فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۳

۶۰ سالگی

تو این لحظه دلم خواست ۶۰ سالگی زندگیم رو تجربه کنم

سنی ک احتمالا مراحل مهم زندگیم رو پشت سر گذاشتم

ازدواج کردم

بچه دار شدم

بزرگشون کردم

حتا ازدواج کردن و تنها شدم

شاید نوه هم داشته باشم

بلاشک خیلی وقته ک بعلت لرزش دست و کمردرد و گردن درد خودمو بازنشست کردم ازکار

احتمالا یه دونه ازین شال های سه گوش بافت هم رو شونمه ک امیدوارم همینی باشه مامان برام بافته

نشستم روی یکی ازین صندلی هایی که تاب میخورن(اسمش یادم نیس)

شاید دارم یه موسیقی بی کلام گوش میدم

یا یه آهنگ قدیمی(البته انقدر اهنگا بی محتوا شدن ک نمیدونم ارزششو دارن که بعد ۳۰ سال گوش بدم یا نه)

شایدم یه عینک ته استکانی زدم(بخاطر کارم قطعا چشمام خیلی ضعیف خواهد شد) و دارم کتاب میخونم

امیدوارم همش منتظر بچه هام نباشم که بهم سر بزنن

بعد ب زندگیم نگاه کنم

ب همه سالهایی ک گذشته

ب تصمیماتی ک گرفتم

جاهایی ک رفتم

کارایی ک نکردم

کاش حسرت های زندگیم زیاد نباشن

کاش از زندگیم راضی باشم

تمام عمرمو شرمنده خدا نباشم

این اولین باره ک ۶۰ سالگیم رو تصور میکنم. تا قبل از این از پیر بودن بدم میومد

اگه پیر بشم و هنوز همین باشم چی؟

کاش تو پیری رسیده باشم به چیزایی ک الان آرزو دارم

کاش هم من از خدا راضی باشم هم خدا از من

کاش اون موقع ۳۵ سال باشه ک آقا ظهور کرده باشن...

چقدر حرف دارم برای گفتن ب نوه هام

من و این کوچه بن بست تو را کم داریم

ترسم آن لحظه بیایی که جوانت پیر است...

ذهن درگیرم امروز با حرفای حسین درگیرتر شد

اول بگم ک حس میکنم کسی تو خانواده شبیه من فکر نمیکنه و این باعث شده نتونم درست باهاشون مشورت کنم. خیلی از مسائل و منطق های روی روال ذهن من توی گفت و گو های خانوادگی به چالش کشیده میشه و من هیچ.من نگاه:/

یعنی در توان حوصله م نمیبینم ساعت ها وقت بذارم برای توجیح عقایدم تا این شکاف نسل ها پر بشه و سعی میکنم با ندید گرفتن اختلافات مسائل رو حل کنم.

حالا من موندم و یه دو راهی شایدم سه راهی.

یا باید زندگی در غربت و با یه انسان با فرهنگ کاملا متفاوت رو بپذیرم که البته اختلاف سنیمون یکم زیادتر از حد ولخواه منه اما بقول حسین پسر پخته ای هست و البته دغدغه ش رفع محرومیته و همه اینا برام ارزشه

یا تو شهر خودم کنار خانوادم با کسی باشم ک متاسفانه همسن خودمه.و علاوه بر خودم همه هم نظرشون روی اینه ک همسن بودن خوب نیست! اما من مهر خانوادش فعلا ب دلم افتاده و حس خوبم نسبت بهشون خیلی بیشتره!

شغل خوب و خانواده خوب و تاجایی ک میدونم اعتقادات قلبی مذهبیش هم بزرگترین ملاک های خوبشون.

سومی ک سنش کاملا مناسبه خودش یه درصد هم مناسب نیس بنظرم. نه حالت مادر سالاری خانوادش نه بی تجربگی و به گفته مادرش خجالتی بودن خودش! کسی که تو ۲۹ سالگی نتونه دو کلمه حرف بزنه درست رو چطور میتونم باهاش زندگی کنم؟!

از شرایط مقایسه متنفرم. خیلی به راهکارش فکر کردم. بنظرم راهش زمانبندی درست در مراحل خواستگاریه.اگر اولی رو همون ۵ ماه پیش پیگیری میکردیم و تموم میشد کار به دومی که دو ماهه تو جریانشم یا سومی نمی کشید!

