فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۹

060.حرف تا عمل

فرق حرف تا عمل چقدر زیاده.... گاهی ادم حرفی میزنه و پای عملش میمونه واقعا!

گاهی ساعت ها خیال بافی میکنم و برای کسی خط و نشون میکشم و بعد یهو بی اراده بهش پیام میدم دلم برات تنگ شده!! گاهی هم ساعتها ب دل تنگیم فکر میکنم و وقتی طرف پیام میده اونقدر سرد حرف میزنم ک... گاهی هم انقولت میارم ک من دیگه هرگز فلانی رو قبول نمیکنم بعد با ی معذرت خواهی ساده تموم قسمام یادم میره!!

انگار خدا امروز میخواست بزنه پس کلم... ما به کجا می رویم!؟ یعنی چی میشه روزگارم

+ پنج روز نت نداشتن هم خوب بود هم بد. آرامش گرفتم چون خیلی وقت بود میخواستم چند روزی از این تلگرام کوفتی دل بکنم و رهاش کنم ولی قدرتشو نداشتم.شدم معتاد:/ بد هم بود چون کلی پیام پولی دادم و اینکه حوصله م بشدت سر رفت. البته پیامک رو همیشه دوس دارم. چت کردن واقعا مسخرس. اگ پیام پولی نبود فقط پیامک می زدم ب دوستام! همون منتظر موندن برای جواب و حس هیجان بازکردنش ب تمام استیکرای جذاب چت ها می ارزه....

+ چرا من تا یکم قرص اهن میخورم جو گیر میشم و فک میکنم کاملا خوب شدم!؟ چقد بابد بلا سرم بیاد از کم خونی؟؟ واقعا ک....

+ دلم برای بهجت تنگ میشه. دیشب تا صبح باهم حرف زدیم.کلیپ دیدیم.فیلم دیدیم.کلیپ ساختیم.اینستاگردی....و هزارتا چیز دیگه. این پنج روز خیلی خوب بود.بیشتر از من برای تنهایی های بهجت.از همین الان دل تنگشم. کل دیشب رو بیدار موندم ک نهایت سعیمو برای خوشحالیش کرده باشم.چقدر خوب ک وقت اومدنم خواب بود.... خداحافظی خر است! 

+چقد این فاطیما فضول و شیطونه! چ کنم ک خودم دعوتش کردم و چهار رور اینجا میمونه. چشمش نزنم تو این چند روز خوبه.فوضول خانوم ب همه چیز کار داره

+چ پست طولانی ای! چقد روده درازی.... کاش یکم خوابم ببره.دارم خل میشم از بی خوابی!

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۸

059.یافاطمه اشفعی لنا فی الجنه

چه حس خوبیه حرم رفتن...چقدر دلم میگیره برای کسایی ک شهرشون حرم نداره:( اون اوایل ک رفته بودم تهران داشتم دیوونه میشدم...خلا حرم خیلی حس میشد... البته امام زاده صالح و شاه عبدالعظیم خوب بودن ولی راهشون دور بود...هیچی حزم حضرت معصومه نمیشد برام....

از بچگی خاطرات قشنگی داشتم اونحا...ازون روزا ک کارم سر خوردن روی سنگ های مرمر کف حرم بود تا دویدن و لی لی بازی توی صحن...تا بالا رفتن از قبر اون عالم توی صحن امام رضا ع ک همیشه هم ده تا بچه روش نشسته بودن و یکی از بزرگترسن افتخاراتم زمانی بود ک بالاخره قدم میرسید ک بتونم ازش برم بالا.چون خیلی بلند و سر بود....راستی ک چقدر تو ذهنم اباهت داشت و حالا کوچیک شده...جمع کردن مهر هم ک عادت همیشگیم بود و با ی پلاستیک تو صحن میگشتیم و مهرارو از روی زمین برمیداشتیم...یادش بخر اون زمونا ک خلوت بود..همیشه کنار ضریح مینشستم و با حضرت حرف میزدم... خداروشکر ک الان انقدر شلوغه دستمم بزور میرسه اما دلم هوس اون خلوتی هارو کرده...خلوتی هایی ک الان فقط 7صبح میشه تجربش کرد... یادش بخیر....چ قولا ک بهشون ندادم...چ عهدا ک باهاشون نبستم....و حیف ک چقدر ازشون دور شدم الان...هم ظاهرا هم باطنا...دلم معصومانگی بچگیم تنگ شده...و اون صمیمانگیم با حضرت معصومه س...

