیده! مگه میشه؟!

شنیدم یکی ۱۵ سالگی عقد کرده و با گوشی مامانش با نامزدش چت میکنه! گاهی هم مامانش جای اون با شوهرش حرف میزنه و کلا اشتراکی زندگی میکنن! مفهوم زندگی خصوصی مشترک کجاست؟

شاید من خیلی کمال گرا هستم... همه چیز رو در بهترین حالت میخوام! 

ولی هیچوقت همه چیز تو بهترین حالتش قرار نخواهد گرفت...

+ با این که تو فرهنگ ما خیلی دور از ذهن و نادرسته ولی من خیلی خوشحالم که قراره قبل ازدواج حداقل چند روزی کنار هم باشیم... گرچه فرصت هم خونه شدن نداریم ولی چند روز زندگی کنار هم بهتر از ازدواج معمولیه

+ من از عمد خواستم بهش استرس وارد کنم و آزارش بدم که به خودش بیاد! و اونم دقیقا با اون پیام همین کار رو با من کرد....

چیزی که بقیه درباره اون به من میگن یه شوهر خودخواه و زورگواِ که با محدودیت هایی که قراره ایجاد کنه بهم ظلم میکنه... 

چیزی که من میبینم یه آدم شدیدا منطقیه که نمیخواد از رویاهاش دست بکشه اونم بدون دلیل قانع کننده از طرف من... برام مهم بود خیلی محکم بگم نمیام خارج از ایران زندگی کنیم که گفتم. بدتر از این نمیتونستیم باهم بحث کنیم. درخودخواهانه ترین حالت! 

+اعتقاد داره من متعصبم چون هنوز امید دارم که یه چیزی از این حکومت دربیاد! چون هنوز فکر میکنم میشه نجاتش داد... چون برخلاف اون فکر نمیکنم که همه گل و بلبل ان فقط ایران ظلم میشه...

دوست داشتن و منطق میتونه آینده ما رو از این اختلاف فکری نجات بده؟!

امید من و نا امیدی اون کار دستمون میده؟

+گاهی فکر میکنم حق با مهدی اِ... اگه بحث آرمان ها رو بذارم کنار و وابستگی به خانواده رو هم در نظر نگیرم اینجا ارزش موندن نداره! 

ولی آخه هرکس که تواناییش رو داشته داره میره. کی می مونه اینجا بجز یک سری آدم ضعیف و فقیر؟ چی به سرشون میاد با این حجم از فساد و ظلم؟ کی قراره نجاتشون بده؟

مهدی میگه این آرمان هات پوچن... میگه هیچوقت اینجا محقق نمیشن... میگه ظلم بیشتر از اونیه که بشه نابودش کنیم...

ولی بنظر من همه جای دنیا آسمون همین رنگه! کی به قدرت میرسه و ظلم نمیکنه؟ که به پول میرسه و سرمایه داری نمیکنه؟ مگه دعوای جهان جز سر پول و قدرت بوده؟

کی قراره جهان به جایی برسه که نذاره مورد ظلم قرار بگیره؟!

اون روز کی میرسه؟

همه ی دلخوری هام از طعنه های سیاسیش رو توی خودم ریختم یک هفته و منتظر بودم توی یه فرصت مناسب حرف بزنیم.... و اونقدر اون فرصت مناسب پیش نیومد تا درگیر یه مسئله بزرگ تر شدیم

مطمئنم نفهمیده بود چقدر ناراحتم این مدت چون پسر ها متوجه لحن نمیشن...

الان کی داره اشتباه میکنه؟ چرا خواستم با اون بازی از رفتنم بترسونمش؟ چرا انقدر اصرار کردم که بین من و آیندت یکی رو انتخاب کن؟

یعنی حق با اونه؟ من دارم این رابطه رو فدای آیندم میکنم؟

زندگی داخل یا خارج از ایران مسئله مهمیه. چرا فکر میکنه دارم بزرگش میکنم؟

الان توی یه حالت خلسه ام.... نمیدونم تو ذهنش چی میگذره

نمیدونم اون جمله رو گفت که باهام اتمام حجت کنه یا فقط اونم میخواست منو از رفتنش بترسونه؟

چرا بزرگ نمیشم؟ چرا همیشه با یه چمدون آماده کنار در ایستادم که رابطه رو ترک کنم؟!

یکی از ما باید آینده رویاییش رو رها کنه... جز این راهی به ذهنم نمیرسه

اون نمیخواد آینده ش رو محدود کنه؛ منم نمیخوام آیندم رو به رویاهای اون محدود کنم

هیچکدوم خودخواه نیستیم.... رابطه ای که مانع رویای هر دو طرف باشه چه عاقبتی داره؟

۰۱ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۳

من آیندمو محدود نمیکنم

همه چی تموم شد؟!