فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۵

کرونا وارد می شود

بلاتکلیفی؛ حس مضخرف این روزهای من...

۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۴

ندیده بگیر یا حل کن؟

سعی کردم ذهن مهدی رو آروم کنم بعد بخوابه

اما ذهن خودم بشدت بهم ریخته س

۲۹ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۰۳

آنه شرلی واقعی!

یه چیزی ذهنمو مشغول کرده

یه سری علایق مهدی چیزایی هست ک من قبلا بشدت دوستشون داشتم

مثل گوش دادن ب آهنگ بی کلام قبل از خواب

اما من خیلی وقته ک دیگه این کارهارو نمیکنم

خیلی وقته ک آرامشو تو چیزای دیگه پیدا کردم

دیگه ب آرامش سطحی این چیزا قانع نمیشم...

امیدوارم تو این مسائل مایوسش نکنم

+ یکی از آهنگای دیشب آهنگ جورج مایکل برای آنه شرلی بود و خب من رو برد به دوران دبیرستان که هی گوش میکردم... خیلی دوست داشتم...

و بعد بحث آنه شرلی شد و رویاهای دخترونه ش. البته بحث وقتی جدی شد که من گفتم طبق یه آزمون شخصیت سنجی شخصیتم مشابه آنه شرلی هست. و بعد مجبور شدم کلی از آنه شرلی تعریف کنم😂

این باعث شد آخر شب بهم بگه آنه شرلی واقعی!

+از آنه شرلی خوشم میاد

۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۵۸

ممکنه به هم نخوریم؟

هرچقدر ب آزمایش نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه. مخصوصا امروز

باورم نمیشه ک انقدر استرس گرفتم برای این موضوع...

کاش تنبلی نکنه همین هفته بریم برای من یک روز هم یک روزه الان

۲۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۳۴

چرا ۱۲ میخوابی؟! :/

برام عجیبه ولی حس میکنم دلم‌براش تنگ شده....

۲۷ بهمن ۹۸ ، ۰۷:۴۳

تجملات را عق بزن

حوصله مراسمی ک قراره اول تا آخرش معذب باشم و باکلاس بازی دربیارم رو ندارم

حوصله راه رو ندارم

و حوصله تهران رو ندارم

ترجیحم این بود ک اون تایم رو با دوستام یا مهدی بگذرونم

اما عروسی؟ ن!

تجملات عروسیشون برام هیچ جذابیتی نداره و اصن از تصورش حالم بد میشه

+ این تفاوت مرد ها با زن هاس یا من بیش تر از اون وابسته شدم؟

چرا نبودنش بهمم میریزه اما اون انگار براش مهم نیس؟

از صبح هی میخوام با یکی دعوا کنم کسی داوطلب نمیشه

با هرکی تند حرف میزنم سکوت میکنه

اخرین نفر زورم ب مهدی رسید ک اونم جمع کرد

همینم مونده هرروز بگه چکار کردی منم بگم هیچکار

بعد لیست کارهایی ک قرار بوده انجام بدم یادآوری کنه!

اصن من بعضی روزا دلم میخواد هیچکار انجام بدم

وات د پرابلم؟

الکی عصبانیم و نمیدونم چرا

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۵۶

من کادو میخوام

اخلاقم سگه شدیدا

اخر شب هی میخواستم ب همه چیز گیر بدم

شاید دلیلش ناراحتیم از مهدی باشه

چرا وقتی من احترام گذاشتم و ب مادرش زنگ زدم اون فقط ب من گفت تبریکشو برسونم؟

ینی روش نشد؟

بهش بگم مستقیم بگو؟

توقع داشتم حداقل پیام بده اگ زنگ نمیزنه

....

این ب کنار

چرا ب خودم تبریک نگفت؟

اون ولنتاین کوفتی رو ک هم شب گفت هم صبح

درسته ک نیست و کیلومتر ها دوره الان

ولی باید کادو میخرید برام

دارم غیر منصفانه هم یکم حرف میزنم

چون از دیدگاه خودم دارم میبینم....

ولی واقعا اگ کادو نخره خیلی ناراحت میشم😑

باید شماره زینبو بگیرم بگم بهش یاد بده این چیزا رو...

....

در جواب پیام عاشقانه ش خیلی خواستم ی متنی بدم ک هم پرو نشه هم محبت آمیز باشه... دو ساعت هم گشتم اما چیزی ک بدرد بخوره پیدا نکردم

و در آخر ب جواب مسخره ممنون بسنده کردم

شاید بهش برخورده ک از ظهر دیگه پیام خاصی نداده

نمیدونم

چقدر ارتباط گرفتن سخته

امروز خانواده مهدی رو دیدم بالاخره

بحدی دلنشین و صمیمی و مهربون بودن که حس میکردم بارها دیدمشون

هیچ وقت فکر نمیکردم خانواده همسرمو دوست داشته باشم اما الان هنوز بله نداده مهر خانوادش ب دلم نشست

مخصوصا برادرزاده هاش

مخصوصا زینب ک هی میخواست محبتشو بهم برسونه و بگه با مهدی صمیمیه

اما مهدی امروز توفکر بود. ازش پرسیدم گفت چون‌به کاراش نرسیده تو فکر اونا بوده.منم زبون لامصبو نتونستم نگه دارم و یه جوری بهش رسوندم ناراحتیمو

من بعد از طی اینهمه مسافت بشدت خسته بودم ولی خودمو پر انرژی نشون میدادم

اما اون چرا بجای اینکه خوشحال باشه از حضور من توی خونشون باید به کارهای عقب موندش فکر کنه؟

گرچه حس میکنم بد رسوندم و پشیمون شدم....

