همه چیز از یک شوخی مسخره شروع شد! و آن چیزی نبود جز اینکه اینجانب بادی ب سرم خورد و تصمیم گرفتم ازدواج کنم! و فقط همین کم شدن مقاوت هایم در برابر ورود موجودی به نام خواستگار باعث شد دیروز صبح وقتی هنوز چشمهایم را باز نکرده بودم بصورت اتفاقی بفهمم ک چ آشی برایم پخته اند برای فردا قرار خواستگاری گذاشته اند و من را مطلع نکرده اند. بگذریم از تمام غرغر ها و قهر و دعوا هایم ک مگر من ویترین هستم ک بیایند مرا ببینند و بپسندند؟! و تهدیدشان کردم ک موهایم را خرگوشی خواهم بست و مثل اسکول ها رفتار خواهم کرد! و بعدا فهمیدم تهدید هایم مؤثر واقع شده است و واقعا آنقدر در من دیوانگی دیده اند ک بترسند(خخخخخخخخ). اما ساعات اخر تصمیم خود را گرفتم و با خودم عهد کردم ب خودم برسم و ریلکس باشم ک حداقل بپسندند و بعد جواب منفی بدهم و کلاسم بالاتر برود!
بعد از خرید های متفرقه با فهیمه ب خانه شان رفتیم و از جایی ک خانه مان بدلیل بنایی آشفته بازاری شده بود قرار بود مهمانی در خانه ی آنها برگزار شود ساعت از شش گذشته بود ک خواستگاران محترم رسیدند! ن یک نفر ن دوتا ن سه تا ک چهار نفری آمده بودند!! شخص شخیص بنده از ابتدا لپ هایم را گاز گرفتم ک نخندم...از بچگی هروقت میخواستم جدی باشم خنده ام میگرفت. چ وقتی ب بجه های اخم میکردم و اصلا حساب نمیبردند تا منفجر میشدم از خنده و چ وقتی ناظم سرجلسه امتحان ب آدامسی ک جلوی رویش باد کرده بودم داد و بیداد کرد و چه زمانی ک از سرپرست اخطار کتبی گرفتم! حالا هم ب زور خودم را کنترل کردم و واقعا استرس خاصی نداشتم و مثل مهمان های دیگر بودند. با اینکه ب فهیمه سپرده بودم ک کار پذیرایی را ب من محول نکند(همیشه از این کار متنفر بوده ام و تا مجبور نشوم از مهمان ها پذیرایی نمیکنم) آخر هم کار خودش را کرد و مجبور شدم سینی چای را ببرم. جالب اینجاست ک تمام مدت هیچ یک از حرف هایشان را گوش ندادم و تمام حواسم به دنچر مادر داماد و سانترال های خواهرش بود!!! خلاصه ک مراسم ادامه یافت و انگار تصمیم نداشتند بروند و تمامی پذیرایی ها انجام شده بود ک یکهو گفتند راستش داماد بیرون توی ماشین نشسته و اگر شما اجازه دهید بیاید و یک نظر همدیگر را ببینند و مراسمات معارفه طولانی نشود! در اواسط مهمانی بزور چند عکس از پسرشان را در چشمم کرده بودند ک نظرمان را بگوییم.من نمیدانم چرا اصلا دوست نداشتم با دقت نگاه کنم ولی بصورت کلی خوشتیپ بود و چون اسمش محمد هم بود فهیمه میگفت خاکبرسرت محمدآقا ک منو میکشه این ازش خوشگلتره:/
خلاصه همه خیره ب دهان من بودند ک آیا اجازه میدهم یا ن! من شوکه شده بودم چون قرار نبود در این حد باشد و فقط قرار بود مادر داماد مرا ببیند و بپسندد! ولی انگار خودشان برنامه های بیشتری داشتند.من هم میگفتم من چ بگویم! قرار نبود اینگونه باشد. آخر هم گفتم من ن چای می آورم ن هیچ! فقط مینشینم خودش مرا ببیند و برود. خلاصه رژم را انقدر کمرنگ کردم ک تقریبا پاک شد و پوششم را درست کردم تا بیاید. بی انصافی نمیکنم, بد نبود اما عکسش خیلی بهتر بود. قدش خیلی از من بلند تر بود و کمی چاق بنظر می رسید. چاق ک ن! چهارشانه و پر بود اما پهلو و شکم داشت و این خیلی توی ذوقم زد... درکل ن بدم آمد و ن نظرم را جلب کرد. خدارو شکر مبل های خانه ی فهیمه بقول سید حسن قطاری چیده شده بودند و من هم در دورترین نقطه روی یک مبل نششتم و اوهم با فاصله ال سی دی بینمان ک خالی بود نشسته بود وهروقت بیچاره نیم نگاهی می انداخت زهره خانم ک کنارم نشسته بود میخندید و میگف طفلی نگا انداخت و هی چادرم را مرتب میکرد و مجبورم میکرد متمایل بنشینم ک بتواند ببیند. آخر هم مجبورم کرد برایش پیش دستی بگذارم من هم از کنارگذاشتم و سریع برگشتم! پسرهم انگار پسندیده بود ک هی میگفت شرایطشان را بگویند. من هم ک اصلا انتظار این مراسم را نداشتم و حس میکردم وارد بازی کثییفی از جانب خانواده ها شده ام گفتم من حرفی ندارم!اگر ایشان حرفی دارند بزنند من آمادگی ندارم. اوهم کمی از شرایطش گفت ک زنگ خانه ب صدا درآد و بچه ها آمدند! آخر خنده بود. خواستگار های نیم ساعته دوساعتی نشسته بودند و برنامه ها قاظی شده بود و حرف های پسرک ناتمام ماند. آخر هم من فقط گفتم تا آخر درسم از تهران جم نمیخورم و اینکه من شنبه تا پنجشنبه کلاس دارم و حداکثر ماهی یک بار میتوانم به خانه بروم.... ک خواهر داماد گفت خب پسرمان می آید تهران!! و بعد ک خیلی جدی تر گفتم گفت بهش میگوید ک ببیند طاقت دوری دارد یا ن!