خانوم دلم براتون تنگه...چ حس قشنگی بود امشب ک اومده بودم جشن تولدتون...چقدر حس غریبی دارم...خانوم جون....من ک عمری همسایتون بودم...شما رو بحق برادرتون دست منم بگیرید...شمارو ب امام رضا کمک کنید...یافاطمه المعصومه....

۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۳

058. خواب زده

با صدای تیک و تاک ساعت ریتم گرفته ام ک ناگهان صدایش سکوت خانه را میشکند!

این چندمین بار است!؟ نمیدانم!

برخلاف دفعات قبلی این بار هیچ نمیگویم ولی ب فکر فرو میروم...

چرا مادرم انقدر نا آرام است!؟

+ دوست دارم پیش ی روانشناس بریم و یه راهی جلومون بذاره ک انقدر اذیت نشی...

خیلی دوست دارم عزیزم....این عدم آرامشت برام آزار دهندس...

چی باعث میشه انقدر بترسی و مدام از خواب بپری؟!

۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۲

057.اندر حکایت سینما

سر سفره ناهار ی غلطی کردیم و از دهنمون پرید ک امروز سه شنبه س.همه پایه شید بریم سینما!همین کوفی بود ک مادر یزرگم شروع کنه ب نصیحت ک چ معنی داره دختر شیخ بره سینما!!سینما معصیته.گناهه.نباید برید....ابجی بیصدا میخنده و تیردس نگاه مادر نیس.من میگم مادر اون قدیم بود ک اینجو ی بود فساد داش.مامانم برای اینکه حال منو بگیره میگه ن مادر جون الانم همینه.اون موقع لخت بودن الان ی جور دیگن.منو میگی جوش میارم.میگم مامان چرا دروغ تحویل میدی.نخواستیم دفاع کنی اصن.اونم میخنده با بدجنسی.مادر میگه لازم نکرده برین سینما.خجالت داره.شروع میکنم ب توضیح دادن درباره اینکه بابا بخدا الان زمان شاه نیس....همینجور بحث بالا میگیره و میرسه ب اینکه مادر میگن من جوونیام ی بار رفتم سینما دیدم خوب نیس.میگم زمان شاه رفتین.میگه البته چیز بدی توش نداش ولی همون بار و اخرم بود.دیگه نرفتم.و شروع میکنه ب تعریف داستان.میگه همسایمون ی خانواده ای بودن ک خیلی میرفتن سینما.منم حدودا بیست سالم بود و بچه اول شیرخواره(حدود پنجاه سال پیش).خلاصه زن همسایه گف بیا بریم فیلم امیر ادسلان رو ببینیم منم رقتم.از قضا میبینن اکرانش تموم شده و ی فیلم دگ میبینن.میگم خب سینما بد بود؟! میگه ن.از اول تا اخرشم گریه کردم.همینجور بحث میکنیم یک ساعتی و باز کاشف ب عمل میاد ک مادر بزرگم رفته کتاب امیرارسلانو گرفته ک حداقل داستانشو بخونه.منم میگم چشمم روشن مادر.همه کاری کردین ب ما ک رسیدین.....میگه ن ننه.من ی بار رفتم دیدم خوب نیس نرفتم.منم میگم خب منم ی بار رفتم دیدم خوبه بازم رفتم.میگه ن دگ.فقط ی بار باید بری:/

آخر سر ک یکی یکی موانعو برمیدارم و مادر کلی از ورود سینما ب ایران میگه و از اولین بارا و حالات سینمای قدیم ک چقد براش حیرت اور و جذاب بوده و باز کشف میکنم ک حتا سینما چند بعدی هم رفته بوده میگه ننه همین تلوزیونتون بزرگه مث سینماس.چ کاریه.خوب نیس برید.همینجا ببین....میگم خب با داداشم دارم میرم ک اصن.خطرناک نیس.میگه ن ننه خوب نیس....خلاصه ک یک ساعت بیشتر یحث کردیم و من اخرسر نفهمیدم دقیقا چرا مخالف بود.فقط تمام مدت ابجی بی صدا ریسه میرف و من تو چشای مادر مجبور بودم جدی باشم

...

القصه از سینما رفتت افتادیم و تمام و ب دلمون موند حسابی!

+ هفته قبلم با برنامه ریزی قصد سینما کردیم ماشین تو راه خراب شد و بابدبختی ی رب دیر تر رسیدیم و احرین سانس سینما سالن پر بود!:/

خلاصه ک من ب عمرم ندیدم سینما پرباشه با دوتا سالن! مگر اردوهای مدرسمون..

+ مادر خبلی باحاله.ب تمام معنا جوونی کرده و چ بلاهایی سر بابابزرگم اورده...واقعا دلم برای خدابیامرز میسوزه.بعدا باید حتما ی سری خاطراتشوتو بنویسم.