جالب اینه که برادرزاده مهدی به من میگفت زن عمو😐

خیلی حس عجیبی بود. من که هنوز بله هم ندادم درست چطور زن عمو شدم یهو؟

امروز داشتم ب این فکر میکردم ک چقدر مهدی همون چیزیه ک من میخواستم. با این ک در نگاه اول هیچکدوم از فانتزی هام رو نداشت رفته رفته حس کردم مناسب ترین ادم برای من اونه! این حس از همون روز اول که اولین کلماتشو گفت ایجاد شد چون با خودم گفتم هی دختر! اون چقدر عاقل و پخته س!

روز دوم گفتم مگه میشه؟؟ چرا انقدر دیدگاهاش مثل منه 

و حتا بعد تر ک تفاوت هامون رو دیدم بنظرم دوست داشتنی بودن

+ چقدر مسیر آشنایی من و مهدی شبیه اونی بود ک میخواستم

اینکه اول خودمون کاملا ب توافق رسیدیم بعد خانواده ها رو مجاب و مطلع کردیم دقیقا فانتزی من بود

اینکه حتا یک نفر از اعضای خانوادش هم تو انتخابش اثر نداشتن برام دلنشین بود

راستی! امشب داشتم فکر میکردم بعد از اونهمه بار که عباس جوابشو نمیداد نمیذاشت بیاد خواستگاری و اون بار ک محمد رای همه رو زد ک بدرد ما نمیخورن، چیشد که مهدی همچنان بعد ۷ ماه مصر بود بیاد خواستگاری؟

ما که فقط یک بار هم رو دیده بودیم. چرا بیخیال نشد بره سراغ یه دختر دیگه و اینهمه زمانشو گذاشت پای من؟

قسمت چیز عجیبیه

چهارسال پیش که اتفاقی سال تحویل رو توی شهر کوچیک اونا بودیم هیچوقت فکر نمیکردیم دوباره پامون به همون شهرکوچیک تفریحی بسیااااار دور باز بشه! اونم به این شکل

و اینکه محمد انقدر شیفته مهدی و خانوادش شده بود ک تمام مسیر برگشت داشت تعریف میکرد ازشون. تعریف اون برام خیلی ارزش داره

و عملا چندبار بهم اولتیماتوم داد ک از دستش نده...

+کاش مهدی زودتر برگرده تهران بریم آزمایش بدیم... کاش نگرانیام زودتر برطرف شه

+ محمد یه حرف قشنگی زد! گفت انگار ۴ سال پیش چیزی از ما اینجا جا مونده که قسمت دوباره کشوندمون اونجا

اون چیز الان قلب منه که پیش مهدی مونده

سکانس اول:

دیشب دوست مهدی شیرینی پایان خدمتش رو داد و مهدی گفت اپلای کرده بره آمریکا و در ادامه کلی حسرت خورد از فرار نخبه ها و تعریف و تجمید از مزایا و شرایط اونور

سکانس دوم:

بحث کشیده شد به ناسا و اولین خانومی ک رکورد بیشترین حضور در فضا رو زده و مهدی از آرزوی همکاریش با ناسا گفت ضمن تاسف از این که در اونصورت باید دائم اونجا باشه

سکانس سوم:

نگرانی من از تمایل مهدی به مهاجرت دائمی و مطرح کردنش با اون به عنوان موضوع آتی و پیگیری بحث همون موقع توسط مهدی و دادن توضیحات درباره اینکه آدم نمیدونه کجا میمیره و فلان و بسان

سکانس چهارم: 

اضطراب لحظه افزون من نسبت به جدی بودن بحث مهاجرت دائمی تو ذهن مهدی و مطرح کردنش و بعد جمله های مهدی ک نفس گیر بود.مثل ۱. میریم چند سال اگر شرایط خوب بود میمونیم دوست نداشتیم برمیگردیم. ۲. آلمان و دانمارک که دور نیستن! 

و دست و پا زدن من و تلاش هام برای رسوندن اینکه من توانایی تحمل دوری و غربت ندارم

سکانس پنجم:

جملات آرامش بخش و هدایت گر مهدی که به من میگفت انقدر برنامه ریزی نکن زندگیتو و همه چی دست خداست و ... و عوض شدن بحث و افتادن تو جاده خاکی عاطفه

سکانش ششم: خود خوری من و اضطرابم از صبح فردا تا شب...مشورت با فهیم و جملات مایوس کننده اون و رو ب موت رفتن من

سکانس هفت:

مددجوی از دوستان با دلی آکنده از اندوه و گلویی پر از بغض و همدردی شدید و محبت اونها.... و طرفداری از من و محکوم کردن مهدی( چون از روز اول گفت دائمی نمیریم)

سکانس هشت:

پا در هوا بودن من. حس خفگی.اشک و بغض لبالب و دنیایی از آرزوهای بربادرفته جلوی چشمم

سکانس نه:

تصمیم ب رویارویی با مسئله و گفتنش ب مهدی و استفاده از مشاوره دوستان

سکانس ده:

اوردن دلایل مختلف از طرف مهدی در جهت رد برداشت فکری من و گل گرفتن دهنم...

ناراحت شدن مهدی و عذاب وجدان من و ممنوع کردن چت برای بحث های مهم توسط مهدی و جملات نسبتا صریح مهدی با مفهوم برو بخواب کم حرف بزن چرت بگو