و خلاصه داستان شیرینی های خامه ای بود ک فقط ب عشق آنها خواستگاری را قبول کرده بودم ک نصیبم نشد:(
برای اولین تجربه خواستگاری جالب بود!
+ ببخش اگر قبلا در جربان قرارت ندادم. راستش هم سرم شلوغ بود هم دسترسی نداشتم و هم قرار نبود انقدر جدی شود...
حالا هم فقط برای تو نوشتم چون شرایط تماس را ندارم و حتما فهمیده ای ک گوشی نازنینم یک هفته ایست ک خاموش است چون خراب است...
نظرت را خواستی بگو
+مشخصاتی ک از پسر میدانم: لیسانس از شهر خودم و فوقش از دانشگاه خودمان است(مدیریت مالی بود انگار یک همچین چیزی). سه ماه از سربازیش مانده بود ک در جمکران خدمت میکند و میخواهد بعدش برای دکتری بخواند و اینکه این همان پسر یک میلیاردیست ک گفتم...
+ وقتی با من حر میرد خیره درچشمانم نگاه میکرد ک از این اصلا خوشم نیامد و من اکثرا ب زمین نگاه کردم و تو میدانی ک چقدر روی این حساسم...
+ دیگر اینکه کوثر وکیمیا گفتند چاق و زشت است ولی بنظر من بد نبود! اگر جلسه بعد پیش آمد بیشتر دقت کنم...
+ با زهرا تلفنی حرف زدم و گفتم بنظرم رشته اش پایین است و فقط چون عزم دکتری دارد چیزی نگفتم و اسنکه انسانی هارا درک نمیکنم و نمیفهمم و او گفت همه آدمها آخرش مثل هم اند.ولی لین داستان برای من حل نشده... و اینکه او گفت ک راست است ک زیبایی برای آدم عادی می شود و گفت زیبایی شوهرش واقعا برایش خاص نیست. اما نگاهش هنوز سگ دارد! ولس خواستگار من سگ نداشت:(
+ همانطور ک توگفتی از خواستگار بازی خوشم آمده و قرار است آن مهندس ایران خودرویی را هم راه بدهیم:))) فقط میترسم گیج شوم! اینکه آدم پسندیده شود سیلی از اعتماد ب نفس است و آدم را سر حال می آورد
+ راستی واقعا تحصیلاتش برایم کم نیست؟؟ رشته اش زیادی عادی است. گرچه همیشه گفته ام برایم مهم تیست اما خودت ک میدانی..... میدانم ک خودت بهتر میفهمی... مردم دهنشان را پر می کنند ک عروس دکتر گرفته ایم...از کجا معلوم اگر دکتر نبودم هم دوسال هر هفته زنگ میزدند ک بیایند؟ بقول تو من زیبا نیستم... پس چطور انقدر سریع همه شان مرا تا این حد پسندیدند... خیلی نگرانم....
+ حالا باید کلی کتاب بخوانم و سوال طراحی کنم و خودم را برای جلسه بعد آماده کنم.... استرس ب جانم افتاده! حف یک عمر زندگیست! کاش پیشم بودی...
+راستی موقع تعارف چایی پایم مختصر ب میز گیر کرد و پکیدم و بسی ضایع شدم!
+ انقدر ک از اول تا آخذ خنیدم خودم مانده بودم ک چطور دمشان را روی کولشان نگذاشتند ک بروند! من اگر بودم میگفتم دختره ی چیزیش شده!
+ خداروشکر این خواستگار دیگرم کربلا رفته بود و تئوری فهیمه اجرا نشد! چون میخواست خواستگارهایم را سانس بندی کند و میگفت کی حوصله دارد دوباره اینهمه چیز آماده کند! بگذار بیایند و بروند!! و اگر می آمدند واوبا میشد چون اینها خیلی نشستند و فاجعه ای رخ میداد و هر دو خواستگارم با هم فرت میشدند(خخخخخخ)
+ راستش را بخواهی حواسم بیشتر پیش آقای مهند است به چند علت:
1. ریاضی هارا بیشتر از انسانی ها میفهمم
2. دوست ندارم با فامیل زهره خانم وصلت کنم
3. اسم این علی نیست:( شاید او علی باشد:)))
4. چشم مادرش زاق بود و من دوست ندارم(اگر چ مشخص بود چقد مظلوم و مهربان است)
5. شرایط خانوادگی مهندس را بیشتر میپسندم
6. قمی هارا دوست ندارم
7.شاید مهندس بیشتر ب دلم نشست...خدارا چ دیدی! البته اگر بپسندند:/
8.طرج جامعی هارا ک دیده ای.... نچسبند! چ برسد ک خوابگاهی بوده باشد! وای!!
واینکه این آقا محمد هر حرف چرتی ک ب زنداداشم زده بودم و ب او منتقل شده بود را حسابی تایید کرده بود و گفته بود نشانه ی پختگی من است! و میگفت من باید تهران بمانم واصلا حیف است موقعیتم و از این چرندیات.... ک البته خوشمان آمد! اما دوست ندارم یک غریبه بخواهد از موقعیت های من طرفداری کند.ایش:/