جمعه ی دلگیر
این همون عصر جمعه س ک چنبره زده روی گلوم و داره خفم میکنه!
عصر جمعه توی خوابگاه و تنها بودن بدترین اتفاق جمعه هاس...
نمیدونم بقیه هم اینجوری هستن یا ن ولی من وقتایی ک بدونم مامانم خونه نیس دلم میگیره... با وجود این که خوابگا هستم و برام هی فرقی نباید داشته باشه طبیعتا ولی دلم شدیدا میگیره. مث وقتایی ک میره مشهد.. یا مثل الان. الان ک فک میکنم توی ی کشور دیگه س بیشتر دلم میگیره... ی چیزی گلومو فشار میده... همین ک بدونم مامانم خونس بهم حس امنیت میده.
خیلی وقته ک آرزو نکردم برم کربلا... مرضیه میپرسه دوس داشتی توام با اونا باشی؟ بدون فکر و صادقانه میگم ن! من فقط مشکلم اینه ک مامانم خونه نیس.
هی سعی میکنم گریه کنم اما نمیتونم. خیلی وقته نمیتونم گریه کنم... مگر ب دلایل مسخره
خیلی وقته واسه دلم نمیتونم گریه کنم... دلم سنگ شده انگاری
حالا بیشتر از همه ی روزهای عمرم میفهمم ک سلاح اشک ینی چی.
من الان کاملا خلع سلاحم! کاملا!