فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

فیستول

فیستول مسیری است که از درون به بیرون جوانه میزند برای آشکار کردن آنچه نهان است

درباره بلاگ
فیستول

او ته آ رویایی است که واقعی تر از روزگار من است....

بایگانی

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۶

تسلیم پزشک

حس میکنم ذوق مرگ شد ک قراره برم با یه رنگ دیگه پارچه بخرم

اما اینو جرات نکردم ب زهرا بگم. وگرنه میگفت خاک تو سرت

سلیقه مهدی یا زهرا؟

+ دارم وابسته میشم. خیلی بده

کاش توی یه شهر بودیم هر روز همو میدیدیم

+ فقط هربار ک میپرسه بهتر شدی؟ الکی میگم الحمدلله.بهترم:/

فردا دیگه میرم دکتر. واقعا خودمم خسته شدم از این حال

مخصوصا ک حتا مهدی هم متوجه گود افتادن چشمام شده

باید برم خودمو تسلیم کنم.... با پای خودم. فایده نداره😢

... از وقتی نیدل شدم و نرفتم ازمایش بدم همش نگرانم ک هپاتیتی چیزی داشته باشم

من میگم بریم ازمایش خون استرسم از خودمه ن نخوردنمون ب هم

+ چرا نمیرم تیتر بدم؟ چون احمقم چون تنبلم چون جدی نگرفتم

اینکه چت‌تو‌فضای مجازی فقط واژه هارو منتقل میکنه باگ شدیدا بزرگیه!

چقدر دیشب بابت حرفاش نگران بودم...

درصورتی ک اون لحن مصرانه تصور و برداشت من بود ن کلام اون

چقدر خوبه ک مهدی درکش بالاست

اعتراف میکنم بجز برادر خودم‌ک واقعا جیگره پسر دگ ای ندیده بودم ک انقدر درک داشته باشه و یک طرفه تصمیم نگیره

هم خودش هم همه دربارش میگن خودخواهه! مغروره!

ولی پس چرا من فقط مهربون میبینمش؟

چرا پس تو هر بحث و اختلافی دنبال راه حل منطقی میگرده؟

اگ قرار باشه زندگیمو با مهدی ادامه بدم چند تا ویژگیش تا ابد قشنگه و کاش بمونه همینجوری

یک این که بشدت مستقله.... من این استقلال رو ستایش میکنم

دو اینکه خیلی منطقیه و درک میکنه خیلی چیزارو

با این ک هیچ وقت خواهر نداشته

هیچ دوست دختری نداشته

اما خوب بلده مثل جنتلمن ها رفتار کنه

خدایا بابت درک مهدی شکرت!

ینی با چند تا جمله منطقی چند تا دغدغه ذهنی مهم من رو برطرف کرد

من چرا فکر میکردم داره منو تحت فشار میذاره؟!

+ الان میدونم ک بهش علاقه مندم ولی نمیدونم چقدر

ب قدری نیست ک بهم بریزم. برعکس وقتی کنارش هستم شدیدا راحتم و حس میکنم سالها با هم دوست بودیم....

+ چرا یه روز پشت هم ابراز علاقه میکنه بعد شب میاد مینویسه تو احساسات پیشرفت نداریم؟! درکش نمیکنم

از طرفی نگاهاش رفتاراش عملکردش نشون میده علاقه زیادی داره

اما چرا انقدر منطقی و خود داره؟

گرچه باید بابت این کارش ممنون باشم

اگر بخوام بعدا امروز رو توصیف کنم، ب هیچ وجه برام مهم نیست ک منو ب گرون ترین رستوران شهر برد. برام این مهمه از ۹ صبح تا ۴ عصر باهم بودیم و کل شهر رو پیاده گز کردیم اما هردو علاقه داشتیم ب این کار!

برام قشنگه ک هردومون عاشق پیاده روی بودیم.

راستی چرا هربار باهم بودیم انقدر پیاده روی کردیم؟!

+ وقتی حافظه داغون تر از منم وجود داره!

