فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۹ دی ۹۸ ، ۰۱:۵۹

آی هیت کله پاچه

بویی ک میاد اذیتم میکنه و بهم حالت تهوع میده(بوی کله پاچه تقریبا)

زیر در رو کاملا پوشوندم

پنجره رو باز گذاشتم

باز بو میاد

همش خوابم میاد

به مهدی فکر میکنم و علاقه ای ک انگار ایجاد نشده

کلافه ام

۲۴ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۱

قد یه مورچه

امروز برای اولین بار حس کردم قد ی مورچه دلم براش تنگ شده و وقتی دستم رفت توی جیب پالتو و خورد ب آجیلایی ک تو سرما بهم داده بود لبخند زدم.

همین قانعم میکنه ک ادامه بدم. 

من معمولا سخت ب کسی علاقه مند میشم ولی خیل هم سخت علاقه مند میشم

+ بدلیل نقص فنی در بیان پستم پاک شد و من ی ب درک گفتم اون شب و خوابیدم

شکلات صبح

و بعد اصرار آجیلی

برخورد های پشت هم

عملیات های نجات پیاپی (ک از بس سریع بوو حتی نفهمیدم دقیقا اتفاقی افتاد یا ن.اما انگاری افتاد)

خنده های بشدت دندان نما

فاصله نیم متری آزاردهنده

اطمینان درکلام

همه و همه و همه ب من فهموند ک باید تمومش کنم!!

دیگه ادامه پیش از هرچیزی فقط ب ضرر من میشه...

+احتمالا در تصورش دختر خنگ و سر ب هوا و احساساتی ای شدم امروز...

آخ ک کاش دهنتو میبستی و عوضش چشماتو باز میکردی ک دوبار ماشین نخواد زیرت بگیره و اون...

+ رک بودن هم خوبه هم بد. اگر قراره انتخابی باشه باید عادت کنی

+ آخ ک انگار چهار روزه ک پدر از دست داده باشم...

آخ ک هنوز هرشب قبل خواب آرزو میکنم فردا بفهمم کابوس بوده...

آخ ک انگار کمرمون خم شده

آخ از اشک عزیزترین ها....

آخ ک اشک شمارو نمیتونیم ببینیم ولی اونی ک در خفا اشک میریزه رو فراموش کردیم

آخ از اینهمه عقب موندن...

حاج قاسم... سلام منو ب حاجی برسون

این تنها چیزی بود ک مدام ازت خواستم امشب

بدرقه ت کردم...برو ک بهتر از این نمیشد باشی

برو ک عالمی رو منقلب کردی...

برو ک نگران تر ار همیشه ام...

چیزی ک بنظرم درست بود اونی نبود ک امروز اتفاق افتاد:/

شاید عجیبه تو این زمونه اما من هیچوقت شونه ب شونه ی مرده غریبه پیاده روی نکرده بودم اونم این مسیر طولانی

از هر حس و نکته ای ک باعث شه ذره ای احساس بیاد وسط بیزارم 

+ دیگه سربسته جواب همه رو میدم. این یعنی مسائل زیادی دارن ریز میشن

+ احساس و نیاز پسرهارو درک میکنم ولی سوال بیجاش باعث شد ی لحظه حس کنم قلبم داره می ایسته! میدونم حق داره درباره این مسائل بپرسه و خندم گرفت از این ک تو این دوساعت گذشته داشته ب این مسئله هم فکر میکرده اما برای من سنگین بود.خیلی سنگین.

+ امروز ی درس بزرگ گرفتم! ب مردها دقیقا همونی رو بگو ک منظورته. وگرنه نمیفهمن! بارها شنیده بودم اما ب این شدت تجربه نکرده بودم واقعا

+ کاش دهانم رو میبستم و درباره مسائل فلسفی حرف نمیزدم

الان فکر میکنه خیلی حالیمه.منی ک بیشتر از ۵۰ صفحه نمیتونم از یه کتاب فلسفی بخونم!!

+ اینکه مصرانه وقت قرار بعدی رو فیکس میکنه خوبه! حس مثبتی میده

+ و قم! شهری ک هیچ گورستون تفریحی نداره!! شانس منه ک همه کافی شاپا بسته ن؟؟

+ همش استرس داشتم یکی مارو ببینه داستان شه

+ چیزی ک من بعنوان جواب ازش میگیرم زمین تا آسمون با اونی ک دیگران بعنوان نگرانی میگن فرق داره.یا من بشدت ادم نشناس و پرت هستم یا اون دروغگوی ماهر هست و مخفی میکنه یا واقعا همینه ک چون فلان کس اینجوره دلیل نمیشه اینم شبیه اون باشه!

