025.زندگی سلام
امشب خیلی دلم گرفته.
از سال پیش همین موقع تا حالا80% اطرافیان خیلی نزدیکم رو دیگه ندارم.حالا یا رفتن یا به خواست خودم ازشون جدا شدم و ب هیچ وجه علاقه ای ب برکشتشون ندارم. و اما الان ب نقطه ای ب اسم تنهایی رسیدم.
دوست داشتم پیش خانوادم باشم یا حداقل ی خونه محردی داشته باشم.ن ن.من فقط دوس دارم همون اتاق قبل دانشگاهمو داشته باشم.دلم ی زندگی جدید میخواد.این سه سال از خود واقعیم فاصله گرفتم.مجبور شدم با کسانی باشم ک ازشون متنفرم و مجبور شدم از دوستانیم جداشم ک بنظرم صادق ترین دوستام بودن...و همه اینا بخاطر وابستگی فکری بوده. ..هرچی رو از دست دادم کافیه! دک کسی حق نداره همه ی دوستامو ازم بگیره... دوستایی ک شاید من باعث خیلی اسیب هاشون شده باشم....من احمقی ک همه ی انرژیمو برای وابستگیم گذاشتم....ولی دگ راه برگشتی نیست.و هر زمانی رو فقط یک بار میشه زندگی کرد.
برنامه های زیادی دارم. این بار برخلاف قبلا ک جرات و اعتماد ب نفس زیادی نداشتم اتفاقا برنامه های زیادی دارم و حس میکنم از اینکه خودم رو انقدر پابند اطرافیانم کردم پشیمونم.
زندگی هست...عشق هست....بارون هست....
فقط اگر بتونم این کارو درست انجام بدم...
فقط اگ بتونم محکم رو پاهای خودم بایستم...
دیگه عذاب هرروزه کافیه....تحمل آدما کافیه.... زندگی سلام!