خرید و دیگر هیچ
اینکه پاشی بری وایه مراسم عقد داداشت لباس بخری اونم دست جمعی خیلی لذت بخشه!
من سال هاست ک آرزوی چنین روزی رو دارم....
کاشکی بشه این روزای خوبو ی جوری فیکس کرد...بقول ملت تافت بزنیم!
برای همه تون آرزوی روزای خوب دارم.
+ انقدر خسته ام و سرم درد می کنه ک خدا می دونه!
از ساعت 6عصر تا 11 شب فقط پاساژ هارو متر کردیم! و فقط چهارتا خانوم میتونن ی پاساژ سه طبقه رو دوبار بالا و پایین برن آخر سر برگردن سر همون مغازه اول و خرید کنن!
البته بماند ک من ادم خیلی خوبی ام تو خرید کردن و همون مغازه اول لباسمو خریدم و به دلم نشست!
+ همیشه بعد خرید خیلی خوشحال بودم ولی نمیدونم چرا الان اون حس رهایی بعد از خرید رو ندارم...
بیشتر ذوقم واسه اینه ک اتفاقای خوبی داره تو خانواده میفته و همه ب خوشی دور هم جمع شدیم ن ب غم!
شایدم این بی حسیم مال سردرد و خستگیم باشه.... یعنی امیدوارم باشه....
ی چیزی خیلی مرموز داره ب وجودم نفوذ میکنه! ولی باید یادبگیرم کنترلش کنم!
+ خدارو هزار هزار مرتبه شکر بخاطر خوشحالی خانوادم...
گرچه مطمئن نیستم دل خوشی ازم داشته باشه...یا حتا بشنوه صدامو.... ولی گفتم ک حداقل با زبون ناشکری نکرده باشم حداقل...
+ همیشه وقتی تو اوج خوشی هستیم نگرانم...میترسم ک این ته خوشی باشه...از اون روی زندگی بدم میاد...
ی خاطرات تلخی هستن ک فراموش نمیشن... پارسال همین موقع برترین روزهامون بود و امسال همه چیز خوبه!
پارسال این روزها تو دلامون غم بود تو چشمامون اشک... امسال رو لبامون خندس تو دلامون شادی!
خدایا این روزا رو نصیب همه بکن...