خواب زده
دوباره ادامه همون کابوس مسخرس.تمام سعیمو میکنم ک بیدار شم و ب خودم قول میدم این بار آفتابگردونو صدا کنم و برم پیش اون بخوابم ولی باز بیدار میشم و دلم نمیاد بیدارش کنم...حداکثر دو ساعته ک هردومون خوابیدیم و یک ساعت دیگه هردو باید برای داشگاه بیدار شیم... دعا میکنم ک کاش نصف شب بود ک بتونم مثل هزاربار پیش بیدارش کنم بگم میترسم. جای سرمو روی تخت عوض میکنم اما فایده نمیکنه..بلند میشم چند قدم راه میرم گوشیمو از شارژ میکشم و دوباره میرم ک بخوابم اما باز ادامه داره...
ب مهدیه میگم چهارشنبه ک استاد روانپزشکی اومد میرم خودمو بهش نشون بدم؛ میگم اخه هیچ دردیم نیس ن استرس خاصی دارم ن هیچی... میگه شوهر میخوای:|
هیچ وقت فکر نمیکردم آدم بتونه ب کابوس هم عادت کنه! اوایل تا یک ساعت گریه میکردم و تا دوروز از تختم فاصله میگرفتم! بعد تر دیگه نمیخوابیدم اما الان انگار ک باهاش کنار اومده باشم دوباره میخوابم همونجا! و اینکه سعی میکنم کمتر دربارش با دیگران حرف بزنم...درد ک مدام بشه رنجش کم نمیشه ولی دیگه همدردی نداره... هربار تمام روز حالم بده و بهش فکر میکنم... و هربار سعی میکنم کمتر بروز بدم.
+ آفتابگردون میگه از کم خونیه ولی اگر حتا اینطور هم باشه تنها عاملش این نیس! اخرین شبی ک اینجا بودم و اولین شبی ک برگشتم کابوس دیدم ولی تمام 5 روز تعطیلات حالم خوب بود!