آقا حرفای یک ماه قبلشو یادش نیست ک هیچ! وقتی هم عین جملاتشو بهش میگم قیافش متعجب میشه میگه واقعا؟ یادم نیست!

و من میگم هعی! تو معروف بودی ب حافظه گند!! یکی بدتر از تو پیدا شد!!

+ وابسته ش شدم؟ شاید یکم اره

دیگه الان برام مهمه ک آزمایش چی باشه....

براش استرس دارم

+ یه موضوع مهم! چرا وقتی کسی ازش تعریف میکنه خر کیف میشی و نیشت باز میشه و وقتی ک انتقاد میکنه پشت هم دفاع میکنی؟!

عزیز من! تو الان درحال شناختی! بذار همه چیز رو بشنوی و بدونی

از تجربه بقیه استفاده کن

احساساتت رو ب منطق ترجیح نده

+ خدایا ی بار دیگه ممنون بابت درک مهدی

وقتی گفت من هرگز کاری نمیکنم ک این اتفاق بیفته دلم گرم شد ک حرفمو میفهمه

دردمو میفهمه

+ کاش ختم ب خیر بشه

+ بدشانسی یعنی بری سلف سرویس و کلی غذای محشر باشه و اخر تو فقط بتونی سالادتو کامل بخوری! اونم چی! کاهو خیار گوجه هویح. همین

دلم سوخت ک برای ی سالاد چنین هزینه ای کرد

خدایا شاهد بودی ک خیلی سعی کردم برای نرنجیدنش بیشتر بخورم ولی اگر ادامه میدادم بالا میاوردم.

کاش جبران کنم امروزو.کوفتش کردم

از ناز و اداهای مسخره بدم میاد. چرا اینجوری بودم امروز؟ چرا اشتهام برنمیگرده؟

باز خدا خیرش بده بعد ۴ روز باعث شد سیر بشم.هرچند با سالاد

۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۰

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ

نمیدونم چمه

توی چهار روز گذشته به اندازه سه وعده ی یک روز هم غذا نخوردم

دو روز کامل از دل درد پیچیدم ب خودم

چیزی نخوردم ک خوب بشم ولی...

 بی اشتهایی ادامه پیدا کرد و تهوع هم اومد

هیچ غذایی نمیتونم بخورم دیگه

از طرفی مهدی رو اعصابمه ک هی میگه بریم دکتر

من خانواده خودمو نمیذارم ببرنم دکتر

تو میخوای زورم کنی؟!

+ نمیدونم چ مرضمه فقط میدونم باعث شده زیر چشمام سیاه شه و گود بیفته و به نهایت زشتی برسم. اونم با این ابروهای داغون ک ی قرنه حوصله نکردم دست ببرم و صورت داغون تر. الان مهدی دقیقا دلش ب چی من خوشه؟ منظورش از زیبا بودن من چیه؟😐 حس میکنم اسکلم میکنه

+ امشب حالم ی جور دیگه بد بود. حس میکنم این بی اشتهایی ک بخاطر دل درد شروع شد با استرس داره تشدید میشه. چرا مهدی از من چیزی رو میخواد ک من دوست ندارم؟ 

+ چون صاعقه در کوره ی بی صبری ام امروز

از صبح که برخواسته ام ابری ام امروز

حوصله کسی رو ندارم. دوست دارم همش تنها باشم و کتاب بخونم و فکر کنم...