+ چقد دلم گرفته. چرا باز اینجوری شدم:( دلم میخواد اهنگ گوش بدم تو تاریکی...خیلی وقته گوش تدادم.

۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۳

056.مامان چی میگه!؟

توی نود درصد موارد هروقت ب نصایح مامان گوش نکردم پشیمون شدم.نوی همه چیز....این بار ولی حس میکنم مامان شدیدا در اشتباهه.چون من خیلی فکر کردم ...خیلی جلوی خودمو گرفتم ک احساسی برخورد نکنم.و جس میکنم تصمیمم بهترینه.البته ب مامان حق میدم.مسلما اون فک میکنه خوشی زده زیر دلم و بیخیال عالم شدم چون من تقریبا هیچی بهش نگفتم.دلم میخواد با یکی حرف بزنم تا اونم بگه کارم درسته ک تاییدم کنه.ولی کی!؟ واقعا کسی رو ندارم ک انقدر باهاش راحت باشم:(

+ چ موضوع مسخره ای واسه فک کردن انتخاب کردم!! تازه ی جوری حرف میزنم انگار همه چیز وست من بوده و هست!! خوبه ب خودم یاداور بشم ک این تصمیم من نبود و ابتدا مجبور ب این کار شدم و بعد خودم هم ب این نتیجه رسیدم!

+ حوصله تهران رفتن ندارم.تا چند روز پیش روزشماری میکردم ولی الان.... نمیدونم!

+  *تو سریع وابسته آدما میشی و بعد آویزونشون میشی!

     #خب من اینطوریم!!

+ بقول مامان:

هرچه پیش آید خوش آید ما ک ختدان میرویم

۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۰

055.سنگ صبور

خوبی خوابگاه اینه ک اگ ی وقت دلت بگیره میتونی بدون هیچ توضیح و معذوریتی ی گوشه خلوت واسه خودت پیدا کنی....

ک اگ ی وقت دل تنگت گریه میخواست راحت اشک بریزی...

بعضی شبایی ک خونم دلم هوس خوابگا میکنه

مخصوصا همین شبا...

+ رفیق من سنگ صبور شبهام

ب دیدنم بیا ک خیلی تنهام....

هیشکی نمیفهمه چ حالی دارم

چ دنیای رو ب زوالی دارم....

۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۰

054.مرا در آغوش نکش

حاضرم ده بار دیگر امتحان بیوشیمی بدهم اما چنین عذاب های لحظه ای را تجربه نکنم

گناه من چیست وقتی ارزو میکنم کاش قبل از این و ان مرده بودم....

لطفا درحق من لطف نکن!!!!

۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۹

053.همبازی دوست داشتنی

همیشه قبل از آمدنتان کلی ذوق داشتم و شب خوابم نمیبرد.روزشماری میکردم تا برسید.معمولا هم صبح زود میرسیدید و من خواب بودم...هربار هم یک تسبیح برمیداشتی و انقدر ب بینی عباس میکشیدی ک قلقلکش شود و بیدار شود.من هم هربار ریسه میرفتم و گرچه دلم برایش میسوخت اما باتو همکاری میکردم...آن روزها تو برایم مثل عباس بودی و همانقدر دوستت داشتم! حالا هم:) تو لوس و غرغرو بودی.اصلا حالا ک فکر میکنم در تمام ادوار زندگی با ادم های غرغرو بوده ام(و همیشه حرص خوردم)

همیشه غرمیزدی مامااان گشنمه.مامان ی چیز بده بخورم.و از لوس بودنت همین بس ک هرابر دربازی هایمان ب مشکل برمیخوردیم مامانت را صدا میزدی و گریه میکردی.مثلا یک بار ک من از بین پله های اهنی حیاط رد میشدم تو هم امدی کار من را تقید کنی اما وسط پله ها گیر کردی و گریه کردی و من ترسیدم چواب مادرت را چه بدهم...همیشه دربازی ها طرفدار من بودی و با هم بعبارتی مچ بودیم...وقتی با نقشه های خبیثانه من بچه ها را گول میزدیم...هی یادش بخیر! یادش بخیر بازی های کامپیوتری خانه ما.یادش بخیر بازی ماشبن ها ک بلد نبودی.بازی افسانه های ... ک ساعت ها کنار هم بازی میکردیم و چقدر برای مان جذاب بود.یک بار هم ک من و مریم سرکارت گذاشتیم و گفتیم ب مرکز صفحه مانیتور خیره شوی و بعد یک عکس وحشتناک می امد و.... هنوز هم خدارا شکر میکنم ک ان روز عصر مادرت خانه نبود! انچنان از ترس فریاد  میزدی ک مامان از طبقه پایین از خواب پرید و برایت اب قند اورد و تو فقط سرت را گرفته بودی و همانطور داد میزدی!

