شب های لردگان
یه وقتایی ذهن آدم خالیه خالیه
الان ازون وقتامه
هیچی تو ذهنم نیس که درگیرش باشم
ن ب پایان نامه فکر میکنم
ن به آموزش های فشردم
نه کار
نه درس
نه خانواده
و نه حتی ....
خالی خالی
دوس دارم فقط به شب فکر کنم
سکوت قشنگش که با صدای ساعت کوچیک مرضیه شکسته میشه
تاریکی محضش که با نور تیر چراغ برگ خدشه دار شده
و آرامش قشنگش که هیچکس نمیتونه ازم بگیره امشب
+ برم باتریشو دربیارم؟
+ دلم میخواست بالای پشت بوم باشم الان و رو به آسمون دراز کشیده باشم و ستاره هارو بشمرم. البته نه پشت بوم اینجا که صد تا ساختمون بلند براش دیوار قفس ساختن آسمون خونه خودمون که خییییلی بزرگتر و قشنگتره
یا آسمون لردگان تو پیچ کوه جاده روستای جهادی وقتی پشت وانت نشسته بودیم و یارو واسه شیرین بازی چراغای وانتو خاموش کرد...
قشنگترین تصویری که از شب دیدم اونجا بود... یه کهکشان راه شیری که آسمونو نصف کرده بود و یه عالمه ستاره که حس میکردی دستتو دراز کنی میگیریشون... و تنها روشنی اونجا نور ستاره ها بود...
و خدا شب رو برای آرامش آفرید
ممنونم خدا