اما نمیدونم چرا دقیقا توی این تایم انقدر شلوغه خونمون. اونم عزیزانم ک دوستشون دارم ولی وقتی باهام حرف میزنن هی به خودم میام میبینم یک کلمه از حرفاشونو نفهمیدم و نمیدونم از کی خیره شدم به یه نقطه دور و دارم فکر میکنم

+ ۶ سال تهران بودم هیچی نشد. ۵ ماه بخاطر پایان نامم هر هفته رفتم بازم هیچ. حالا دقیقا از وقتی ک برگشتم رفت و آمدها اوج گرفت. نمیشد پارسال ک تهران بودم بحثم با مهدی ب اینجا برسه؟ ک هی من مجبور نباشم برم یا اون بیاد؟ اصن چی باعث شد همون اردیبهشت پارسال جدی نگیرمش؟؟

اها! فکر آزار دهنده پایان نامه! بعدشم احتمالات رو هوای خانواده ب تفاوت فرهنگی زیاد و یکمم بدشانسی.... همه چیز مانع شد

اگر تهران بودم چقدر خوب بود. اونم وقتی اینهمه محل زندگیمون ب هم نزدیک بوده. کنار یه میدون. پیاده روی هامون یه جا بوده... 

این چه برنامه ریزی ای هست ک تو زندگی من انجام شده.عجیبه!

+ من نیاز ها و احساسات مهدی رو درک میکنم...کاش اونم استرس ها و نگرانی های منو درک کنه...

+ از صبح دلم گرفته بود. هی هوای حرم امام رضا میکرد... تا اینکه اون حرفا زده شد. دلم بدجور تنگ شده...

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ

۱۵ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۰

به وقت علاقه

استرس وحشتناکم بهم اثبات کرد ک اشتباه میکنم

راه رفتن کنارش حس خوبی داشت

از نگاه کردن بهش حس خوبی داشتم

وقتی از دهنش پرید جان و هول شد من هم چیزی تو وجودم جابجا شد

وقتی ابراز علاقه میکرد پشت هم از خجالت سرم پایین بود

و وقتی بیخود و بی جهت هی ازم تعریف میکرد خندم شدت میگرفت

خیلی خیلی فکر کردم

و وقتی تمام این ماه هارو مرور میکنم

وقتی واکنش ها و برخورد هاتو تحلیل و مقایسه میکنم

فقط ب این شعر میرسم:

بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام

فهرست تمام آرزوهای منی!

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۳۷

زندگی برای خودم

امشب قدم اول رو برداشتم

روی حرفشون حرف زدم و خواستم طبق نظر خووم پیش برم

ن اینکه بد منو بخواد کسی، ولی دلم میخواد اونجوری ک عقل خودم باور داره زندگی کنم

۱۲ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۴۶

دختر سیگاری

امروز فهمیدم یکی از دوستام ک اصلا ب ظاهر و شخصیتش نمیخورد سیگار میکشه. سوال اینه ک ایا روی دید من بهش تاثیر داشت؟ میتونم بگم تقریبا ن. مسلما ی بعد جدیدی از اون رو دیدم ک قبلا نمیدونستم اما تاثیری روی شناختم از تفکرش نداشت.

دوست سیگاری کم ندیدم اطرافم اما خب این یکی اصلا فازشو نداشت.

+ بعنوان دندونپزشک اولین چیزی ک دربارشون ب ذهنم میاد اینه این کارو نکن! حیف دندونات.حیف ریه هات. حیف ریسک اینهمه بیماری من جمله سرطان!

اما بعد یاد دوستای دندونپزشکم میفتم ک سیگاری هستن اونم شدید...

+ چرا وقتی یکی سیگار میکشه حس میکنه جرم و گناهی انجام داده؟ چرا انقدر قبیحه از یه دختر؟ و چرا نتیجه ش میشه اینکه از همه پنهون کنه و با ترس و لرز بکشه و یه اضطراب جدید ب ترس های قبلیش اضافه بشه؟

با عادی شدنش ک این روزا اتفاق افتاده مخالفم. چون مثل یه سرطان رشد میکنه توی جامعه و آثارشو روی سلامت همه میذاره. اما چرا فکر میکرد اگر مامانش بفهمه ممکنه سکته کنه؟

+ ب شخصه روی سیگار حساسم. از دود رقیقش توی هوا خوشم میاد ولی وقتی غلیظه تنگی نفس میکشم و هم بعنوان دندون پزشک ک بوی سیگار دهان مریض های سیگاری برام آزار دهندس و هم کسی ک تو اجتماع و فک و فامیل مجبوره گاهی حتا روبوسی کنه با یه فرد سیگاری و نفسشو حبس کنه ب بوی اون معترضم. و اگر بفهمم مثلا مهدی یا هرکی ک بخوام باهاش ازدواج کنم سیگار میکشه بیخیالش میشم.