+ اعتراف بزرگم اینه ک ظاهرش هنوز اذیتم میکنه و همش تو فکرم چطور باید این رو گفت؟ شاید برم پیش مشاورم یا باهاش تماس بگیرم...

+ حس میکنم ی جور خاصی اوکی شده. چون درباره اختلافات ریز خیلی مطمئن حرف میزنه. مثلا اون کاملا شب خواب و خروس خون بیدار شو هست و من بشدت شب بیدار و تا لنگ ظهر بخواب! و وقتی درباره این حرف زدم گفت تنظیم میشه!! ینی چی؟ ( در این قسمت یاد اون کلیپ روانشناسی افتادم ک میگفت مردا منظورشون از حرفشون فقط همونه ن چیز دگ) و همینجا این پلاس رو خاتمه میدم

+ و حالا ی نفر دیگه اضافه شده ک هی بپرسه قبول شدی منم بگم ن😢

لعنت ب گواهینامه ک اعتبار و آبرومو ب بازی گرفته. پارک دوبل بخوره تو سرت دوس دارم نزدیک پارک کنم چکار داری

+ امشب ی بررسی کردم دیدم بیشتر مهدی ها تو زندگیشون مشکل اساسی پیدا کردن:/

+ حس میکنم داداش عزیزمو رنجوندم.اونی ک باهمه مشغولیات زندگیش داره وقت و فکرش رو برام میذاره... یکم ناراحت شد انگاری کاش بیشتر مواظب لحن و جملاتم میبودم.

+ ی خبر خوب! اینکه اعتراف کرد مغروره!! برای شروع عالیه.حداقل خودش میدونه ک مغروره و داره تلاش میکنه رفعش کنه.

+ بالاخره حرف خودمو ب کرسی نشوندم و تنها رفتم

+ تو گل خانواده و تو کلللل فامیل از دو طرف پدری و مادری هیچکس هیچکس و تاکید میکنم هیچکس ب شیوه ای ک من دارم پیش میرم ازدواج نکرده و انقدددددرررر تصمیم گیری براش سخت نبوده.من متعجبم ک اینایی ک الان سنگ میندازن یا ایرادای بنی اسرائیلی میگیرن یا حتا اصن درست میگن اما توی دل آدمو خالی میکنن و نظام فکریمو از هم میپاشن چطور خودشون ب راحت ترین شکل ممکنه ازدواج کردن و همسر انتخاب کردن؟!

اینکه تجربیاتشون رو میخوان بهم منتقل کنن ی دنیا ممنونم ولی از شدت این نظرات دارم دیوونه میشم.

ینی فقط فکر کردن ب اینکه این حرفا باعث میشه درست انتخاب کنم میتونه آرومم کنه

خیلی خیلی خیلی تحت فشار روانیم

الکی از همه عصبانی ام

من مثل همیشه وقتی ب انتخاب میرسم اعتماد ب نفسم صفر میشه عقلم از کار میفته و حس میکنم بی دست و پا ترین آدم روی زمینم

فقط دوست دارم یکی ب جام تصمیم بگیره

خدایا هوامو داشته باش

۱۱ دی ۹۸ ، ۰۱:۵۵

همینقدر داغونه فکرم

عایا همه تو این مراحل انقدر اذیت میشن یا منم ک دهنم داره سرویس میشه؟

ینی طبیعیه؟!

+ هروقت هروقت هروقت ذهنم میاد یکم آرامش بگیره و ب نتیجه نزدیک شه یکی از راه میرسه قشنگگگگ بنزین میریزه رو افکارم و یه کبریت هم براحتی روش میکشه و تامام!

۰۹ دی ۹۸ ، ۱۴:۵۴

حتا ب اجبار

میخوام بعضی چیزایی ک دوست دارمو تو همون اوج دوست داشتن عمدا بذارم کنار

مثل یه اهنگ خاص ک هربار میشنوم حالم عوض میشه شاید شادمهر

یا یه عادت همیشکی شاید شب بیداری

یا یه خوراکی دوست داشتنی شاید نوشابه

میخوام ب خودم ثابت کنم من هنوز هستم

 بعد سعی میکنم یه سری چیزا رو ب خودم اضافه کنم حتا ب اجبار

۰۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۳۴

گاهی فقط گوش کنیم

امشب یکی گوش شنوا شد برای من

و بعد من شدم گوش شنوا برای یکی

آدما اگ حتا برای حرفای همم وقت نذارن دیگه ب چی افتخاد میکنن تو زندگیشون؟

گرچه ن من مشکل اصلیمو ب شخص اول گفتم و ن شخص دوم مشکل اصلیشو با من درمیون گذاشت، اما همین ک بتونی با بکی حرف بزنی ذهن آدمو آروم میکنه.