گاهی حس میکنم چقدر ازدواج غربی ها راحت تره. دو طرف باهم اشنا میشن و نظرشونو میفهمن و البته نامزد بودن عیب نیست و اسمی روی دختر نمیمونه!

اینکه همش درگیر خانواده ام کلافه م میکنه. چون حس میکنم مردم رو با این طرز رفتارشون عملا علاف خودشون میکنن.

الان که تو سه حالت سنی با مزیت های مختلف خواستگار دارم دلم میخواس بشه اپشن های مورد نظر رو جدا کنم بچسبونم بهم یه جدید بشه😂

چه حرف مسخره ای زدم!

هه. قرار نبود تهش ب اینجا برسه ولی انگار تهش نتیجه ش میشه یکی مث تو...

شکر خدا امروز انقدر خوب بود ک دلم نمیاد بخوابم و تمومش کنم

دو ساعته از خستگی دارم میمیرم ولی هیجان امروز نمیذاره بخوابم

از کوچیک ترین نکته که اول صبح اتوبوس جلو پام ایستاد بگیر تا اینکه تا پام رسید تو اتاقش با خودکار محبوبم یه امضای خوشگل اخر پایان نامم زد ک بره واسه دفاع😍

بعدم سرعت باورنکردنی تو جمع کردن امضای تسویه حساب

پروبی که یک سال پیش گم شده بود و افتاد گردن من یهو جلوم ظاهر شد و امضا نکردن.اما خدا دوستم داشت که یه پروب اضافی تو کمد من مونده بود از مهدیه

و آرتیکولاتوری ک یک سال پیش از بخش گرفته بودم و یادم رفته بود پس بدم و توی سه سوت آقای غفاری یکی بهم داد و امضای این دو بخش هم گرفتم!

بصورت شگفت انگیز ناک استادای مشاورم تا ۱۲ونیم موندن وبسی جای تعجب داشت و من یهو وقت دفاع گرفتم!!

و مسئول اموزش مهربون ک گفت نیازی نیست تهران بمونم و خودش امضای معاون پژوهشی رو میگیره

منشی ارتو هم گفت خودش پایان نامه هارو به استادا میده و من به سادگی برگشتم خونه! تا شنبه ک برای چک اسلاید ها برم

و بعد ۶ ماه یهویی ادرس عینک فروشی گرفتم ک از قضا دم راهم بود و عینک خوشگلمو خریدم و چ اتفاق قشنگی ک شماره چشمم از سه سال پیش ثابته و میتونم لیزیک کنم! این از همه بهتر بود

و همون موقع مامان بگه مامان آقا مدیره زنگ زده ک همو ببینیم

و اعتراف میکنم از شوق دیدار و کنجکاویم مخش رو زدم ک بذار ما اول خودمون آشنا شیم بعد برید تحقیقات بیشتر

(بماند ک من همون دیشب ک اومدن حتا لباسی ک قراره بپوشم برم همو ببینیم هم انتخاب کردم!!)

ولی هنوز اوکی رو نداده مامان و از طرفی حس میکنم ضایه س چون کلی کلاس گذاشت ک ما اول باید پسرامون تایید کنن بعد

خدایا شکرت

+نمیدونم چرا حس میکنم دنیا قراره ب اخر برسه.دوس دارم همه کارام تو هفته اینده ب نتیجه برسن

هم دفاع هم گواهینامه هم تکلیف آقا مدیره و آقا مهندسه

خیلی گیج شدم. یا کلا خشکی میزنه یا چندتا چندتا میان

+ چقدر بابا نگران بود ک میرم تهران اما خداروشکر همه چی طبق روال بود

تهران شهر پر خاطره من تمیز بمون. عالی بمون. در امنیت و آرامش...

+ تو این احوال قطعی نت خداروشکر اینجا هست.بشدت نیاز دارم با یکی حرف بزنم ولی علاوه بر این ک کسی رو ندارم حوصله ش هم ندارم....

+از برنامه ریزی فشرده خوشم اومده.تو ۶ روزه مونده ب دفاعم کلللللی کار دارم ک البته حس میکنم هنوز کمه

+ از دغدغه هام الان اینه ک با روپوش دفاع کنم یا چادر. از طرفی چادر من نماده یه دنیا حرفه اونم تو جایی ک چادر اجباره! و از طرف دیگه من قراره مدرک دکتری بگیرم و خیلی دوست دارم وقتی دارم سوگند میخورم همون لباس سفید تنم باشه ک همیشه یادم بمونه

فکر میکنم پوشیدن روپوش آرزویی هست ک فدای اعتقادم خواهم کرد

فقط باید خودم تو توجیح کنم ک این کار چقدر معنی و مفهوم خواهد داشت.