+ با این وجود همیشه فانتزی سیگار کشیدن داشتم و اگر شغلم این نبود حتما حداقل امتحانش میکردم ی بار. ب ژستش می ارزه😁

البته احتمالا با پک اول انقدر سرفه میکنم ک نمیتونم بکشم. اونم منی ک از بوش نفسم بند میاد!

+ مسکنی ک خودش درد بسازه یه شوخی مسخره س ک آدم میتونه با خودش داشته باشه! قطعا و حتما هرکس مشکلاتی داره تو زندگیش ک درحد خودش براش غیرقابل تحمله. ولی چرا باید خودش ب دردهاش اضافه کنه؟ 

+ دلم میسوزه برای جامعه ای ک جووناش بجای پویندگی دارن افسرده میشن. 

۴۱ سال از انقلاب میگذره! مردم این خاک ۴۱ سال پیش جونشونو سپر چی قرار دادن؟ قرار بود ب کجا برسیم؟ چرا هرکسی رفته سراغ زندگی خودش؟ پس کی قراره آینده وطن رو بسازه؟ کی قراره سرمایه مملکت از زیر دست دزد و فاسد  نجات پیدا کنه؟

اصلا نه فقط ایران

 جهان داره ب کجا میره ک جوونا یا درگیر موادن یا عیاشی یا تفریحات جنسی خودشون؟ چرا نسلی ک باید آینده رو برای خودش بسازه انقدر نا امیده؟ 

+ تازه ۲۲ بهمن میخوان تشریفشونو ببرن اونجا! من مشکلی ندارم بشرط اینکه محدودیت های منم برداشته بشه! تا یکشنبه صبر میکنم و بعد از اون یه حرکت مخصوص خودم خواهم زد و شرایط رو بسمت دلخواه تغییر میدم.

سیگار نکش جانم. سلامتی نعمت بزرگیه

مادرت نیستم

اما اینکه میگن خاله مثل مادر دومه از نظر من درسته....

تو کی انقدر بزرگ شدی عزیز من؟

انقدری ک نتونم تو بغلم بگیرمت تا بخوابی؟

اونقدری ک نتونم بی بهونه پشت هم ببوسمت؟

اونقدری ک نتونم خیلی از کاراتو خودم برات انجام بدم با عشق؟

اما ممنونم

ممنونم ک هنوز زورت ب من نمیرسه

ممنونم ک هنوز باید شبایی ک پیشمی چند بار پتو رو روت مرتب کنم

ممنونم ک هنوز مثل بچه ها تو خواب غر میزنی و چرت و پرت میبافی

ممنونم ک هنوز بچگونه خاله صدام میکنی

ک هنوز میتونم لپاتو بکشم

ک هنوز میتونم یواشکی وسط دعوا بغلت کنم هی

ممنونم ک هنوز اونقدر بزرگ نشدی ک فکر کنم دیگه اون نی نی کوچولوی دوساله شیرینمو از دست دادم!

هی میگی ۱۱ سالته

قدت ب قد من رسیده

هیکلت یکم مردونه شده

غرور برت داشته ک بزرگ شدی دیگه

ولی وقتی میخندی واسه من دو سالته

مخصوصا حالت چشمات

وقتی میخوابی واسه من نی نی هستی

مخصوصا صورت معصومت تو خواب

تو برام معنای دوست داشتنی

توصیف عشق بی منت و خالص

مادرت نیستم

اما همیشه عشق من ب تو مادرانه بود

ممنونم ک منو دوست داری...

۰۸ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۱۸

مرحله سوم

داشتم ی تصمیم اشتباه میگرفتم ک دقایقی پیش مشورت با ی دوست نجاتم داد.

