من همیشه ی سری وسایل دارم ک ب عبارتی همون اشغال هستن اما دلم نمباد بریزم دور.هر باری ک بعد چن سال مجبور میشم برم سراغشون و چپ و راستشون کنم ساعت ها سرشون میشینم و غرق میشم توی خاطراتم... یهو انگاری ک با ماشین زمان سفر کرده باشم تمام اون لحظات برام تازه میشه و احساسات همون روزا میاد سراغم. گاهی تاسف میخورم بخاطر کارای اشتباه ....احساسات اشتباه... حرفای اشتباه... گاهی هم افتخار میکنم ب تصمیمی ک اونموقع گرفتم. البته ازونجایی ک اصولا خودکم بین هستم و اعتماد ب نفس چندانی ندارم سرزنش هام خیلی بیشترن....
چند سال پیش سعی کردم دلمو بزنم ب دریا و اشغالامو بریزم دور ک البته باز مقدار قابل توجهیشون موند و همه رو ریختم توی ی کیف سامسونت.بماند ک اون کیف سامسونت ب چ درد من اول راهنمایی میخورد. اون زمانا ک بعنوان جایزه ی رتبه ای ک توی المپیاد علوم اورده بودم بهم داده بودنش و هیچوقت بدردم نخورد و اتفاقا همون روز اول ی قفلشم شکست و ب کار کسی هم نیومد....
حالا امروز دوباره اون کیف رو باز کردم....کلی خاطره توش بود! از دستبند تولد بیمارستانم گرفته تا جایزه های کوچیک و بزرگی ک هیچ وقت دلم نیومد استفاده کنم و از شدت علاقم بهشون درحال پوسیدن هستن!
خاطره بازی خیلی خوبه.مخصوصا خاطره های کودکی...با اینکه هرگوشه از خاطرات کودکیم ی جور گند خورده ولی بازم کودکی رو ترجیح میدم:)
+وای ک چقد خستمه...
یکی از فانتزی هام این بود ک اون اتاق انباری ی روز خالی بشه! وای ک چقد وسیله و اشغال توش بود! چیزایی ک معلوم نیس واسه کی و کجا نگه داری شدن!
+ملاک من واسه ارزشمند بودن هرچیزی اینه ک زندگیم چقد بهش وابسته س و اگ نباشه چی میشه.این فلسفه بافی باعث شده تو دور ریختن اشغالام موفق تر باشم و واسه چیزای از دست رفته خیلی خیلی کمتر حرص بخورم.
+سفر چند ساعته در کنار مادربزرگم و دغدغه جور کردن مطلب و باز کردن سر حرف باهاش برای بیدار نگه داشتن راننده عزیز باعث شد ابعادی از زندگیشونو ک حتا فکرشم نمیکردم شاید کشف کنم.مادربزرگم میگه من جوون ک بودم هرکاری خواستم انجام دادم.هیچوقت نذاشتم بخاطر دران ارزوم خراب شه و الان ازین بابت خیلی خوشحاله.مثلا بقول خودش توگردنیشو ک الان 12میلیون می ارزید اگ بود فروخته و با پولش رفته سفر.مشهد تا اهواز ک هم سفر باشه و تفریح هم ب پسرش تو سربازی سر بزنه. و اینکه کلا اهل سفر بوده و خیلی ازش لذت میبرده و هرجایی ک توانش رسیده رو گشته...
زندگی ب سبک مادربزرگم قشنگه.چون الان ک ب این سن رسیده ازش راضیه و وقتی ب گذشته ش فک میکنه خوشحاله و افسوس نمیخوره...و البته خودش میگه کلا واسه هیچی افسوس نخورده هیچوقت.حتا اون خونه ای ک سر چارراه برق داشته و سه ماه بعد فروشش قیمتش 4برابر شده و تا الانم هرکی میبینه میگه اگ نفروخته بودیش الان میلیونر بودی.اما مادربزرگم میگه من هیچوقت براش افسوس نخوردم! این از خوبم کمی اونور تره.عالیه!
+چند تا کتاب دارم برای خوندن و چند فیلم برای دیدن.اما این بنایی نمیدونم چقد اجازه میده بهم ک برنامه های تابستونمو اجرا کنم....
من از بنایی خوشم نمیاد.واقعا دست و پا گیر و پر دردسره....