درد گنگ
دلم میخواد تملکاتمو کم کنم
ولی هرروز بهشون اضافه میشه ک کم نمیشه
انگار تو وادی ذهن من تاریخ انقضا معنا نداره
هربار ک ی سری لباسامو میذارم ک بریزم دور باز یکی یکی برشون میدارم
من واسه وسایلمم همینطورم
و حتا آدمای زندگیم
من توانایی دور ریختن هیچ چیزو ندارم
+ی حس کثیف ذهنمو آلوده کرده... ی فکر مریض داره مثل خوره مغزمو میخوره... ی نفس سرکش داره همه ی زحماتمو ب باد میده
من تو این دنیا تو این لوکیشن تو این شخصیت تو این جسم چ غلطی دارم میکنم دقیقا؟؟
من کیم؟ چیم؟ قراره کی بشم؟ چی بشم؟
خدا از من چی میخواد؟ داره بازیم میده؟ من دارم خودمو بازی میدم؟ چرا انقدر گیجم میکنه؟ ته این همه سردرگمی چیه؟ قراره چیو بفهمم؟ ب چی برسم؟ ب کجا برسم؟ چ سرنوشتی رو برام در نظر گرفته؟ چرا هیچی نمیفهمم؟ چرا سردر نمیارم؟ چرا؟؟؟
+ درون سینه ام دردیست خون بار
ک همچون گریه میگیرد گلویم...
++ امشب این آهنگ انگار همه حرفای منو میزنه...
منفقط وقتایی اصفهانی گوش میدم ک ب ی جور حس غربت خاصی رسیده باشم....