بارها صقحه رو باز کردم یه چیزی بنویسم ولی دلم نمیخواسته بنویسم
تو این لحظه تنبلیم رو کنار میذارم و مینویسم
+میخوام یه لیست دوست داشتنی بنویسم
+کاش پیرنشم تحمل پیر ها سخته
تو این لحظه تنبلیم رو کنار میذارم و مینویسم
+میخوام یه لیست دوست داشتنی بنویسم
+کاش پیرنشم تحمل پیر ها سخته
احساس خستگی زیادی دارم از رابطه عاطفی عمیقی که توش دوری باشه
تقریبا هرروز گریه میکنم که البته نسبت به دو ماه پیش خیلی خوب شدم و معمولا فقط یک ساعات خاصی از روز توی حالت افسردگی و گریه هستم
یادمه دو ماه پیش حداقل سه نوبت در روز خودمو حبس میکردم تو اتاقم و...
صبرم کم شده و بیقراریم زیاد
نیاز دارم یه زمان معین واسه انتظار داشته باشم حداقل
اینکه هی تاریخ عروسی عقب میفته ذهن من رو آزار میده گرچه عروسی ای درکار نیست و فقط تشکیل زندگی مشترک واقعیِ
میدونم که مهدی هم از نظر فکری و روحی تحت فشاره و نمیتونم بهش غر بزنم یا اذیتش کنم و بیشتر ذهنشو درگیر کنم.. اما واقعا روزای سختی رو میگذرونم.
واسه اینکه کمتر فکر کنم کارم رو دو شیفت کردم که اونم باعث خستگی و نازک دلیم شده خودش
چون راهی برای ابراز دلتنگی و بیرون ریختن این حجم از بیقراری رو ندارم دلم میخواد از شرایط فرار کنم! دوست دارم باهاش صحبت نکنم مدتی یا حتی بگم تا عروسی نبینیم همدیگه رو که قطعا اینا افکار بیخود و بی جهتی هستن و توی ذهن خودم دور میزنن فقط
چرا جور نمیشه بالاخره بریم سر زندگیمون؟