وقتی هنوز مرحله قبلی رو کامل نکردی نباید وارد مرحله بعد بشی

۰۶ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۴۲

اصول و قواعد زندگی من

دارم ی سری قوانین مینویسم‌برای خودم

کاری ک شاید سالهاست دارم بهش فکر میکنم اما مثل خیلی کارای دگ انجامش ندادم

چیز جالبی شده

+ وقت مشاوره م شد هفته آینده! 

یعنی تا هفته بعد باید همچنان در فکر باشم

۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۳:۱۳

زنده باد خودم

کلی پست و کامنت تجربه خوندم درباره عشق و ازدواج ولی بازهم ب نتیجه نرسیدم

با سه نفر تاحالا درباره این حسم حرف زدم ک از نظر دونفرشون این جای نگرانی بود ولی یکیشون میگفت اینجوریام نیس

من حتا نسبت ب ی سری جزئیاتش علاقه دارم مثل توک زبونی تلفظ کردن بعضی چیزا. حتا الان با نگاه کردن ب عکسش حس صمیمیت دارم

اما عشق! اون چیزی نیست ک حس الان منه

حرف خوبی زد.میگفت احتمالا با فانتزی هات متفاوته ک دقیقا از نظرمن هم مشکل همینه

من هیچوقت چنین آدمی رو برای دوست داشتن تصور نکردم

فانتزی من دقیقا دقیقا دقیقا مقابلم قرار گرفت ولی نشد. علاقه مند شدم ولی نشد. بیش از یک سال طول کشید تا هرروز بهش فکر نکنم

فانتزی من برای من ساخته نشده بود!

من تپش قلبم رو برای هربار دیدن اون حس کرده بودم

من خودمو کشتم تا ب چشم اون بیام

ولی تهش چیشد؟ ب بدترین شکل تو خودم شکستم... زخمی شدم

مهدی فانتزی من نیست

واسه همین نتونستم براش بتپم

ازش خوشم اومد ولی یهو دلم نریخت

خب! من ب بالا پایین شدن هورمونام دیگه اعتماد ندارم البته

دیگه ب اون علاقه ای ک باعث شده بود خودمو تا کف پایین بکشم ک ب چشمش بیام اعتقادی ندارم

من میخوام خودم باشم

برام مهمه چقدر با مهدی میتونم خودم باشم

دل دل کردنمو برای صحبت دوباره با مشاور نمیفهمم. احتمالا میترسم بگه ادامه نده! باید برای این هفته وقت بگیرم حتما

+ نگفتن ی مسئله بزرگ ولی خصوصی باعث آبرو ریزی شد. چیزی ک بنظر من گفتنش درست نبود و مسئله شخصی زندگی خواهرم بود اما انگار از زبون یکی دیگه ب گوش مهدی رسیده و من منتظرم بفهمم کی گفته.

البته خوبیش اینه ک وقتی قرار بوده فاش بشه  چ بهتر ک الان فاش بشه ن بعدا

+ چند روزه همه از من کمک میخوان و توی ی تایم بین چند نفر میمونم ک ب کی قول کمک بدم؟ دلم میخواس خودمو چند تیکه کنم! 

این روحیه م ک دوست دارم کمک کنم عالیه و دوست داشتنی.بهم آرامش میده. اما همیشه باعث سردرگمیم میشه. بین چند نفر گیر میفتم و شرایط بدی پیش میاد. مثل دیروز عصر ک بین ۴ نفر مونده بودم. 

مسئله دیگه اینه ک میترسم این حس تبدیل بشه ب ضعف شخصیتم و وابسته بشم ب شنیدن تو چقدر خوبی چقدر مهربونی تو همدم منی تو خوبی تو تنها کسی بودی ک میتونست کمکم کنه و.... نمیخوام این حرف ها منو بسازه. نمیخوام برای تایید هیچکس زندگی کنم!

زنده باد خودم برای خودم

یا خودم برای خدا. فقط خدا