دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ
نمیدونم چمه
توی چهار روز گذشته به اندازه سه وعده ی یک روز هم غذا نخوردم
دو روز کامل از دل درد پیچیدم ب خودم
چیزی نخوردم ک خوب بشم ولی...
بی اشتهایی ادامه پیدا کرد و تهوع هم اومد
هیچ غذایی نمیتونم بخورم دیگه
از طرفی مهدی رو اعصابمه ک هی میگه بریم دکتر
من خانواده خودمو نمیذارم ببرنم دکتر
تو میخوای زورم کنی؟!
+ نمیدونم چ مرضمه فقط میدونم باعث شده زیر چشمام سیاه شه و گود بیفته و به نهایت زشتی برسم. اونم با این ابروهای داغون ک ی قرنه حوصله نکردم دست ببرم و صورت داغون تر. الان مهدی دقیقا دلش ب چی من خوشه؟ منظورش از زیبا بودن من چیه؟😐 حس میکنم اسکلم میکنه
+ امشب حالم ی جور دیگه بد بود. حس میکنم این بی اشتهایی ک بخاطر دل درد شروع شد با استرس داره تشدید میشه. چرا مهدی از من چیزی رو میخواد ک من دوست ندارم؟
+ چون صاعقه در کوره ی بی صبری ام امروز
از صبح که برخواسته ام ابری ام امروز
حوصله کسی رو ندارم. دوست دارم همش تنها باشم و کتاب بخونم و فکر کنم...
اما نمیدونم چرا دقیقا توی این تایم انقدر شلوغه خونمون. اونم عزیزانم ک دوستشون دارم ولی وقتی باهام حرف میزنن هی به خودم میام میبینم یک کلمه از حرفاشونو نفهمیدم و نمیدونم از کی خیره شدم به یه نقطه دور و دارم فکر میکنم
+ ۶ سال تهران بودم هیچی نشد. ۵ ماه بخاطر پایان نامم هر هفته رفتم بازم هیچ. حالا دقیقا از وقتی ک برگشتم رفت و آمدها اوج گرفت. نمیشد پارسال ک تهران بودم بحثم با مهدی ب اینجا برسه؟ ک هی من مجبور نباشم برم یا اون بیاد؟ اصن چی باعث شد همون اردیبهشت پارسال جدی نگیرمش؟؟
اها! فکر آزار دهنده پایان نامه! بعدشم احتمالات رو هوای خانواده ب تفاوت فرهنگی زیاد و یکمم بدشانسی.... همه چیز مانع شد
اگر تهران بودم چقدر خوب بود. اونم وقتی اینهمه محل زندگیمون ب هم نزدیک بوده. کنار یه میدون. پیاده روی هامون یه جا بوده...
این چه برنامه ریزی ای هست ک تو زندگی من انجام شده.عجیبه!
+ من نیاز ها و احساسات مهدی رو درک میکنم...کاش اونم استرس ها و نگرانی های منو درک کنه...
+ از صبح دلم گرفته بود. هی هوای حرم امام رضا میکرد... تا اینکه اون حرفا زده شد. دلم بدجور تنگ شده...
دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