بحث بعدی خریدن چادر خوشگله😑 چرا ما دخترا اینجوری هستیم؟ هرچی خودمو میکشم باز پی ظاهرم....

+حوصله اماده کردن هیچ سوالی رو ندارم.میخوام فی البداهه بپرسم.البته جلسه اول اونقدر مهم نیس سوال پرسیدن

خیلی کنجکاوم ک مدیر مدیره رو ببینم و با تصوراتم مقایسه کنم

خیلی نگرانم ک تو ذوقم بخوره! از اونجایی ک گفت هیکلیه میترسم چاق باشه

+چقدر چرت و پرت نوشتم.همه اینا درونم حبس شده بود و باز نمیذاشت بخوابم.در حالی ک حتا حال نداشتم برم مودمو روشن کنم از خستگی و با نت گوشی اومدم:/

خدایا بازم شکرت

کاش یادم نره چقدر دوست دارم

هم تو خوشی

هم تو سختی

خیلی دوست دارم

خیلی

دو چیز باعث استرس و هیجان من شده

یکی اسمش

یکی خواسته ش

به جرات دومین باریه ک کسی باعث هیجان من شده

گاهی تا یک ماه آینده رو بازسازی میکنم

گاهی کل مسئله رو ناکام میبینم

همیشه من از کسانی خوشم میاد ک خانواده کمترین علاقه رو بهشون نشون میدن در ابتدا.

چقدر نظرم متفاوت بود

و چقدر تو نگاه اول به دلم نشستن

کاش پسر بودم....

۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۱:۳۸

ته مانده افکار

دوباره درست همینجا ک حس میکردم کاملا تموم شدی برام،

دستم دوباره لغزید روی پروفایلت!

و دلم دوباره لرزید....

چرا هربار یه نکته جدید کشف میکنم؟

الان ک کاملا نا امیدم از داشتنت

این چ کار مسخره ایه ک با زندگیم دارم میکنم؟؟

چرا با دستای خودم دارم نابود میکنم آیندمو؟

تو خوب.تو دوست داشتنی.تو برای من معیار تموم!

وقتی نمیشه ینی نمیشه!!!

چرا انقدر دیوونه بازی میکنم؟!

ا اخه شمارتم اینهمه وقته پاک کردم!

چرا تو سرچ تلگرامم میاد اسمت

چرا اراده ندارم

چرا بازم هستی؟

این ته مونده ها داره دیوونم میکنه

۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۳۵

همیشه هرگز هستی!

دلم نمیخواد بخوابم و همین باعث شد فکر کنم دلم میخواد بنویسم حتما.احتمالا بعدش خوابم ببره

فکر میکردم دانشگاه ک تموم شه سرم حسابی خلوت میشه ولی بجرات میتونم بگم این اخر هفته برام شبیه اخر هفته های سال سومه ک چندتا امتحان داشتم و علی الخصوص امتحانای همیشه شنبه حکیمانه!

از طرفی ب فاطمه قول دادم درصورتی کادوی پرخرجشو قبول میکنم ک اجازه بده آنالیزشو من انجام بدم و این درحالیه ک پایان نامه خودمم دچار چالش شده و یه اصلاح و بازنویسی تپل میخواد برای تحویل شنبه ش...

حالا تو این شرایط من تصمیم گرفته بودم عزمم رو جزم کنم و امتحان شهری رو هفته آینده بدم که راحت شم. و این نیاز داره ب تمرین حداقل دوجلسه با مربی و دو جلسه با داداش عزیز تا یادم بیاد پارسال چیا یاد گرفتم.و مصرم ک این قورباغه رو قورت بدم هفته دیگه!

و باز در چنین مجالی وقتی از آموزشگاه بعد از هماهنگی برای مربی برمیگردی تصور کن ک بفهمی قراره دوقلو ها این اخر هفته بعد ۳ ماه بیان و ببینیشون ک عملا یعنی نباید رو اخر هفته ت حساب کنی!

