فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۹

053.همبازی دوست داشتنی

همیشه قبل از آمدنتان کلی ذوق داشتم و شب خوابم نمیبرد.روزشماری میکردم تا برسید.معمولا هم صبح زود میرسیدید و من خواب بودم...هربار هم یک تسبیح برمیداشتی و انقدر ب بینی عباس میکشیدی ک قلقلکش شود و بیدار شود.من هم هربار ریسه میرفتم و گرچه دلم برایش میسوخت اما باتو همکاری میکردم...آن روزها تو برایم مثل عباس بودی و همانقدر دوستت داشتم! حالا هم:) تو لوس و غرغرو بودی.اصلا حالا ک فکر میکنم در تمام ادوار زندگی با ادم های غرغرو بوده ام(و همیشه حرص خوردم)

همیشه غرمیزدی مامااان گشنمه.مامان ی چیز بده بخورم.و از لوس بودنت همین بس ک هرابر دربازی هایمان ب مشکل برمیخوردیم مامانت را صدا میزدی و گریه میکردی.مثلا یک بار ک من از بین پله های اهنی حیاط رد میشدم تو هم امدی کار من را تقید کنی اما وسط پله ها گیر کردی و گریه کردی و من ترسیدم چواب مادرت را چه بدهم...همیشه دربازی ها طرفدار من بودی و با هم بعبارتی مچ بودیم...وقتی با نقشه های خبیثانه من بچه ها را گول میزدیم...هی یادش بخیر! یادش بخیر بازی های کامپیوتری خانه ما.یادش بخیر بازی ماشبن ها ک بلد نبودی.بازی افسانه های ... ک ساعت ها کنار هم بازی میکردیم و چقدر برای مان جذاب بود.یک بار هم ک من و مریم سرکارت گذاشتیم و گفتیم ب مرکز صفحه مانیتور خیره شوی و بعد یک عکس وحشتناک می امد و.... هنوز هم خدارا شکر میکنم ک ان روز عصر مادرت خانه نبود! انچنان از ترس فریاد  میزدی ک مامان از طبقه پایین از خواب پرید و برایت اب قند اورد و تو فقط سرت را گرفته بودی و همانطور داد میزدی!

کم کم بزرگ شدیم و دیگر جلوی تو روسری میپوشیدم...کم کم پدرم در بازی هایمان نظارت میکرد و رفتارهایم را تغییر میداد.مثلا اینکه کنار هم روبروی تلوزیون دراز نکشیم و من انروز ها چقدر دلخور میشدم از پدرم....من واقعا تو را دوست داشتم....

سالها گذشت و حجاب من جلوی تو کاملتر میشد.دیگر چادر سر میکردم و با خودم عهد کرده یودم از امسال با تو بازی نکنم.اما توهم انگار ب امید من می امدی و اولین با ک خانه ی مادر باهم روبرو شدیم و من از تو فرار میکردم و تو هی به حاله غر میزدی ک چرا ساحل با من بازی نمیکند و خاله یک مجله ب دست من داد و تو را فرستاد بغل دست من گفت باهم حل کنید...و من قبول نکردم و شاید دل تو میشکست چون تو تصوری از خانواده ی مذهبی تر ما نداشتی و یک سال هم از من کوچکتر بودی..بماند ک درتمام این سالها همیشه دعا میکردم ک خدایا کاش پسرخاله محرم میشد...و دل تنگ تو میشدم....

من حتا همین حالا بعد از اینهمه سال هنوز دل تنگت میشوم.حالا ک ادای مرد هارا درمی اوری ولی در نگاه من همان سعید کوچولوی غرغرو هستی... راستی! تو درباره من چ فکری میکنی؟!

دست روزگار باعث شد هرروز از هم دورتر شویم....سال کنکورت چقدر بخاطر من استرس کشیدی....رشته ات ریاضی بود اما چون پن دندانپزشکی قبول شدم تو تغییر رشته دادی و هدفت شد دندانپزشکی یک شهر بزرگ مثل تهران. سال اول شهر خودتان پزشکی قبول میشدی اما اصرار داشتی دوباره بخوانی و اینبار گند زدی و حالا یک سال است ک دانشجوی پرستاری شدی...پسرخاله ی عزیزم مرا ببخش بابت ان روز هایی ک ندانسته ب تو استرس وارد میکزدم و وقتی تو کنکوری بودی از دانشگاه حرف میزدم...راستش دلم میخواست از دانشگاه برایت بگویم اما چون نمیشد با معصومه بلند بلند حرف میزدم ک تو هم بشنوی اما نفهمیدم ک فقط دارم ب تو استرس وارد میکنم:(

یادم نمیرود ان لحن مودبانه و خنده دارت در اس ام اس هایی ک ب من میزدی و برای درس خواندن مشورت میکردی... مرا با فامیلی صدا میزدی و این باعث شده بود هربار از خنده روده بر شوم!اما مجبور بودم واملا رسمی و سرد جواب دهم چون پدرم ب من اموخته ک نامحرم نامحرم است...حتا اگر پسرخاله ی لوس خودم باشد!

و حالا با امدن مادرت انقدر هوایی شده ام ک نگو...همین امشب هزار بار ب مامان غر زدم ک من دکس ندارم خاله بیاد.اصن خونه ی ما نیاد! و هزاران بار خاطراتمان را مرور کرده ام....

دلم کودکی میخواهد...مثلا ساعتهایی ک باهم بازی میکردیم...دلم حیاط خانه ی قبلی تان را میخواهد ک با رودروایسی برایم کار انجام میدادی و باورش برایت سخت بود ک من انقدر عوض شده ام...ک چرا همبازی همیشگیت نیستم...و تو فکر میکردی حتما دیگر دوست ندارمت ک ب تو کم محلی میکنم...

جدایی از تو چقدرررر برای سخت بوده ک هست همبازی عزیزم!

تنها ب این امیدم ک هردو بهشت برویم و انجا دیگر محرم و نامحرم نباشد و یک دل سیر مثل کودکی هایمان بازی کنیم....اری.خنده دار است.اما من با فکر کردن ب تو همینقدر کودک میشوم...و ارزوهایم کودکانه!

شاید بخاطر لجبازی کودکانه ام است ک دوست ندارم حتا مادرت را دیگر ببینم...چ فایده وقتی تو با اون نیانده ای...ک دیگر نباید با هم بازی کتیم...

خداحافظ همبازی نامحرم عزیز من....

خداحافظ برادر سعید:(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">