ملاقات عصر شنبه
دلم میخواس کلی از امروز بنویسم ولی وقت ندارم پس فقط کلید واژه میذارم
+سخت بودن تطبیق چهره و شخصیت
+ترس از از بین رفتن حس های خوب
+رفتار گرم
+حس خوب آشنایی
+کتاب شعر دوست داشتنی
+هات چاکلت خوشششمزه
+ی کافه با عطر همیشگی
+ بعدا کامل نوشت:
با عجله خودم را ب کافه رساندم و خوشحال از این ک سر ساعت رسیدم! دقیقا سه!
تمام کافه را با دقت نگاه کردم. فقط یک دختر تنها نشسته بود ک اوهم مقنعه اش مشکی!! بود, و یک لب تاب روبرویش, پس مطمئنا تو نبودی!
پشت یک میز رو ب در نشسستم و منتظر یک مقنعه ی بنفش شدم! ده دقیقه چشمم ب در بود و البته هر چند دقیقه از جایم بلند می شدم و دوباره کل کافه را با نگاه میکاویدم ک نکند تو بوده باشی و من ندیده باشم! گاهی هم فکر میکردم نکند اصلا نیایی و پشیمان شده باشی... اضطرابی ک مادرم ب جانم انداخته بود باعث میشد گاهی هم بترسم و فکر کنم نکند پسر بوده باشی و الان فقط داری نگاه میکنی ک مرا بشناسی! اما هیچ پسری در آنجا نبود ک حواسش ب مخاطبانش نباشد و خیالم راحت تر میشد!بالاخره تو از در داخل شدی ولی با مقنعه صورتی و البته شال گردن بنفش!
دوست نداشتم اما اولین موضوع بحثمان شد اینکه رشته من را دوست داشتی و آرزو می کردی مثل من می بودی! من هم رشته ی تو را دوست داشتم و از رویاهای دوران دبیرستانم بود ولی اصلا حسی مشابه تو نداشتم!
دومین بحث همراه شد با اشکی ک در چشمان تو حلقه می بست و میگفتی ازدواجت اشتباه بوده! و من محتاطانه سعی میکردم با سوال های مسخره قبل از اعتماد تو وارد حریم شخصی زندگیت نشوم!
سومین قسمت ورود آفتابگردون ب جمع ما بود و تو ک کار را ب بحث های متفرقه کشاندی و چهارمین قسمت بعد رفتن او بود و تو شروع کردی ب نصیحت من و تزریق تجربیاتت از ازدواج ب من!
و آخر من شگفت زده گفتم ک من هیچ وقت انقدر درباره ازدواج با کسی حرف نزده بودم و متعجبم ک چرا ساعت هاست موضوع بحثمان این است!
و بعد در خیابان ولیعصر دوست داشتنی ام از هم خداحافظی کردیم و من در تمام مسیری ک پیاده هم میرفتم ب این ملاقات فکر میکردم و ب حس غم و دلمردگی ای ک در وجودت موج می زد و از ازدواجت پشیمان بودی!