و کاش همینجا تموم میشد و کار ب جایی نمیرسید که دو تا خواستگار همزمان تصمیم گرفته باشن پنجشنبه بیان و هیچکدومو نتونی کنسل کنی به هیچ وجه!

و دوتای دیگه هم زنگ بزنن برا هماهنگی! همه باهم! انگاری ک گفته باشن امتیاز این هفته رو از دست ندین!!

بماند افکاری ک سراغم میاد و عذاب وجدانای مسخره و سردرگمی و سردرگمی ک عایا دارم سخت میگیرم یا ب دلم ننشسته یا هرچی...

عایا فرهنگ فلانی ب ما میخوره و اصن کار درستیه بیان یا نه؟

عایا حرف سومی رو بذاریم ب حساب سو تفاهم یا واقعا پرروان؟ منظورش از اینکه دندونپزشکی ک دکتری حساب نمیشه چیه؟!

و چهارمی ک خوشبختانه مجهول الهویه س هنوز!!

چیزی ک اینجا کمه فقط روضه خواهرت روز چهارشنبه س ک از تو انتظار میره کمک کنی و عملا یک سوم روزتو میگیره و همه بمناسبت اومدن داداشه بیان خونتون و یه قسمت دیگه ش هم ب این دلیل بره بقیه ش. هم ک کلاس رانندگیته و ....

جالب تر از همه خوش شانسیته و جلسه قرآن خونه شما باشه این پنجشنبه! و این عملا نصف روزتو میبره و یادآوری میشه ک نصف دیگه شم قراره خواستگارا باشن و تمرین رانندگی!

و این کل ۳ روز پیچیدا ی آخر هفته منه ک برای همه این کارها باید وقت داشته باشم.

و وضعیتم اینه ک فکر میکنم ک الان اولویت چیه؟! مرتب کردن وسایلم ک با ورود مهمونا هی تصاعدی داره اتاق بهم ریخته میشه؟ آنالیز فاطمه ک قولشو بهش دادم؟! پایان نامه خودم ک اگ این بار حسابی اصلاحش نکنم شرمنده میشم؟! یا اینکه حتا یکم ب خودم برسم چون قراره خواستگار بیاد! و من شدیدا بهم ریخته هستم! یا باید تمرکز کنم روی رانندگی؟ یا از جمع خانوادگی لذت ببرم؟

اینهمه آشفتگی هست ولی من تو بیخیالی خودم اخر تصمیم میگیرم قسمت بعدی سریالمو پلی کنم و بقول اسکارلت ب خودم قول بدم ک فردا بهش فکر خواهم کرد!

اینجور زمان ها یه هیجان خاصی ب آدم دست میده. مث فیلم سینمایی.دوست دارم بزنم آخرش و ببینم چی میشه؟ به کارام میرسم یا نه؟!

گوشه ذهنم تستی ک نمیدونم کی باید برم بدم و عینکی ک در گرو تست هست هم چشمک میزنه!

و البته قرار شنبه! ک براش نیاز ب پول دارم ولی الان ندارم!! و یه آخر هفته تعطیل ک حتی نتونم از کارگزاریم بردارم:/

یه جمله تو اینستا خوندم ک میگفت وقتی تو موقعیت های پیچیده هستی و برات مهم نیس! چون قبلا هم تو چنین شرایطی بودی و عبور کردی ازش.

میتونم الان ده صفحه فقط درباره افکارم نسبت ب خواستگار ها بنویسم اما فرصت ندارم. پس فقط یکی دو جمله میگم

اینکه هرکسی رو میبینم با تو مقایسه میکنم و شدی معیارم خطرناکه! چون نمیدونم فلانی ب دلم نمیشینه چون مناسبم نیست یا فقط چون تو نیست؟!

تو قراره تا کی دست های پشت پرده احساس من باّشی؟

دردناک نیست ک انقدر سلول ب سلول بدنم دوست داره تو باشی ولی حتا یک درصدم دیگه ب بودنت امید نیست؟

وقتی قرار بود هرگز باشی چرا برای من همیشه شدی؟!

روهمه اینا اینم بذار ک رو اون مودت نحست باشی و در قطب منفی وجودت سیر کنی! پس هیچ پشت و پناهی هم نداری انگار!

دستت ب ی تخته چوبه فقط و خلاف جهت رودخونه درحرکتی! هرچند نه اعتقادی ب کارت داری و ن حتی دوسش داری و ن امیدی! و هرلحظه منتظر غرق شدنی....