+ فردا کللللی کار واجب دارم. امیدوارم برسم ب همشون

۰۵ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۴

به وقت انتخاب

امروز حدود ۲ ساعت با مهدی حرف زدیم.و چندتا موضوع چالشی شد ولی چون کم اهمیت بودن رهاش کردیم

از اینکه ۹۰ درصد نظراتش مثل منه خیلی متعجبم و البته میترسم!

باتمام تفاوت های فاحشی ک داریم تو اکثر زمینه ها فکرمون شبیهه.

از اینکه همه چی انقدر خوبه یکم نگرانم خب

+ب خانواده گفتم دیگه برن تحقیق شهرشون و تا توی مرخصی هست و توی شهر خودشونه ته و توی داستانو بررسی کنیم

+روحیه ش عجیبه.خیلی. حس میکنم با خودش و تنهاییش خیلی حال میکنه اما ن ب روش من ک منفعله.ب روش خودش ک اتفاقا فعاله. فکر نمیکردم روحیه ش اینجوری باشه ک پاشه بره تا ترکیه فقط برای کنسرت معین

+ یه چیزی امروز ذهنمو قلقلک داد و اون هم حس شیرین پسندیده شدن متقابل جوری ک طرف پیگیر باشه. اون فانتزی ذهنی من ک دو ساله همراهمه و اون شخصی ک ذهنم درگیرش بود و خواب و خوراک نداشتم و پشت هم خوتبشو میدیدم و اسمشو میشنیدم این ویژگی رو نداشت! خواستن یک طرفه دردناکه!

با این ک مهدی خیلی از فانتزی هامو نداره اما برام ارزش بیشتری پیدا کرده...چون این پیگیری دو طرفه س!

+ از بس نگاهم کرد و نگاهش نکردم امروز اکثر مواقع خیره ب قالی بود بیچاره😂

+ اعتراف میکنم ک امروز حس کردم یکم، فقط یکم ازش خوشم اومده

+ امروز خر شدم. چون بابا هی با صدای بلند ی جمله مسخره رو تکرار میکرد تا جوابشو بدم اونم دقیقا وقتی وسط صحبت با یکی بودم و منم ناخودآگاه با صدای بلند جوابشو دادم....😔

+همه میگن تو رفتارت با بابا خیلی خوبه و صبر زیادی داره تو برخوردت با پدر و مادرت. البته ضمیمه کردن بجز الان😑

+ نمیدونم بخاطر سردرگمی و استرس این انتخابه یا نزدیک موعد خاصی هستم ولی همش بغض دارم.حالا فک کن ۱۱ شب تو خیابونای خلوت اسنپ اهنگ غمگین گذاشته بود و اشکای من ب دلیلی ک نمیدونستم میریختن..

+ چسبیده بود ب ضریح و هی ب صفات مختلف قسم میداد حضرت معصومه رو.بعد هر پنج شیش تا صفت ی مکث میکرد تا جدید یادش بیاد و باز شروع میکرد.با گریه با التماس‌عربی بود زبانش و نمیدونم دعای خاصی بود ک حفظ کرده بود یا ن.اما بیشتر میخورد از دل خودش باشه. و من ک کنارش ایستاده بودم و هی فکر میکردم چرا بیشتر از دوجمله حرف ندارم و اون انقدر درد و دل داره شروع کردم ب گوش کردن ب مناجات قشنگش‌. ب همه چیز قسم میخورد و تقرب ب خدارو طلب میکرد. 

چی میشه ک بعضیا انقدر باهات حرف دارن و خسته نمیشن؟

من چقدر ازت دورم...

این بار مستقیما ب خودم گفت:/

گفت وقتی درباره مهدی حرف زدی حس کردم برات با بقیه فرق داره

حس کردم خیلی خوشت اومده

پس چرا من خودم این حسو ب این شکل ندارم؟

اون چطور بعد اولین حرفامون اینو برداشت کرده؟

الان ک اینجور شده دگ نمیخوام خیلی با کسی حرف بزنم بجز یکی دو نفر ک برای مشورت بهشون نیاز دارم...

چرا فکر میکنن من احساسم ب این زودی درگیر شده؟

من کاملا دارم با منطق تصمیم میگیرم و روی این موضوع مطمئنم

چون من تمام اون حالات عاطفی مسخره رو ی بار درک کردم...

هنوز یادم نمیره ک از فکر ملاقات با اون یک هفته کامل تهوع داشتم و هیچی از گلوم پایین نمیرفت و استرس شدیدددد دیوونم کرده بود

خداروشکر ک احوالاتمو کسی نمیدونست و نمیدونه.

+ امروز کار براش پیش اومد و نتونست بیاد. قرار شد فردا بیاد و من دوباره برنامه م بهم ریخت و نمیتونم برم امتحان بدم:/