کم کم بزرگ شدیم و دیگر جلوی تو روسری میپوشیدم...کم کم پدرم در بازی هایمان نظارت میکرد و رفتارهایم را تغییر میداد.مثلا اینکه کنار هم روبروی تلوزیون دراز نکشیم و من انروز ها چقدر دلخور میشدم از پدرم....من واقعا تو را دوست داشتم....

سالها گذشت و حجاب من جلوی تو کاملتر میشد.دیگر چادر سر میکردم و با خودم عهد کرده یودم از امسال با تو بازی نکنم.اما توهم انگار ب امید من می امدی و اولین با ک خانه ی مادر باهم روبرو شدیم و من از تو فرار میکردم و تو هی به حاله غر میزدی ک چرا ساحل با من بازی نمیکند و خاله یک مجله ب دست من داد و تو را فرستاد بغل دست من گفت باهم حل کنید...و من قبول نکردم و شاید دل تو میشکست چون تو تصوری از خانواده ی مذهبی تر ما نداشتی و یک سال هم از من کوچکتر بودی..بماند ک درتمام این سالها همیشه دعا میکردم ک خدایا کاش پسرخاله محرم میشد...و دل تنگ تو میشدم....

من حتا همین حالا بعد از اینهمه سال هنوز دل تنگت میشوم.حالا ک ادای مرد هارا درمی اوری ولی در نگاه من همان سعید کوچولوی غرغرو هستی... راستی! تو درباره من چ فکری میکنی؟!

دست روزگار باعث شد هرروز از هم دورتر شویم....سال کنکورت چقدر بخاطر من استرس کشیدی....رشته ات ریاضی بود اما چون پن دندانپزشکی قبول شدم تو تغییر رشته دادی و هدفت شد دندانپزشکی یک شهر بزرگ مثل تهران. سال اول شهر خودتان پزشکی قبول میشدی اما اصرار داشتی دوباره بخوانی و اینبار گند زدی و حالا یک سال است ک دانشجوی پرستاری شدی...پسرخاله ی عزیزم مرا ببخش بابت ان روز هایی ک ندانسته ب تو استرس وارد میکزدم و وقتی تو کنکوری بودی از دانشگاه حرف میزدم...راستش دلم میخواست از دانشگاه برایت بگویم اما چون نمیشد با معصومه بلند بلند حرف میزدم ک تو هم بشنوی اما نفهمیدم ک فقط دارم ب تو استرس وارد میکنم:(

یادم نمیرود ان لحن مودبانه و خنده دارت در اس ام اس هایی ک ب من میزدی و برای درس خواندن مشورت میکردی... مرا با فامیلی صدا میزدی و این باعث شده بود هربار از خنده روده بر شوم!اما مجبور بودم واملا رسمی و سرد جواب دهم چون پدرم ب من اموخته ک نامحرم نامحرم است...حتا اگر پسرخاله ی لوس خودم باشد!

و حالا با امدن مادرت انقدر هوایی شده ام ک نگو...همین امشب هزار بار ب مامان غر زدم ک من دکس ندارم خاله بیاد.اصن خونه ی ما نیاد! و هزاران بار خاطراتمان را مرور کرده ام....

دلم کودکی میخواهد...مثلا ساعتهایی ک باهم بازی میکردیم...دلم حیاط خانه ی قبلی تان را میخواهد ک با رودروایسی برایم کار انجام میدادی و باورش برایت سخت بود ک من انقدر عوض شده ام...ک چرا همبازی همیشگیت نیستم...و تو فکر میکردی حتما دیگر دوست ندارمت ک ب تو کم محلی میکنم...

جدایی از تو چقدرررر برای سخت بوده ک هست همبازی عزیزم!

تنها ب این امیدم ک هردو بهشت برویم و انجا دیگر محرم و نامحرم نباشد و یک دل سیر مثل کودکی هایمان بازی کنیم....اری.خنده دار است.اما من با فکر کردن ب تو همینقدر کودک میشوم...و ارزوهایم کودکانه!

شاید بخاطر لجبازی کودکانه ام است ک دوست ندارم حتا مادرت را دیگر ببینم...چ فایده وقتی تو با اون نیانده ای...ک دیگر نباید با هم بازی کتیم...

خداحافظ همبازی نامحرم عزیز من....

خداحافظ برادر سعید:(