033. برباد رفته
دلم تنگ شده برای تمام چیزایی ک از دست دادم....تمام دوستایی ک یک عمر باهاشون زندگی کردم و بخشی از من رو ساختن...برای تمام لحظه های قشنگی ک داشتیم... من تو سن بیست سالگی حسی دارم با طعم خاطرات یخ زده...ک حس میکنم بجز خانوادم هیچ کس رو ندارم....حس میکنم هیچ دوستی ندارم... و بشدت حس میکنم جای خالی ی دوست رو ک کمی بیشتر ار نشست و برخاست ساده من رو بفهمه....
دلم ی دوست میخواد.... فقط ی دوست! ی نزدیک! ی آشنا! من فقط دلم لک زده برای ی آغوش دوستانه....برای صحبت کردن و خاطره گفتن... من فقط دلم ی دوست میخواد ک بتونم بهش اعتماد کنم...ک بتونم باهاش درد و دل کنم... ی دوست ی دوست ک یکم برام بیشتر از بقیه باشه... ک بدونم وقتی نیستم دلش برام تنگ میشه...ک بدونم از دیدنم حس خوبی داره...ک بدونم دوستی منو با دنیا عوض نمیکنه...شاید این افکار یکم نوجوانانه باشه! اما من دلم ی دوست میخواد...ی دوستی صادقانه... ی همراه واسه خنده...ی همدرد واسه گریه...یکی ک بجز زخم زدن کار دیگه ای بلد باشه... ک با دیدنش اروم بشم و با دیدنم خوشجال.... من ی دوست میخوام!